شوشان - مهری کیانوش راد :
درخت کهنسال چشم در چشم آسمان دوخته بود.
قامت ستبرش ایستاده بود.
ریشه ها با همه ی ظرافت در دل زمین پراکنده شده بودند.
هر از چند گاه ، میوه ای از بالا به زمین می افتاد . کودکان پر از شادی و شیطنت می آمدند ،
می خوردند و گاه دامن خود را پر می کردند و
می بردند.
درخت ستبر شاخه هایش را تکان می داد .
آوایی از اندوه نبود.
رنجِ از دست دادن، نبود.
گوشی برای شنیدن سپاسگزاری نبود.
چشمی برای چشم داشتِ جبران نبود.
با حرکت هر شاخه، آوای موزونی به گوش می رسید.
درخت با درخت بودن خود ، خوش بود ،
نمی خواست غیر از درخت چیز دیگری باشد.
آیا جز درخت بودن هنری بود، که از آن بی خبر بود؟
غیرخود بودن ، دامنه ای دارد، که هیچ گاه پایان ندارد، دامنه ای که تو را از خود جدا و چون ابوالهول
جز وحشت نزاید و هزار توی هزار رنگ هزار چهره را به نمایش می گذارد، نمایشی که دیگر تو، خود نیستی و هر روز نقابی تازه بر چهره داری که بیگانه با توست .
زندگی با بیگانه ی جان، سخت ترین رنج انسانی است.
انسان پر شتاب و خشم آلود ، گاه با اخمی که از تلخی روزگار خبر می داد ، با خنده ای بی معنا با رهگذری روبرو می شد و شتابان می گذشت،
ترس نرسیدن ، جان را سرشار تلخی می کرد.
رنج از دست دادن آن چه دوست داشت و به آن نمی رسید.
رنج پیر شدن چون خوره ، جوانی را می خورد .
گاه فراموش می کرد، سربلند کند ، آسمان را نگاه کند.
سر بلند کردن که فراموش شد ، انسان حقارت را آموخت ، دلش کوچک شدن را آموخت.
سر بلند کردن را که فراموش کرد آسمان را ندید ، بلندای درختان بلند بالا را ندید.
درختان را ندید ، پرندگان بالای درخت را ندید ، چون نیاموخته بودند ، که سربلند زندگی کند.
برای رسیدن به زندگی می دوید ، اما زندگی تندتر از او حرکت می کرد.
بی حاصلی دویدن انسان ، ریشه در فراموشی مرگ بود .
فراموش کردنِ پایانِ همه ی رسیدن ها بود.
فراموش می کرد، اصلا فکر نمی کرد، که به یاد بیاورد.
اما مرگ
مرگ فراموش کار نبود ،
در پایان همه ی رسیدن ها ، مرگ به انتظار نشسته است.
مرگ معصومانه در گذر زندگی نشسته است ، شاید هم ایستاده ، اما اطمینان دارم که هیچگاه خواب را تجربه نکرده است.
مرگ نه کینه را می شناسد ، نه شادی را.
هر روز به آوای بلند حضور خود را اعلام می کند.
با بیماری ، درد ، کشته شدن ، رنج بی شمار انسانی و انسان بی اعتنا به همه ی این نشانه ها ، می دود و نمی رسد.
تلخ است پایان راه .لحظه ای که می خواهی و نتوانی ، لحظه ای که بارها در تو تکرار می شود:
ای کاش هر روز به زندگی سلام می دادم.
ای کاش هر روز قدم های خود را آرام تر برمی داشتم.
ای کاش هر روز به برگ های زیر پای خود ، صدای خرد شدن آنان بیشتر توجه می کردم.
ای کاش خنده را می آموختم.
ای کاش شادی درون را تجربه می کردم .
ای کاش ، کاش را تجربه نمی کردم.
ای کاش
ای کاش
چون براده ای آتشین جان انسان را می سوزاند ،
اما بازگشتی نیست.
بسیار لذت بردم دستت درد نکنه عزیزم خیلی ممنونم ازت
این نکته بسیار زیبا در نوشنه خانم کیانوش راد بود احسنت و مرحبا دارد این نگاه