شوشان ـ مهری کیانوش راد :
تا به حال آرزو کرده اید ، در دشواری های زندگی ، گرفتار نومیدی نشده و طعم شیرین زندگی مبدل به زهر نابود کننده نشود؟
مولانا در دیوان شمس ، ادعا می کند ، به این مقام رسیده است .
گر ز فلک زهر ببارد همه شب /
من شکر اندر شکر اندر شکرم .
در مثنوی چگونگی رسیدن به این مقام را در داستان های چندگانه ای شرح می دهد .
بشنو اکنون قصه ی آن رهروان /
که ندارند اعتراضی در جهان.
قوم دیگر می شناسم ز اولیا /
که دهانشان بسته باشد از دعا .
هر چه آید پیش ایشان خوش بود/
آب حیوان گردد ار آتش بود.
زهر در حلقومشان شکر بود /
سنگ اندر راهشان گوهر بود.
کفر باشد نزدشان کردن دعا /
کای اله از ما بگردان این قضا.
برای توضیح چگونگی زهری که شکر می شود ، داستان دقوقی را شروع می کند.
دقوقی اگر چه امام خلق بود ، اما موسا وار در جستجوی خضرِ زندگی، سفر می کرد :
آه سِرّی هست اینجا بس نهان /
که سوی خضری شود موسی دوان.
گفتگوی خدا با دقوقی، راز این سِرّ را آشکار می کند:
حضرتش گفتی که ای صدر مهین /
این چه عشق است و چه استقساست این
مهر من داری چه می جویی دگر /
چون خدا با تست چه جویی بشر.
او بگفتی یا رب ای دانای راز /
تو گشودی در دلم راه نیاز .
در میان بحر اگر بنشسته ام /
طمع در آب سبو هم بسته ام.
به همین دلیل :
آن که اندر سیر مه را مات کرد/
هم ز دینداری او دین رشگ خورد.
با چنین تقوی و اوراد و قیام /
طالب خاصان حق بودی مدام.
مولانا هنرمندی چیره دست در ابعاد گوناگون وجودی است . هر هنرمندی مخلوق زمانه ی خویش است و آینه ای که می تواند کژی و زیبایی جامعه ی خویش را نشان دهد. اگر آینه ای شفاف چون مولانا
هدیه ی تاریخ به انسان باشد ، ژرفای کلام او راهی برای شناخت مولانا ، زمانه او و راهی برای خودکاوی خویشتن است.
داستان دقوقی در دفتر سوم رمز گشای برخی اندیشه های مولاناست.
داستانی چند لایه و مانند بسیاری از داستان های مثنوی، ماخذ تاریخی متناسب با روایت مولانا را ندارد.
در داستان دقوقی با شخصیت هایی مانند خضر ، موسی و حسام الدین چلپی روبرو می شویم، واژه هایی که نشان از فضایی مذهبی عرفانی است.
در داستان دقوقی، مولانا نابهنگام از ابیاتی عجیب در باره ی جنس مخنث و تطبیق آن با موضوعی عرفانی پرده برداری می کند .
آیا مولانا بین عرفان انسانی و زشتی های جامعه ی خود ، شکاف عجیبی می بيند ، که به ناگاه و در فضایی عرفانی پرده از زشتی این معضل بردارد.
به بیتی بسنده می کنیم:
شهوت و حرص نران پیشی بود /
و آن حیزان ننگ و بدکیشی بود.
ابیات دیگر این منظومه ی تو در تو ، خواننده را به یاد داستانی منسوب به شمس تبریزی می اندازد .
در کتاب "خط سوم"" ناصرالدین صاحب الزمانی" آمده است :
روزی شمس به مردی رسیدکه گرفتار شاهد بازی بود.
او را نکوهش کرد.
مرد گفت : صورت خوبان مانند آینه است ، حق را در آن آیینه نگاه می کنم.
شمس گفت : چرا حق را در آیینه آب و گل می بینی ، چرا در آیینه جان و دل نبینی ...
و در جایی دیگر آمده است
اگر در گردن دمل نداری چرا ماه را در آسمان نمی نگری.
نکته ی شگفت دیگر آن است ، که :
مولانا وصف دقوقی می کند، اما اختیار از کف داده و وصف حسام الدین چلپی را می سراید:
خانه ی خود را شناسد خود دعا/
تو به نام هرکه خواهی کن ثنا.
ای ضیاالحق حسام الدین راد/
که فلک و ارکان چو تو مادر نزاد.
تو به نادر آمدی در جان و دل /
ای دل و جان از قدوم تو خجل.
چند کردم مدح قوم ما مضی /
مدح تو گویم برون از پنج و شش /
بر نویس اکنون دقوقی پیش رفت.
آیا دقوقی نام دیگر حسام الدین است ؟
آیا مردان شمع گونه نام دیگر حسام الدین است؟
آیا مولانا و حسام الدین به گونه ای دقوقی و مردان شمع گونه هستند؟
به داستان دقوقی باز می گردیم . دقوقی در سیر سفر خود ، به جستجوی خاصان ، از دور هفت شعله نورانی به شکل هفت شمع را می بیند، که نورشان به آسمان می رسد، نزدیک رفت ، ناگاه هفت شمع هفت مرد شدند ، ناگاه مبدل به هفت درخت شدند .
دقوقی نزدیک تر رفت ، به آن ها رسید . هفت مرد ، هفت شمع ، هفت درخت که مرتب تغییر شکل می دادند .
هفت شمع اندر نظر شد ، هفت مرد /
نورشان می شد به سقف لاجورد.
