شوشان - دکتر غلامرضا جعفری :
در خیابانی ایستادهام و آن سویش ساختمانی به نام هواپیمایی ایران ،هما، میبینم. پایین ساختمان چند مغازه قرار دارد، یک داروخانه، یکی از بانکهای شبه جهود که مثل سرطان در تن کشور سبز شده و جامه سرایی در کنارش. انگار مالکین این مجموعهها تبانی آشکاری با هم کردهاند!
کافی است پایت را در جامه سرا بگذاری، با شنیدن قیمتهای فضایی پیچ و مهره قلبت شل میشود و آنوقت مجبوری سری به داروخانه بزنی و یادت نخواهد رفت برای خرید ناگزیر دارو از همین بانک باید وامی با درصدی نجومی درخواست کنی و اگر هم داروی همشهری افاقه نکرد به سراغ دفتر هواپیمایی میروی و بلیطی دلاری به مقصد پایتخت میخری و اگر پایتخت یادت رفت؟ کافی است بدانی هر کجایی که مجلس و پارلمان باشد همانجا پایتخت است.
پایتخت یعنی جایی که مردمش بین التعطیلی تعطیل میکنند و از یک جاده مخصوص به چالوس کشورشان میروند، گاهی هم از جاهایی شبیه قزوین میگذرند تا به شمالشان، رشتشان یا انزلیشان برسند. البته هر کجا که شمال داشته باشند با ویلا قافیه نمیسازند و خلاصه اگر یادت رفت پایتخت کجاست به نقشه نگاه کن و بدبوترین و آلودهترین نقطه را نام ببر!
نگاهم هنوز به ساختمان هواپیمایی چسبیده، در نمایه ساختمان هیچ چیزی به جز همان تابلو نشانی از طیاره و سگ لرزه پرواز ندارد، پیشترها مرکز همین هواپیمایی در یکی دیگر از خیابانهای شهرمان بود، خیابانی که دیگر آب و رنگ ندارد و از ریخت افتاده، خاصه وقتی خیابان را با لودر و پول از طاقها تهی کردند، طاقهایی که ما بچههای آن روزگار را از گزند آفتاب تند و تیز دور میکرد و از باران و سرما. خاصه که این دو خیابان شاهد بسیاری حکایت و نامه نگاری بود، عاشقیت پیش از ایمیل و پیج ترکیبی از قدم زدن زیر طاقهای دو خیابانی بود که همزمان عشق و خرید و حتی سرماخوردگی را به همدیگر ربط میداد.
خیابانهایی بینام در جایی که ابعاد گذر -سیمتری و بیستوچهارمتری- آشنای مردم بود. نامهایی که هویت معبر را از نگاه سازمانهای رسمی و نامگذاریهای باسمهای دور کرده و به ترکیب زندگی مردم گره میزد و ما که از اتفاق دبیرستانمان در همان حوالی بود مثل همه مردم شهر و زیر همین طاقها خود را یافتیم، وقتی سر از سینما درآوردیم، وقتی به بابا و ننه مان نگفتیم و هنرجوی تئاتر شدیم و و آنروزی که به کلاس قصه نویسی رفتیم.
هرگز اما نفهمیدیم آن شهردار لودر به دست از جان این طاقها چه میخواست؟ و چرا عین عملیات جنگی و در نیمه شبی تابستانی و هنگام خواب ملت با لودر به سراغشان رفت؟!
بماند که هنوز هم در مرکز شهر جای خالی چیزی حس میشود، انگار کن یک نفر لخت و پتی را در بازار ببینی! مرکز شهرمان همین طور لخت و عور شد، اما هنوز یادم هست که ساختمان هما در همین نقطه برای خودش آبرویی داشت. ساختمانی که شبیه بقیه نبود، سقفش انگار هلال ماه باشد، آدم را به یاد آسمان می انداخت و ما بچههای آن روزگار برای دیدنش راه کج میکردیم و آدمهای آنجایی را چنین میدیدیم که انگار آسمان را مثل خیابانهای محله میشناسند، تو بگو عین کف دست!
در عوض این ساختمان روبرو چیزی به آدم نمیگوید. تنها ساختمانی است درپیت با چند طبقه اما گران، گرانی بی ربطی به سازه و طراحی و … و احتمالا مربوط به جغرافیای ملک که در گرانترین خیابان اهواز قرار گرفته.
تو گویی انتقال این سازمان از آن ساختمان تا این یکی خود نشانه ای است از نوعی صیرورت معکوس، صیرورت و شدنی برعکس ناموس حیات! که زندگی به طور طبیعی فرایندی است رو به تکامل و بهبودی! نه مثل این ساختمان که انگار نمادی است از سیر انحطاط شهر و سقوط معرفت معماری در هاویه پول و میانمایگی!