شوشان ـ اتابک فتحالله زاده :
ایرانیانی که در "جهنم استالین" گرفتار شدند، بیشتر به پای خود به آن وحشتکده رفته بودند. زبان باز کردن آنها، چه بسا زبونی و حقارت تلقی میشد و حالت تف سربالا پیدا میکرد. به علاوه، بسیاری از قربانیان نمیخواستند به دام تبلیغات امپریالیستی بیفتند و خائن یا دشمن شادکن خوانده شوند.پس از فروپاشی اتحاد شوروی بتدریج گوشههایی از زندگی و سرگذشت ایرانیان مهاجر به شوروی از پرده بیرون میافتد. کتابهایی که به ویژه به همت اتابک فتحاللهزاده در این باره منتشر شده، گامی آغازین، اما بسیار ارزنده در این راه است. کتاب این نویسنده و پژوهشگر مقیم سوئد به نام "اجاق سرد همسایه" اثری تکاندهنده است که توجه زیادی نیز برانگیخته است.
کتاب خاطرات تلخ و عذابآلود هواداران حزب توده ایرانی را بازگو میکند، که به دنبال تبلیغات فریبندهی شوروی در ایران، راهی آنجا شدند که آن را کعبه آمال خود میپنداشتند.
بیشتر چپگرایان ایرانی که از بیم حبس و شکنجه به شوروی گریختند، در آن دیار با مصایبی به مراتب سنگینتر از میهن خود روبرو شدند. تنها کافی است به یاد آوریم که یک نسل قبل از این قربانیان، که در دهه ۱۳۲۰ خورشیدی به شوروی پناه بردند.
کمابیش تمام سران و فعالان حزب کمونیست ایران که پس از استقرار حکومت رضا شاه به شوروی گریختند، سروکارشان به دادگاههای فرمایشی افتاد. تمام کادرهای کمونیست، به استثنای یکی دو تن، به دست چکا (و سپس کا گ ب) کشته شدند. طنز تلخ روزگار آن است که از نسل کمونیستهای قدیمی، تنها کسانی جان سالم به در بردند که در ایران به زندان رضا شاه افتاده بودند.تصفیههای خونین در شوروی تنها دامن کمونیستهای ایرانی را نگرفت. از حوالی سال ۱۹۲۸ و تحکیم رژیم استالین بیشتر مبارزان پرشور اروپای شرقی، ترک و عرب و یونانی به اتهامات موهوم و پروندههای ساختگی تیرباران شدند یا در اردوگاههای مخوف سیبری جان باختند.
سرنوشت تلخ بسیاری از ایرانیان در گولاگ رقم خورد .
ماشین سرکوب استالین از یک نظر حتی بیرحمانهتر عمل میکرد، زیرا به نام "عدالت و انسانیت" کسانی را له میکرد که بیشتر آنها به آن نظام وفادار بودند و به "اجاق سرد" آن پناه برده بودند.
همین برخورد غدارانهی "برادر بزرگتر" با وابستگان به "برادران کوچکتر" است که تراژدی شخصی قربانیان را به مراتب دردناکتر میسازد. قربانی در مییابد که از اعتقاد صادقانهی او به کثیفتترین شکلی سوءاستفاده کردهاند. با پشیمانی و شرمساری به یاد میآورد:
با هزاران امید خود را به شوروی رساندیم، غافل از اینکه در بهشت موعودمان سرنوشت تلخ و دردناکی در انتظار ماست. من هرگز فکر نمیکردم که رفقا مرا در بهشت شوروی زندانی کنند و بازجوها برای گرفتن اعتراف جاسوسی شب و روز مرا شکنجه روحی و جسمی بکنند.
با پیروزی انقلاب اکتبر در روسیه، نیروهای انقلابی در سراسر جهان یقین کردند که "قلب پرولتاریای جهان که نماد پیشرفت و سوسياليسم است، در مسکو میتپد".
از همان دم وظيفه اصلی همه انقلابیون راستین دفاع از "دژ مقدس زحمتکشان" بود. آنها پیروزی شوروی را پيروزی خود میدانستند و رهبر آن استالین را میپرستیدند.
در آغوش 'برادر بزرگتر'کتاب "اجاق سرد همسایه" با خاطرات تأثرانگیز رحیم فاضلپور شروع میشود، که از تیرهروزی و مصایب خانواده خود در شوروی روایت میکند. او به همراه دو برادر و مادر خود راهی شوروی میشود، و سپس پدر را نیز به دنبال خود میکشد.
او و برادرانش که در شهر مشهد با سختی و مشقت زندگی میکنند،
پس از شهریور ۱۳۲۰ در اشتیاق آزادی و عدالت، به حزب توده میپیوندند. برادرها پس از گرفتاری سیاسی در ایران، به فکر مهاجرت به شوروی میافتند. مادر به خاطر تجارب تلخی که پشت سر گذاشته، از ماهیت ظالمانه و خشن رژیم شوروی آگاه است. او که در شوروی شاهد دستگیری شوهر و پدر و سایر بستگان خود بوده، به فرزندان التماس میکند که از رفتن به شوروی صرف نظر کنند:با دست خود اجاق کمسوی خود را خاموش نکنید. اجاق شوروی سالهاست که به خاکستری سرد تبدیل شده است. اما او هم سرانجام از سر عواطف مادری با دلی پردرد به دنبال راهی که پسرانش انتخاب کرده بودند راهی شوروی میشود.
