شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
هوا را مه گرفته ، ساعت پنج صبح است ، شاید هم پنج بعدازظهر !
اصلاً مگه فرقی میکنه، شهری که مه و هوایش داغ باشه ، صبح و عصرش هم یکی است.
میگن همه جا از اینجا بهتره ، حتی ده
کوره ای که تا چند سال پیش نشانی در نقشه نداشته حالا برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده ، اما اینجا ، انگار «هوا» کلافه شده ، گرم، نمناک ، بدبو و خفه کننده ، خیلی ها و بخصوص آنهایی که دستشان به دهانشان می رسد برای کمی بهتر نفس کشیدن ، رفته اند، اندک متمولینی که مانده اند به جز «نفس» دلایلی برای ماندگاری تراشیده اند.
اینجا ریه های دختر هفده ساله ، به
اندازه هفتاد سال دم و بازدم دارد و بخاطر همین، عشق ها دود گرفته و عشاق حوصله ی ناز کشیدن ندارند و بدون شعر به خواستگاری میروند، البته «اینجا» همیشه اینطور نبود ، سیاهی نفت و سختی فولاد، شهر را خاکستری و کاری کرد که «صبورهایش»ٰ قهر کرده از همان راهی که آمده بودند، برگردند.
روزگاری اینجا ، همزمان که زیباترین لحن اذان اداء میشد ، ساز و «چوبیه»ٰٰهم بود و کودکانش آنقدر شادی می کردند که گاومیش هایشان شیر بیشتری می دادند ، گفته میشد گاومیشی که خنده ی صاحبش را ببیند، شیرش بیشتر می شود...
«او» الان اینجا بود. اصلاً جایی نرفته بود که نباشد، حتی اگر از آخرین دیوارهای شهر فاصله میگرفت باز هم اینجا بود ، چون با خودش عهد داشت برگردد.
اقتصاد دانان با وجدان معتقدند ،
با نرمی نفت و سختی فولاد میشد یک
«شهرحریری» ساخت اما اینجا با اینکه نفت و فولاد بود این اتفاق نیافتاد..
تا پایش را از درب خانه به بیرون گذاشت ، پشیمان شد، هوا آنقدر گرم و دم کرده بود که تمام انگیزه اش را برای دیدن طلوع و کمی سرحال شدن از بین رفت ، شرجی هوا و زباله های پخش و رها شده در کوچه باعث شد زیر لب با خودش چیزهایی بگوید.
فاصله ی خانه اش تا لب رودخانه و
جاده ای که ساحلی میخواندنش صد متربیشتر نبود.
با هر قدمی که برمیداشت ، احساس خفگی اش بیشتر میشد ، اما انگار
چاره ای برایش نمانده بود.
از عرض جاده ی ساحلی به سمت لبه ی رودخانه، مسیر خیلی کوتاهی بود ، انگار برای این راه آسفالته ، تکه ی درازی از رودخانه را بُریده اند، رودخانه ای که مغرورانه و پُرخروش برای خودش جایگاهی در زندگی انسانها تعریف کرده بود ، حالا مثل مسلولی رنگ پریده و لاغر با چشمانی
بی رمق تکلیف خودش را با زندگی نمیدانست!
هیچ آدمیزادی برای هواخوری و پیاده روی دیده نمیشد!
چند سگ ولگرد و بی صاحب هم انگار شرایط را درک و گوشه ای لم داده بودند . طلوعی در کار نبود، خورشید بدون طلوع و نمایان شدن ، تیرهای آتشین و داغش را از پشت سنگری از دود و مه و غبار روانه «اینجا» کرده بود.
برای پیاده روی اون روز کلی برنامه داشت اما مگر با این وضع و هوا میشد !؟
نیامده خواست برگردد که وانت متوقف شده ی کنار جاده نظرش را جلب کرد.
نزدیکتر شد ، بار وانت ، سه گوساله ی نَر بود و مسیر کشتارگاه! اینها را راننده گفت و اضافه کرد که برای ذبح ها ، زمان مشخص است و اگر دیر برسد باید گوساله ها را برگرداند و مجددا فردا آنها را به کشتارگاه ببرد ، و این ضرر را باید از جیب خودش بدهد !
دلش برای راننده سوخت اما از اینکه ممکن بود گوساله ها یک روز عمر بیشتری بکنند خوشحال شد، بعد با خودش گفت ، بالاخره امروز یا فردا سرشان را می برند...
راننده وانت، لاستیک زاپاس همراه نداشت و مرتب با تلفن به این و آن زنگ میزد تا برایش زاپاسی جور کنند .
بلاتکلیفی گوساله ها از حال راننده کمتر نبود.
حالا روی آسفالت پِهن گوساله ها هم پخش شده بود ، «او» در همان نزدیکی ایستاده بود و شرجی هوا را فراموش کرده و فقط منتظر عاقبت گوساله ها بود انگار سرنوشت گوساله ها با سرنوشتش گره خورده بود.
بوق بی دلیل یک کمپرسی هنگام عبور از کنار وانت ، گوساله ها را طوری ترساند که با تمام قدرتشان میخواستند طناب دور گردن و پاهایشان را پاره کنند، راننده دستپاچه به سمت عقب وانت رفت ، اما پایش روی سرگین ها سُر خورد و با کمر روی آسفالت افتاد.
با عصبانیت و فحش از سرجایش بلند شد ، طنابها را محکم کرد..
هوا روشن تر اما بهتر نشد ، کم کم از مرد عصبانی فاصله گرفت و قصد رفتن به خانه مرد ، فکرش درتمام مسیر برگشت ، مشغول راننده ی عرق کرده و گوساله ها بود..