باز هریک مرد شد شکل درخت/
چشم از سبزی ایشان نیکبخت.
آیا شمع های نورانی، درختان پر میوه و سایه دار ، شکل باطنی مردان بود ، که برای دقوقی قابل رویت و از دید دیگر مردمان غایب بود ؟ سایه و میوه شان افزون، اما خلق نادیده به دنبال سایه ای می گذشتند؟
این عجب تر که بر ایشان می گذشت /
صد هزاران خلق از صحرا و دشت.
ز آرزوی سایه جان می باختند /
از گلیمی سایبان می ساختند.
گوش این انسان های نگون بخت شنوای آواز درختان نبود ، که :
بانگ می آمد ز سو ی هر درخت /
سوی ما آیید خلق شوربخت .
آیا اتحاد هفت شمع ، هفت درخت ، هفت مرد و غایب بودن از دید خلق ، اشاره به شمس تبریزی که نمودی از انسان های کامل غریب می کند ، نیست ، که جز مولانا ، حسام الدین چلپی و صلاح الدین زرکوب او را درک نکردند و کسی جز مولانا نتوانست میوه چین وجو پربرکت او باشد؟
هفت شمع ، هفت درخت ، هفت مرد دقوقی را به
نام صدا کردند و از او تقاضای امام جماعت شدن ، کردند:
اقتدا کردند آن شاهان قطار /
در پی آن مقتدای نامدار
مولانا ابیاتی در باره ی سِرّ نماز که با شکر شدن زهر ارتباط دارد ، می کند.
معنی تسلیم این ای مقتدی /
که تو ای حق هادی و ما مهتدی.
هر چه فرمایی تو منقادیم ما /
باقتضای جرم هم شادیم .
دقوقی در حال نماز چشمش به کشتی مبتلا به امواج مواج دریای طوفانی افتاد :
تندبادی همچو عزرائیل خاست /
موج ها آشوفت اندر چپ و راست.
آیا هنگام سرودن این ابیات به یاد آیه ۳۱ سوره ی لقمان بود:
و اذا غشیهم موج کالظلل دعو الله مخلصین له الدین ...
دقوقی مشفق بر خلق و مستجاب الدعوه بود:
مشفقی بر خلق و نافع همچو آب /
خوش شفیعی و دعایش مستجاب .
برای کشتی شکستگان دعای نجات کرد:
چون دقوقی آن قیامت را بدید /
رحم او جوشید و اشک او دوید.
گفت یا رب منگر اندر فعلشان /
دستشان گیر ای شه نیکو نشان .
دعای دقوقی اجابت شد و نجات یافتند.
چون رهید آن کشتی و آمد به کام /
شد نماز آن جماعت هم تمام.
نقطه ی اوج داستان و جنبه ی تعلیمی مولانا اینجا چهره نشان می دهد.
این عمل دقوقی بر خاصان برگزیده ناپسند آمد.
در باره ی دعا کننده گفتند :
گفت مانا کاین امام ما ز درد /
بوالفضولانه مناجاتی بکرد
او فضولی بوده است از انقباض /
کرد بر مختار مطلق اعتراض.
آنان دعا برای رفع بلا را ، نوعی اعتراض به خالق می دانستند.
کارشان از یک سو به کارهای خضر می ماند که موسای نادانسته به باطن آن اعمال و معترض بر خضر باعث جدایی آنان شد و از سویی یادآور آیه ی۴۴ سوره مومن (غافر) است :
و افوض امری الی الله انّ الله بصیر بالعباد.
و از سوی دیگر یادآور آخرین سخن امام حسین در واقعه کربلا است، که :
رضا بقضایک و تسلیما لامرک.
آنان کسانی بودند ، که در مقام رضا مندی نشسته و دست از دعا در خیر و شر، بسته بودند، حالتی که یادآور سخن علی علیه السلام در کتب عرفانی است ، که:
"من جلس علی بساط (سفره)الرضا،لم ینله مکروه "
هر کس بر سفره رضامندی نشیند ، هیچ مکروهی به او نمی رسد .
به نظر مولانا از مهم ترین شاخص های اثبات این وضعیت ، دست برداشتن از دعا در خیر و شر است.
اندوه جدایی دقوقی با پیام امید بخش مولانا همراه می شود:
مولانا دلیل جدایی را شرح می دهد:
کار ازین ویران شدست ای مرد خام /
که بشر دیدی تو ایشان را چو عام.
اما نا امید نباید شد و :
ای دقوقی با دوچشم همچو جو /
هین مبر امید و ایشان را بجو .
هین بجو که رکن دولت جستن است /
هر گشادی در دل اندر بستن است.
پرسشی مطرح می شود :
آیا نباید دعا کرد؟
جایگاه دعا در تفکر قرآنی و اندیشه ی مولانا چگونه ارزیابی می شود؟
به اعتقاد مولانا :
پس چرا گوید دعا الا مگر /
در دعا بيند رضای دادگر .
رحم خود را او همان دم سوختست /
که چراغ عشق حق افروخته است.
دعا کننده ی واصل ، جز به رضای حق دعا نمی کند و دعای او بهره ی شیرین اجابت را به دنبال خواهد داشت.
نیک بنگر اندرین ای محتسب/
که دعا را بست حق بر استجب.
هر که را دل پاک شد از اعتدال /
آن دعایش می رود تا ذوالجلال .
آیا امید به رمز گشایی سخن مولانا است ؟
مولانا پاسخ می دهد:
آن چه می گویم به قدر فهم توست/
مُردم اندر حسرت فهم درست.
راه فهم همیشه باز است و راه های تجربه نشده، رهروان کمال را به خود می خواند.