شوشان - محمد شریفی :
نورچشم عزیزم، جناب شکرالله خان
بهترین درودهای گرم و آتشین خود را از این دنیایِ فانی و به باد رفته به محضر شریفتان در صحرای محشر و جهان باقی تقدیم حضور می دارم. راستش را بخواهید، اینجا اینقد خبر زیاد است، که نگو و نپرس... به قول معلم شهید سابقمان مرحوم دکتر علی شریعتی ، همون بابایی که که در من و شما و چند کرور نفر دانش آموز دیگر در سال ۵۷عطش و آتش انقلابی گری بپا کرد و بذر انقلاب را مثل تخم ترتیزک طوری در اعماق وجودمان کاشت که به سرعت قد کشید و دیگر هیچکس هم جلودارمان نمی شد. و هر دو پایمان را تو یک لنگ کفش کردیم که شاه باید برود،راستی، فاطمه ، فاطمه است، یادت هست؟ علی حقیقتی برگونه اساطیر، چی؟ ابوذر و یک جلویش تا بی نهایت صفرها که یادت هست که باهم مخفیانه در باغ مشهدی رجب صفحاتش را ورق می زدیم و با دقت و تمرکز و در نهایت احتیاط آن را کلمه به کلمه می خواندیم و حلاجی می کردیم ،اینها را یادآوری کردم که بگویم به وسعت عدد یک و جلویش بی نهایت صفرها برایت حکایت و خبر و سرگذشت تلخ و شیرین دارم. از تیر ماه ۱۳۶۴ که در اوج جوانی به رحمت حق شتافتی، تا الان که ۲۹ شهریور ۱۴۰۱ خورشیدی است به انداره چند سال نوری در این کره خاکی از بلایا و بیماری های نازلی چون ایدز و کرونا گرفته تا جنگ های خانمان سوز و بنبان برافکن در خاورمیانه به انضمام نحله های فکری بنیادگرایانه نظیر: طالبان، داعش و بوکو حرام و خیلی جریان های فکری ویرانگر دیگر ظهور و بروز کرده است.
بلوک سوسیالیسم و اردوگاه کمونیسم با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی فرو ریخت و برای همیشه به ابدیت تاریخ پیوست، صدام بعد از پذیریش قطعنامه ۵۹۸ مفتضحانه از ایران بیرون رانده شد، اما عبرت نگرفت به کویت حمله کرد، آمریکا برای نجات کویت دست به واکنش نظامی زد و ظرف ۷۲ساعت تمام ماشین جنگی عراق را از کار انداخت و صدام را از یک تونل کوچک زیرزمینی در تکریت بیرون کشید و او را به چوبه دار سپرد. جهان تا حدودی یک قطبی شد، ولادمیر پوتین جنازه روسیه را دوباره احیا کرد تا حدودی هم داشت موفق می شد که با حمله به اوکراین، تمام پنبه هایش رشته شد، موج سوم وسیعتر از آنچه" تافلر" در تخیل داشت در جهان واقعیت محقق شد، کاش زنده بودی و پدیده اینترنت و شبکه های عظیم وب را می دیدی ، انقلاب دیجیتال کولاک کرد، شبکه های موبایل و گوشی های اندروید تمام انسانهای کره زمین را بهم متصل کرد، از این سر زمین به آن سرزمین بدون هیچگونه محدویتی افراد با هم تماس تصویری و صوتی می گیرند، برای همدیگر در یک ثانیه عکس و نوشته و ویدئو ارسال می کنند، دالو زلیخا یادت هست ، بعد از یک قرن عمر با برکت هنوز زنده است، بعضی مواقع با گوشی اش برایم یک بغل گل و سلام و صبح بخیر ارسال می کند. ناسا یک ابرتلسکوپ عظیم به نام جیمز وب را به انتهای فضای لاینتاهی فرستاد، این تلسکوپ به عنوان چشم آسمان عکس هایی از انواع ستارگان و کهکشان هایی که چند صد سال نوری از کره خاکی ما فاصله دارند، عکس ارسال می کند، اگر یکی از عکس های ارسالی این ابرتلسکوپ را می دیدی چنان به وجد می آمدی و انگشت تعجب به دهان می گرفتی که قیافه ات دیدنی تر می شد.... اما از خودم و از ایران خودمان برایت بگویم... بعد از رفتن شما ، چند سالی اوضاع مان بد نبود.اما کم کم بازار ریا و تملق و چاپلوسی باب شد.پدیده رانت و پارتی هم اضافه شد، طبقه ای به نام نوکیسه ها یکباره مثل قارچ شروع کردند به رشد کردن و ریشه زدن، بعدش فرزندان بعضی از مدیران که خودشان را ژن برتر می دانستند ،تحت عنوان: آقازاده ها فعال مایشاء شدند.وقتی که خوب دنبه کردند، آقازاده های عزیز فیلشان هوای آمریکا و اروپا و کانادا کرد، با کلی پول و پِلِه به بهانه فراگرفتن تخصص های دانش بنیان اما در حقیقت برای عشق و حال و یک سری کارهای دیگر خارج نشین شده اند، طیف نوظهور آقازاده ها تا الان نزدیک به ۵۰۰۰ نفر شان در سرزمین های کفر و استکبار جهانی چهار میخ شان را کوبیدند، به قول مشتی حسن روحانی رئیس جمهور سابق کشورمان، علی برکت الله... عجالتا عرض نمایم، هیچ کاری از دست من بر نمی آید،گاهی به محلات و حاشیه های شهر سر می زنم و به نیت امیدوار کردن چند جوان بریده از زندگی گاهی برایشان فلسفه بافی می کنم، حقوق بازنشستگی من به لحاظ ریالی تفاوت چندانی با حقوق یک مستمری بگیر تحت پوشش کمیته امدادی ندارد، اما با همه ی اوصاف بخشی از بخور نمیر مواجب بازنشستگی را به خریدن نخود اختصاص می دهم تا برای تعدادی از کودکان کار و زباله گردها طعام مختصری فراهم کنم.تنها کمک و غلطی که من می توانم در حق آن سیاه بخت ها بکنم ، این است که در منزل خودم برایشان فلافل درست بکنم ، بی انصاف ها اینقد قیمت حبوبات را بالا بردند که این اواخر زیر خریدن ۱۰ کیلو نخود زاییدم، گاهی داستان می نویسم و گاهی مثل مرحوم عبید زاکانی با دلی پر از خون طنز پردازی می کنم، گاهی هم که از کوره در می روم دست نوشته هایم را آتش می زنم... چون دنده های بعضی از مسئولان آنچنان پهن شده است که گوششان بدهکار نوشته های من نیست.
از فقر بگویم، چهاردرصد جمعیت همه چیز دارنداز ویلاباغ چند هکتاری گرفته تا باغ وحش و استخر و جگوزی و میدان فوتبال و والیبال و تنیس و گلف و بیلیارد و... قیمت یک قبرستان لاکچری جماعت چهاردرصدی به ۵۰ میلیارد هم می رسد، کاش دکتر علی شریعتی زنده می ماند و دستم بهش می رسید.دست من در این دنیا کوتاه است، اما دست تو باز است، حتما سراغش برو و در صحرای محشر یقه اش را محکم بگیر....یادت می آید زمانی که به دبیرستان می رفتیم؟، از خرابات تا دبیرستان مرکز شهر ۱۰ کیلومتر با دوچرخه رکاب می زدیم، ظهر که تعطیل می شدیم،تو روی صف نانوایی می ایستادی و من وارد بقالی خالو صفر می شدم و تنها سکه ده ریالی ام را به او می دادم و اندازه نصف کف دست دوره کودکیمان بهمان پنیر تبریزی می داد. بعد با هم نزدیک منبع آب می نشستیم و با چه اشتهایی نان و پنیر می خوردیم.... این روزها پنیر اینقد گران شده است که کارمندها هم از خیر خریدن آن گذشتند، حالا در ذهن هوشیار خودت محاسبه بکن، با این اوضاع و احوال آیا بینوایان می توانند هوس پنیر و پیاز و خیار بکنند.تو خیلی زود از کنار ما رفتی، سر در بالین خاک گذاشتی و مشمول آرامش ابدی شدی، اما ما ماندیم و محکوم به تحمل بسیاری از اتفاقات سخت شدیم، اتفاقاتی که اصلا تحمل شنیدنش را نداری، من نمی خواهم نبش قبر بکنم و بیشتر از این اوقاتت را مکدر بکنم.اینها را گفتم که حساب دستت بیاید تا متوجه شده باشید که من در جهنم واقعی دنیا در حال جان کندن هستم.
نور چشم عزیزم:
الان که این مرقومه را برایتان می نویسم، دو ساعت از ظهر گذشته است،تقویم ۲۹ شهریور ۱۴۰۱را نشان می دهد،.۳۵ سال از غروب غم انگیز شما گذشته است،رفتن بی برگشت شما از شیراز به اهواز ،تسویه حساب با تربیت معلم یاسوج و قبولی در رشته پزشکی در دانشگاه جندی شاپور، اما افسوس که اتوبوس حامل شما در نصفه های شب نرسیده به پل در نزدیکی های بهبهان واژگون شد و تو اولین نفری بودی که بال گشودی و در آسمان بی نهایت اوج گرفتی و هیچوقت هم روپوش سفید دکتری را نپوشیدی.... بعد از رفتنت ،چند سالی خیلی بر من سخت گذشت،اما اتفاقات بعدی را که دیدم ، بارها غبطه می خوردم و می گفتم، خوشا به حال شکرالله خان که خودش را از روند تحولات و تطورات نزولی نجات داد.و با رویاهای شیرین جوانی و آرمان های انقلابی اش طومار خودش را بست و در صحرای محشر آرام و سبکبال نفس راحت می کشد. دیروز عبدالله را تصادفی دیدم ، همان کسی که یک پایش را در اسفند ۱۳۶۰ در عملیات خیبر در محور رقابیه باقی گذاشت و روزگار با من و تو همسنگر بود، عبدالله هنوز همان موتور هوندا هفتاد قرمز رنگش را دارد، یک پای مصنوعی گذاشت، هنوز هم شوخ است، برای آدم های فقیر اعانه جمع می کند، با همان موتور عهد عتیقش شب ها در بعضی از محلات حصیرآباد، درب بعضی از خانه ها را می زند، یک بسته حاوی مواد خوراکی دم درب منازل آدم های بدبخت می گذارد و قبل از آنکه کسی او را ببیند، گاز موتورش را می گیرد، بدون آنکه صاحب خانه او را ببیند ... عبدالله کاری به دنیای سیاست و جناح های سیاسی ندارد، او کار خودش را می کند، استخدام نفت شد، اما همچنان مستاجر است، او دردها و رنج های مردم را بخوبی درک می کند. حاج باقر وضعش کولاک شد، وقتی از تهران به اهواز می آید، با کپ کپه و دبدبه و سلام و صلوات اسکورتش می کنند، عبدالله از حاجی متنفر است و نمی خواهد ریختش را ببیند، اگر حرف های عبدالله را برایت بازگو بکنم، می دانم مثل اسپند روی آتش به جلزولز می افتی و از کوره در می روی.
قبل از آنکه بادها دستِ من را زودتر بخوانند. بازهم می گویم ، خوش به حالت که خیلی زود رفتی... فلان رفیق مان که همزمان با تو در رشته پزشکی قبول شد، از متخصصان و جراحان معروف کشور شده است. ضمن کارهای پزشکی دستی توی املاک و مستغلات دارد، بهترین برج ها را او می سازد، دوستان قدیم و هم ولایتی ها را اصلا بجا نمی آورد. بچه هایش را به اروپا و آمریکا فرستاد،اما در عوض پسر مشهدی لطف الله مطب نزده است، توی بیمارستان ها با نرخ دولتی بیماران را ویزیت می کند و از خیلی ها هم پول نمی گیرد...
کمیته التماس یادت می آید؟ همان کمیته ای که من در اول انقلاب عضو جوان آن بودم، کمیته ای که برای مجاب کردن افراد لایق و متخصص تشکیل شده بود، تا آنها ترغیب و تشویق بشوند که در ادارات قبول مسئولیت بکنند و آنها قبول نمی کردند و افراد اعلم تری را به ما معرفی می کردند، کدخدامنشی های ما برای قبول کردن مسئولیت عموما به نتیجه نمی رسید... اما این روزها گرفتن مسئولیت در ادارات رانتی و پولی شده است،میز و اتاق مدیران شاهانه و تشریفاتی شده است، زیارت مدیران از هفت خان رستم گذشته و به صدخان کیکاوس و جمشید جم ارتقاء پیدا کرده است.
متاسفانه عرض کنم ، علیرغم اینکه اسباب تعالی و ترقی و پیشرفت کاملا برایم جور و جفت بود، مثل عموی خدابیامرزم ،گفتم، مرغ یک پا دارد، پافشاری کردم و تا آخر شغل معلمی را ادامه دادم و چند سال پیش هم بازنشسته شدم، نه خودم خواستم بجایی برسم و نه هم کسی برای اینکه من بجایی برسم تلاشی کرد ، به قول عبدالله حتی تعارف خشک و خالی هم نکردند، وجدانم راحت و آسوده است، نه جای کسی را گرفتم، نه خودم را به کسی تحمیل کردم و نه زیر بار کسی رفتم و نه به ریا و تزویر آلوده شدم، قناعت سابق را در وجودم محکم تقویت کردم تا مناعت طبعم مخدوش نشود، معلمی دیگر شیرینی و طراوت و عشق سابق را ندارد، آمورش و پرورش الویت هیچ دولتی قرار نگرفت، هیچ نماینده ای در محلس برای تعالی و پیشرفت معلمان و آموزش و پرورش تلاش و تقلا نکرد، حقوق معلمان کفاف ۱۰ روز زندگی عادی را نمی دهد، این روزها بحث طرح رتبه بندی معلمان در ساز و کرنا گذاشته شده است، اما وزیر حالیه جناب آقای نوری که الهی نور از قبرش ببارد، هیچوقت معلم نبود، وی با تدوین آیین نامه ای به سیاق منصور دوانقی که یک دانه کنجد از کف دستش خارج نمی شد، چنان شرط و شروط گذاشت تا مثل شیخ علیخان پشیز اختصاص یافته را عملا ساقط و باطل کند. حالا خودت بخوان حدیث مفصل از این مجمل که معلمان چه می کنند و چه می کشند.
نورچشمم.
حال همه خوب است؟، رعیت در امن و امان،چرخ مملکت خوب می جرخد.
خبر بد آخر این است که یک دختر ۲۲ ساله شهرستانی به اسم ژینا امینی از کردستان به اتفاق خانواده اش به تهران آمد تا با خاله اش خاله بازی کند، حوصله اش که سر رفت با برادرش به خیابان آمد تا هوایی تازه کند، اما از بد شانسی به تور گشت برادران و خواهران ارشاد خورد، او را توی ون انداختند تا در پایگاه خیابان وزرا برایش کلاس آموزشی و توجیهی ۲ ساعته بگذارند، اما به هر علتی او تاب نیاورد و بدون گذراندن کلاس توجیهی نفس آخر را کشید و رفت... مرگ مظلومانه اش خیلی ها را کباب کرد ...
جناب شکرالله خان عزیز
خیلی خیلی حرف برایت دارم ، اما شما فعلا به همین نیم درصد بسنده بکنید، تا نامه های بعدی..
فعلا خداحافظ
۲۹ شهریور۱۴۰۱
اماآخرش را بی انصافی کردی اشاره کردی به ژیناامام دلیل ش را خوب نگفتی