برادران فاضلپور که گمان میکردند پس از عبور از مرز با استقبال گرم رفقای حزب "برادر بزرگتر" روبرو خواهند شد، از اولین دقایق ورود به خاک شوروی با خصومتی چنان شدید روبرو میشوند که مبهوت میمانند. آنها نخست خیال میکنند که سوءتفاهمی پیش آمده که به زودی با روشن شدن حقیقت، برطرف خواهد شد! اما به تدریج در مییابند با پای خود به جهنمی پا گذاشتهاند که از آن خلاصی ندارند.حداقل مجازاتی که در انتظار مهاجران است، سه سال زندان است و بیگاری در شرایطی کمرشکن به جرم ورود غیرقانونی به خاک اتحاد شوروی .
اما ماجرا به همین جا ختم نمیشود.
مهاجران در بازداشتگاههای گوناگون مدتها شکنجه میشوند تا اعتراف کنند برای جاسوسی برای امپریالیسم و خرابکاری در نظام سوسیالیستی به شوروی رفتهاند. و وقتی قربانی بینوا در زیر شکنجه از پا در آمد و اقرار کرد، به مدتی میان ۱۰ تا ۲۵ سال کار اجباری در اردوگاههای وحشتناک سیبری محکوم میشود.
وحشت تودهگیر بسیاری از ایرانیان کوله بار حاضر و آمادهای در دهلیز خانه میگذاشتند تا هنگام دستگیری دست خالی روانه زندان و اردوگاه نشوند. هر بار که ماشینی از کوچه عبور میکرد و میایستاد و یا کسی در میزد، فکر میکردند که حالا نوبت آنهاست. فضای ترس و وحشت بر خانهها حاکم بود. همین انتظار دستگیر شدن بدتر از خود دستگیری بود. آنها نمیدانستند جرمشان چیست. آیا جاسوس انگلیس هستند یا ایران؟ آیا به دشمنان خلق کمک کردهاند؟ بازجویان دهها اتهام حاضر و آماده در دست داشتند که روح ما ایرانیان فلکزده از آن خبر نداشت. شبی نبود یک یا چند نفر را دستگیر نکنند...
جمع ایرانیان در گولاگ
مهاجر بیپناهی که تنها با اعتماد و صداقت به "سرزمین کارگران و دهقانان" قدم گذاشته بود، به جای مهر و تفاهم با فقر و گرسنگی و سرمای طاقتفرسا روبرو میشد. اما از همه بدتر فشارهای تحقیرآمیز عوامل رژیم است که برای خوش خدمتی به اربابان خود، حیثیت متهم را لکه دار و پروندهی او را سنگینتر و سنگینتر میکنند.
آقای فتحاللهزاده در روایتهای این کتاب، مانند کتاب پیشین خود به عنوان "در ماگادان کسی پیر نمیشود" توصیفهای زندهای از زندگی ایرانیان در اردوگاههای روسیه شوروی ارائه داده، که گاه با آثار تکاندهندهی الکساندر سولژنیتسین، نویسنده فقید روس، پهلو میزند.
برای نمونه محمد روزگار، یکی از اسیران اردوگاه، با بیانی شیرین از شگردی یاد میکند که ایرانیان برای یافتن هممیهنان خود در زندان ابداع کرده بودند:
"یگانه راه ارتباط ما توالت بود، زیرا گروههای کاری را به نوبت به توالت میبردند.
تصمیم گرفتیم نام و نشان خود را روی دیوار بنویسیم و ببینیم آیا جوابی میگیریم یا نه. با زحمت مداد کوچکی از سرکارگر دزدیده شد و از فردایش نام خود را نوشتیم، نتیجه عالی در آمد.
روز دیگر در زیر نوشتههامان نوشتهای پیدا شد که من فلانی هستم و...
با این روش ما توانستیم عدهای از رفقای گمشده را پیدا کنیم. دیوارهای توالت تخته بودند و ما روی این تختهها مینوشتیم. نظافت چیهای توالت که خود زندانی بودند به مقامات زندان خبر دادند...
روزی دیدم که مأموران زندان به طور ناگهانی پس از کار، تختخوابها و لباسها را میگردند، اما چیزی نمییابند.
آنها چیزی به ما نمیگویند اما ما دانستیم که مأموران در پی مداد هستند. من باید تصمیم خود را میگرفتم:از یک طرف نمیخواستم مداد را از دست بدهم اما از طرف دیگر برایم زجرآور بود که برای بار دوم به اتهام جاسوسی و دشمن خلق با شکنجهی بازجو مواجه شوم. سرانجام پس از دودلی زیاد مداد را در نشیمنگاه خود فرو کردم. مأموران دسته دسته زندانیها را لخت کردند و تمام لباسهاشان را با دقت میگشتند.
من این چنین توانستم مداد را در زندان سوسیالیسم حفظ کنم....