شوشان ـ مهری کیانوش راد :
پرسش تکراری است :
بین عقل و عشق تضاد وجود دارد ؟
عرفا عقل ستیز هستند؟
به غزلیات حافظ گذر می کنیم ، با این ابیات روبرو می شویم.
این خرد خام به میخانه بر /
تا می لعل آوردش خون به جوش.
ما را زمنع عقل مترسان و می بیار/
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست.
راهی است راه عشق ، که هیچش کرانه نیست/
آنجا جز آنکه جان بسپارند ، چاره نیست.
حافظ شاعری عارف ، شاعری عاشق یا شاعری عارف و عاشق است.
مگر می شود ، عارف بود و عاشق نبود ؟
عرفان با عشق پیوندی ناگسستنی دارد،
عشقی که ریشه در شناخت و آگاهی دارد .
آگاهی عرفانی چون با عشق آمیخته شود ، حاصلش شفقت انسانی نسبت به کل موجودات عالم است.
عارف انسانی است که در دایره ی عرفان به شناختی معنوی دست یافته ، عاشق شده و از منظر عشق به جهان می نگرد.
در غزلیات حافظ رایحه ی دل انگیز عشق به گوش جان شنیده و روح را معطر می کند.
در گلستان عاشقانه ی او از هر نوع عشقی دیده می شود و معشوق در شکل های گوناگون جلوه گری می کند.
حافظ عاشق رندی است که در زلال وحی به تطهیر روح خود پرداخته و همین عشق رندانه ی اوست که به شعرش تازگی همیشه ی دوران را می بخشد.
در دیوان حافظ ، عشق زمینی با همه ی طراوت ، شور و نشاط خاص عشاق، جلوه گری می کند، اما عشق زمینی او نیز گاه آن چنان جلوه از زیبایی درونش دارد ، که انسان در آسمانی بودن یا زمینی بودن آن شک می کند.
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست/
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست.
سرو بالای من آن گه که در آید به سماع /
چه محل جامه ی جان را که قبا نتوان کرد.
حافظ با معیار زیبا شناسی خود یاری زمینی داشته ، که می تواند همسری مهربان و زیباروی باشد. عمری کوتاه داشته ، که حافظ را به فراقی تلخ دچار کرده است.
غزل زیر شاهد آن است.
آن یار کزو خانه ی ما جای پری بود /
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود.
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش /
بیچاره ندانست که یارش سفری بود.
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد/
تا بود فلک، شیوه ی او، پرده دری بود.
از چنگ منش اختر بد مهر بدر برد/
آری چه کنم دولت ، دور قمری بود.
حافظ زیبایی را می شناسد ، زیبایی خلقت مجذوبش می کند ، نمی تواند نسبت به خالقی که خلقتش در احسن التقویم است ، بی تفاوت بگذرد و عاشق زیبا آفرین هستی نباشد، مگر می شود ، خالق زیبایی بود و زیبا نبود؟
برای اثبات عشق عرفانی حافظ نیاز به دلیل و برهان نیست، غزلیات او سرشار از نام و یاد و عطر خوش محبوب ازلی است.
پیر مغان ، پیرگلرنگ ،عنقا ، مرغ سلیمان ، خضر و هر آن کس که او را به محبوب برساند ، از جایگاهی خاص برخوردار می شود.
غزلیات حافظ ، سالکی را نشان می دهد ، که
فارغ از نام و ننگ دنیایی ، خرقه و خانقاه ...رو به سوی معشوقی دارد ، که یکسره زیبایی است.
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی/
خرقه جایی گرو و باده و دفتر جایی.
دل که آیینه ی شاهی ست، غباری دارد /
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی.
دلیل عاشقی حافظ و هر عاشق دیگری جلوه گری بی قید و شرط معشوق است ، زمانی این عشق شعله بر خرمن عاشق عرفانی می زند ، که محبوب ازلی خود را یکسره در اوج زیبایی ببيند.
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد /
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما.
معشوقی که در اوج بی نیازی و حسن است.
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است/
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را .
راز و نیازهای شبانه ی حافظ ، اوراد سحرگاهی ، ذکر سختی های سیر و سلوک ، همه گواه سیر او در مسیر خوفناک عشق معنوی است.
در ره متزل لیلی که خطرهاست در آن/
شرط اول قدم آن است ، که مجنون باشی.
از دعا و عبادت شبانه مدد می جوید.
هر گنجِ سعادت که خدا داد به حافظ/
از یمن دعای شب و ورد سحری بود.
بر اساس تجارب عشق ورزی عارفانه ی خود، به سالکان توصیه می کند:
به کوی عشق منه بی دلیل راه، قدم /
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد.
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن /
ظلماتست بترس از خطر گمراهی.
بین عشق زمینی و آسمانی پیوندی ناگسستنی وجود دارد .
عشق زمینی پلکانی به سوی عشق عرفانی است.
کسی از این پلکان بالا می رود ، که طعم خوش عشق زمینی را چشیده باشد.
در زندگی عرفای بزرگ حقیقتی قابل تامل، چهره نشان می دهد، بسیاری از این بزرگان، که روزی گوهر عشق را شناخته و ناله های عاشقانه عارفانه ی آنان تا به امروز گرمی بخش بزم عشاق است، روزی اهل
تعقل و علم اندوزی بوده اند ، به گفته ی حافظ:
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد /
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد.
و چنین می شود :
حافظ قران و آشنا به زیر و بم پیام محبوب در چارده روایت ، آشنا به تفسیر و کشاف ، عاشق می شود و عقل و فرآورده های آن را در طبق اخلاص به محبوب ازلی تقدیم می کند .
عشقت رسد به فریاد ، ار خود بسان حافظ /
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت .
عقل قدرت شناخت به انسان می دهد ، تا عشق را از هوس بشناسد و گزیده را برگزیند.
تا عقل نباشد ، ارزش عشق حقیقی از هوس شناخته نخواهد شد، اما چون عقل ، انسان را به ساحل عشق رساند ، نه از عقل نشان می ماند نه از علم ، نه از عالم و عاشق .
کرشمه ی تو شرابی به عاشقان پیمود /
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد.
عشق معنوی انسان را از خود طبیعی جدا و به سوی کمال متعالی می کشاند و چه کمالی والاتر از این دگردیسی ، که انسان به کل مخلوقات خالق، شفقت بورزد و عاشق باشد.
حافظ ، عاشق بودن را نشان دین داری و شفقت ورزی به انسان می داند ، می گوید:
نشان اهل خدا عاشقی ست با خود دار /
که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم.
برای آگاهی بیشتر به کتاب " حافظ هاتف میخانه ی عشق " از همین نویسنده ، رجوع شود.