شوشان ـ غلامرضاجعفری:زمان : روز چندم اسفندماه همین سال
مکان: یکی از پارکینگهای ساحلی
موضوع: بیش از شصت درصد گرانفروشیسوار ماشینت شدهای و به هوس پیاده روی در لب ساحل کارون به پارکینگ میپیچی. آقایی بر روی صندلی و زیر سایه آفتاب نمکین اسفندماهی اهواز نشسته است و دفتر و دستکش برقرار؛ چندی فیش و کاغذ و یک کارتخوان بانکی.
شماره ماشینت را مینویسد و از لای پنجره تحویل میدهد و تو میروی تا اندکی ساحل و پیادهروی جانت را جلا دهد.
چیزی در حدود بیست و اندی دقیقه از لای درختها و مبلمان فرسوده شهری قدم میزنی و با نگاهت افسوس در پی افسوس در روزگار طلایی کارون غرق میشوی، غرق ماتمی، سوگی که جان و جهانت را آتش میزند خاصه که میدانی این شهر پر از پریشانی مدیرانی است که راه را از چاه نمیشناسند.
آمدهای قدم بزنی. آمدهای مثل همه آدمهای دیگر از آفتاب نمکین اسفندماهی لذت ببری! آمده ای لب کارون بخوانی زیر لب. لب کارون چه گل بارون!
اما لب ساحلی آشفته و پر از خار و خاشاک جایی برای گل و سرور نیست و تو دوباره مات می شوی، دوباره گیج، دوباره … که های مگر نه اینکه مدیران هنوز تازه! قرار بود انقلابی در این شهر از وفور نعمت و خدمات باشند؟! پس این همه آشوب و آشفتگی و خار و خاشاک و مبلمان افسرده و زنگ زده شهری در قلب ساحل اهواز چه میکند؟
میدانی برخی پرسشها برای پرسیدن نیست! نباید پرسید،نباید گفت و نباید… که یک هو به تریج قبای مدیران شهر برمیخورد و تو یک عدد قلم به دست تنها در برابر این همه کژی و ناراستی و هیاهوی ریخته در شهر چه از دستت میآید؟
شیطان را لعنت میکنی که در قلبت وسوسه تنهایی و آشفتگی میریزد، لعنتش میکنی که میخواهد قلمت را در غلاف بگذاری و بر چشمت چشم بندی تا نبینی و نگویی و تو به دور از غریو وحشیانه ابلیس به آسمان پهن اهواز نگاه میکنی و لبخند آفتاب جانت را شیرین میکند و از آن دور دست ابرها و در زمینه آبی آسمان به یاد می آوری که امید فرشته ای از فرشتههای الهی است در قلب آدمی.
امید اینکه شاید کسی بخواند و ببیند و بفهمد و از دفتر آراسته مدیریتش بیرون بیاید و اندکی از این همه آشفتگی را درمان کند!
بازمیگردی به درون خودرو و قصه تلخت تلختر میشود! تلخی غریبی که نمیخواهی در این اسفند پر از گرانی و دلار به جان خواننده منتقل سازی اما چاره کو؟ چاره کو وقتی برگه پارکینگ را به همان مرد نشسته بازمیگردانی و او طلب مبلغی بیشتر از حد و حدود تعریف شده میکند!
هزینه یک ساعت پارکینگ بر حسب همان قبض پنج هزار تومان است اما او هشت هزار تومان! کارت میکشد و در پاسخ پرسشم میگوید قانون همان است که گفتید اما دستور پیمانکار چیز دیگری است! و بیچاره ما اهوازیها که حتی هزینه پازکینگمان بر حسب میل و اراده پیمانکار مقرر میشود بی خیال قانون!
به او میگویم این همه خودرو وارد میشوند و میروند و شما همین طور و کارت در پی کارت بنا به دستور پیمانکار قانون را بی خیال شدهاید؟ او اما پاسخ چه چیز را بدهد؟ او مگر پیمانکار است؟ او مگر مدیر شهر است؟ او فقط مامور است و معذور عین بسیاری دیگر!
به خودت باز میگردی و یادت نمیآید که تو چرا مامور ومعذور نیستی؟ چرا دنبال دردسر میگردی مرد! و دردسر از سر و روی این شهر چشم اسفندیار ذهنت را تیر میزند و تو … جخ اگر کور باشی بهتر از مامور و معذور بودن خاصه وقتی درگذر از قانون و بر حسب اراده ملوکانه پیمانکار میشود مردم را تیغ زد!