شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۰۹۴۴۱
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۶:۳۴
شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
  هوا را مه گرفته ، ساعت پنج صبح است ، شاید هم پنج بعدازظهر !
 اصلاً مگه فرقی میکنه،  شهری که مه و هوایش داغ باشه ، صبح و عصرش هم یکی است.
  میگن همه جا از اینجا بهتره ، حتی ده 
کوره ای که تا چند سال پیش نشانی در نقشه نداشته حالا برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده ، اما اینجا ، انگار «هوا» کلافه شده ، گرم، نمناک ، بدبو و خفه کننده ،  خیلی ها و بخصوص آنهایی که دستشان به دهانشان می رسد برای کمی بهتر نفس کشیدن ، رفته اند، اندک متمولینی که مانده اند به جز «نفس» دلایلی برای ماندگاری تراشیده اند.
  اینجا ریه های دختر هفده ساله ، به 
اندازه هفتاد سال دم و بازدم دارد و بخاطر همین،  عشق ها دود گرفته و عشاق حوصله ی ناز کشیدن ندارند و بدون شعر به خواستگاری میروند، البته «اینجا» همیشه اینطور نبود ، سیاهی نفت و سختی فولاد،  شهر را خاکستری و کاری کرد که «صبورهایش»ٰ قهر کرده از همان راهی که آمده بودند، برگردند.
روزگاری اینجا ، همزمان که زیباترین لحن اذان اداء میشد ، ساز و «چوبیه»ٰ‌ٰهم بود و کودکانش آنقدر شادی می کردند که گاومیش هایشان شیر بیشتری می دادند ، گفته میشد گاومیشی که  خنده ی صاحبش را ببیند، شیرش بیشتر می شود...
  «او» الان اینجا بود. اصلاً جایی نرفته بود که  نباشد، حتی اگر از آخرین دیوارهای شهر فاصله میگرفت باز هم اینجا بود ، چون با خودش عهد داشت برگردد.
    اقتصاد دانان با وجدان معتقدند ، 
با نرمی نفت و سختی فولاد میشد یک 
«شهرحریری» ساخت اما اینجا با اینکه نفت و فولاد بود این اتفاق نیافتاد..
 تا پایش را از درب خانه به بیرون  گذاشت ، پشیمان شد، هوا آنقدر گرم و دم کرده بود که تمام انگیزه اش را برای دیدن طلوع و کمی سرحال شدن از بین رفت ، شرجی هوا و زباله های پخش و‌ رها شده در کوچه باعث شد زیر لب با خودش چیزهایی بگوید.
   فاصله ی خانه اش تا لب رودخانه و 
جاده ای که ساحلی میخواندنش صد متربیشتر نبود.
با هر قدمی که برمیداشت ، احساس خفگی اش بیشتر میشد ، اما انگار 
چاره ای برایش نمانده بود.
 از عرض جاده ی ساحلی به سمت لبه ی رودخانه، مسیر خیلی کوتاهی بود ، انگار برای این راه آسفالته ، تکه ی درازی از رودخانه را بُریده اند، رودخانه ای که مغرورانه و پُرخروش برای خودش جایگاهی در زندگی انسانها تعریف کرده بود ، حالا مثل مسلولی رنگ پریده و لاغر با چشمانی 
بی رمق تکلیف خودش را با زندگی نمیدانست!
هیچ آدمیزادی برای هواخوری و پیاده روی دیده نمیشد! 
چند سگ ولگرد و بی صاحب هم انگار شرایط را درک و گوشه ای لم داده بودند . طلوعی در کار نبود، خورشید بدون طلوع و نمایان شدن ، تیرهای آتشین و داغش را از پشت سنگری از دود و مه و غبار روانه «اینجا» کرده بود.
  برای پیاده روی اون روز کلی برنامه داشت اما مگر با این وضع و هوا میشد !؟
نیامده خواست برگردد  که وانت متوقف شده ی کنار جاده نظرش را جلب کرد.
نزدیکتر شد ، بار وانت ، سه گوساله ی نَر بود و مسیر کشتارگاه! اینها را راننده گفت و اضافه کرد که برای ذبح ها ، زمان مشخص است و اگر دیر برسد باید گوساله ها را برگرداند و مجددا فردا آنها را به کشتارگاه ببرد ، و این ضرر را باید از جیب خودش بدهد !
 دلش برای راننده سوخت اما از اینکه ممکن بود گوساله ها یک روز عمر بیشتری بکنند خوشحال شد، بعد با خودش گفت ، بالاخره امروز یا فردا سرشان را می برند...
   راننده وانت،  لاستیک زاپاس همراه نداشت و مرتب با تلفن به این و آن زنگ میزد تا برایش زاپاسی جور کنند .
بلاتکلیفی گوساله ها  از حال راننده کمتر نبود.
 حالا روی آسفالت پِهن گوساله ها هم پخش شده بود ، «او» در همان نزدیکی ایستاده بود و شرجی هوا را فراموش کرده و فقط منتظر عاقبت گوساله ها بود انگار سرنوشت گوساله ها با سرنوشتش گره خورده بود.
  بوق بی دلیل یک کمپرسی هنگام عبور از کنار وانت ، گوساله ها را طوری ترساند که با تمام قدرتشان میخواستند طناب دور گردن و پاهایشان را پاره کنند، راننده دستپاچه به سمت عقب وانت رفت ، اما پایش روی سرگین ها سُر خورد و با کمر روی آسفالت افتاد. 
  با عصبانیت و فحش از سرجایش بلند شد ، طنابها را محکم کرد.. 
  هوا روشن تر اما بهتر نشد ، کم کم از مرد عصبانی فاصله گرفت و قصد رفتن به خانه مرد ، فکرش درتمام مسیر برگشت ،  مشغول  راننده ی عرق کرده  و گوساله ها بود.. 
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار