شوشان - محمد مالی :
بدون مقدمهپردازی و حاشیهروی، سوال اصلی این نوشتار را با مدد از مصادیقی که در تاریخ معاصر جامعه ایرانی شناخته شدهاند، طرح میکنیم. چرا از شیخ احمد کافی که به جای خرافهپردازی به انجام خدمات اجتماعی میپرداخت، بهجای مدرسه تجملاتی برای خود ساختن، 20 مهدیه در سراسر کشور برپا کرد و عمرش را به جای دروغ بستن به ائمه و بیان قصهها و افسانههایی که رونقبخش منبرش باشد، برای تبلیغ آموزههای اخلاقی دین و سنت گذارد، یا استاد شهید مرتضی مطهری که اهل استدلال و کتاب و منطق بود و یا اساتید روشنضمیری چون باهنر و بهشتی و طالقانی به برخی روحانینماها که بخشی از فرمایشات آنها دست به دست میچرخد و موجب وهن دین است، رسیدیم؟
چرا از دکتر علی شریعتی که هم غرب را بدون روتوش فهمیده بود و هم از سنت بهرهها برده بود، هم دغدغه زنگارزدایی از دین داشت و هم مرعوب و واله مظاهر تمدن جدید نبود و جامعه جوانِ دانشگاهی را به جای شورآفرینی، حرکتهای احساسی و نمایشی به تأمل، تفکر و اندیشهورزی وا میداشت به برخی اساتید دوربینی و تریبونی رسیدیم که جز فحاشی، ذبح اخلاق پای قدرت، پادویی جریانات سیاسی و سواری گرفتن از امواج جهل و نادانی که در هر جامعهای وجود دارد، هنر دیگری ندارند و به جای تولید مینیاتوری در حوزه علم، کاریکاتورهایی میتراوند توخالی و تهی و پُر از هیچ؟
و قطاری از این قبیل چراها که میتواند گسترهای وسیع از هنرهای نمایشی، موسیقی، روزنامهنگاری و فعالیت رسانهای و حتی میادین ورزشی و عرصههای سیاسی و حزبی و ژانرهای نوشتاری تا سینمایی را در بر بگیرد؛ با این سرفصل مشترک که نزول کردهایم، تقلیل یافتهایم و در واقع سقوط آزاد داشتهایم آقا...
برای تحلیل و تفسیر این فاجعه رخ داده اما میتوان هزاران دلیل برشمرد! از با ربط تا بیربط، از علمی تا غیرعلمی، از پرداخت آسیبشناسانه تا بیان دریافتهای جامعهشناسانه و هر یک از این دلایل میتواند مطلوب بخشی از جامعه باشد یا به تعبیری پاسخی بر سوالات یک قشر اما حقیقت آن است که فاجعه، پیوست ندارد. ضمیمه ندارد. و اساساً جامعه ایرانی در هر بُعد و بخش و راه، توفیقاتی کسب کرده باشد، در تولیدِ سرخیلان و راهبران گروههای مرجع نه تنها رشد و پَرش قابل ملاحظهای نداشته است بلکه شوربختانه بهجای آینده، به دورهای در نمیدانم کجای گذشته پرتاب شده است. خاطرم هست دقیقاً همان زمانی که تتلو را بر عرشه ناو نظامی میبردند و کنار کاندید از همه جا بیخبر ریاستجمهوری مینشاندند، استاد محمدرضا شجریان در کشور خود اجازه اجرای کنسرت نداشت و همه میدانیم که چگونه کار پیش رفت تا رادیو تلویزیون ایران از ماندگارترین صدای فارسیزبان عصر حاضر محروم بماند. در ورزش همینطور، ببینید که از حبیبی و تختی و کلانی و ناصرخان حجازی به کجا رسیدهایم. افرادی پُرتوقع، بیسواد و بدون صفت و ابنالوقتهایی که یادشان رفت الگویشان تختی به شهردار تهران شدن پشت پا زد تا هم طرف مردماش ایستاده باشد و هم دامن یک ورزشکار ملّی به زد و بند آلوده نگردد، بلکه غرور جوانی و دل پیرزنی نشکند، آن وقت قهرمانهای پوشالی برای رفتن در لیست شوراهای شهر و مجلس و کسب منافع مدالهایشان چهها که نکردند و چه بهرهها که نبردند. در سایر ساحتها هم ایضاً. و دلم میخواهد ثبت شود که از ابوالقاسم حالت، کیومرث صابری و باستانیپاریزی به جایی رسیدیم که شاعر و نویسنده و سردبیر و مدیرمسئولی که میتوانست احمد محمود باشد، میشد که جلال آلاحمد و سیمین بهبهانیطور بزید و بدرخشد چون شفیعیکدکنی و دینانی و ابتهاج، رسیده به کیفکشی فلان مسئول، مداحی بهمانی و دستمالبهدستی حاج قدرت و مَش ثروت! و دریغا قلم: تابویی مقدس و نستوه، هیهات بر شرافت پهلوانی و افسوس از اسماعیلهایی که از زمین به آسمان پَر کشیدند. آه از باکری، همت و کریمی. آه از جهانآرا، جمالپور و مجدزاده. آه از زینالدین، خرازی و علی هاشمی. آه از بقایی، اسکندری و دقایقی!
نامها و یادهایی که هر یک لرزه بر اندام میاندازد، غرور خفته را برمیکشد و مغناطیسی برای «شدن» میآفریند.
تلخ است اما با سری پایین و شرمی فراوان باید گفت در جامعۀ امروز ایرانی؛ رسیدن به هر یک از این قلهها آرزویی دست نایافتنی تبدیل شده است. جامعهای که روزی میخواست به آرمانهایی سترگ و ژرف دست یازد؛ از عدل علی (ع) تا قیام حسینی (ع)... حالا مانده است و یک شکاف عظیم بین نسلی، هویتی و گفتمانی که کمترین نتیجه و حاصلاش، عجز از حلّ بحرانها و برطرف ساختن آسیبهاست.
در جامعه بدون قهرمانهای واقعی امروز ما یا با قهرمانهای کاغذی و پوشالی تولید سوشیالمدیا؛ یک خراش ساده به دردی عمیق و نهایتاً زخمی کاری بدل میشود و در هیبت عفونت به همه اندامها تسرّی مییابد. و این نتیجه جایگزینی فیکها با اصلهاست. کلافی که خود در هم پیچیدیم و امروز محصول انتخاب دیروز ماست، حذف نخبههای مستقل و جایگزینی پخمههای وابسته.
آیا ترمیم و بازگشت را ممکن میدانم؟ حتماً. اما اینکه آیا اراده و عزمی برای بازمهندسی و بازگشت به ریشه در قوه تصمیمسازی سراغ دارم، نمیدانم... همین.