حنان سالمی :
ما سر خانه و زندگیمان بودیم. در به در دنبال یک لقمه نان حلالِ زیر پای
فیل. هر کداممان یک سر شهر، توی سر و کلهی خودش و بقیه میزد که این گلیم
لاکردار زندگی را از گندآب مشکلات بیرون بکشد. که زد و از خانه شما زنگ
زدند! راستش را بخواهید اولش خندهام گرفت. مثل یک شوخی بود؛ آن هم سه ساعت
قبل از شروع شب چله. «فردا، ساعت هشت صبح، روبهروی مصلی باشید.» آدمیزاد
که اینقدر یکهویی نمیتواند دعوت شود؛ آن هم خانه شما، صبح روز جمعه!
اما دل را کندیم و زدیم به دریا و آمدیم. به قول ما عربها «آدمِ خیس که
از باران نمیترسد!» هر چه بادا باد. دیدنتان اگر شوخی بود هم برایمان
قشنگ بود و دنبالش، مصلی که سهل است، اگر لازم میشد، حتی راه میافتادیم
تا آن سر دنیا.
جلوی مصلی و بین درختهای مورد که سرما تکانشان نداده بود، همه ساکت، توی
یقههایشان چمباتمه زده بودند و خیره خیره خمیازه میشکستند. چشمهایشان
آب افتاده و هیچکس هیچ چیزی نیاورده بود جز لباسهای روی تنش! همه مثل
خودم گرخیده بودند و دستپاچه، زار و زندگی را گذاشته بودند زمین و
نمیدانستند راستی راستی چه خبر است. یکی که فقط با یک فلاکس چای آمده بود و
جیبهایش پر از لیوانهای یک بار مصرف بود. یخ صحبتمان هم اینطور باز
شد: «زمستونه، هوا سرده، لباس میخوایم چیکار؟ فردا اونجاییم!» اما هنوز
باورشان نشده بود که فردا خانه شمایند. حق بهشان بدهید. کجای دنیا رسم است
چون شمایی، زنگ بزند به چون مایی که جمع کنید بیایید دلم برای دیدنتان تنگ
شده! بینی و بین الهی نوبر است دیگر.
پیرزنها و پیرمردهای جمع اما خاطرجمعتر از ما جوانترها بودند. انگار که
قبلا از این بده و بستانها بینتان بوده. یک جوری با خیالِ تختتر از ما،
چای را توی لیوانهای پلاستیکی هورت میکشیدند که همهی غمهای عالم، خودش
را از خیابان سلمان فارسی اهواز جمع کرد و لای تکههای قند و بین
دندانهای مصنوعیشان شیرین شد و قرچ قوروچ صدا داد. یکیشان آنقدر که
خوشخیال بود حتی کاپشن هم نیاورده بود و با دود اگزوز موتور آقای پلیس
خودش را گرم میکرد.
حالا بین این همه آدمِ سر در گمتر از خودم، کجا باید میرفتم؟ توی کدام
اتوبوس؟ روی کدام صندلی و با چه شمارهای؟ مثل بچهی کلاس اول میترسیدم گم
شوم و جا بمانم و بگویند برگرد. فقط ایستادم. اتوبوسی که سهم من باشد،
خودش پیدایم میکند! ای بسوزد پدر آدمِ قضا و قدری. سیستم ما خوزستانیها
اینطوری است دیگر؛ که هر بلایی سرمان بیاید میگوییم الحمدلله و از حاج
قاسم در روزهای سیل، «یقیناً کُلُهُ خیر» اش سر زبانهایمان مانده.
اما اتوبوسها که راه افتادند حساب کار دستمان آمد که رفتنیایم. هر
کدامشان با یک پلاک. رنگشان ثابت بود؛ یک سرخ، یک سفید، یک زرد؛ یک سرخ،
یک سفید، یک زرد. انگار که مثلاً غروب را به جای آسمان، روی زمینِ صبح جمعه
اهواز پاشیده باشند. واقعاً شوخی شوخی، جدی شد! داشتیم میآمدیم سمت خانه
شما و من باید در اتوبوس پلاکِ ۲۴، عِین، ۲۳۹ سوار میشدم.
بقیه اتوبوسها تا خرخره پر از آدم بود اما این ۲۴، عین، ۲۳۹ ما ماجرایش
فرق داشت. کم بودیم و اندیمشک باید پر میشد. پر از آدمهایی که سهمشان
فراموشی بود و شما خوب یادشان کردید که جا نماندند. وگرنه اینجا هر چقدر هم
آدمهای با رگ و ریشهداری باشیم، حافظهمان مثل گنجشک است، زود یادمان
میرود که مثلا سی چهل سالِ پیش، یک مشت خانم، وسط سرمای زمستان، تا بالای
زانو توی حوض خون میرفتند که تکههای کبد و دست و پا و کاسه شکسته سر را
از لباس رزمندهها جدا کنند و بعد انگار اتفاقی نیفتاده، همان لباسها را
با تاید چنگ بزنند.
داشتیم میرفتیم دنبالشان و تکان تکان میخوردیم که یکی از خانمهای
طلبه، مثل زمان جنگی که ندیدم اما تعریفش را شنیدم، از زیر آن چادر مشکی
بابرکتش سفرهای وسط راهرو ۲۴ عین ۲۳۹ برایمان انداخت که کفمان برید! چای و
میوه و سرشیر و نان تنوری به اضافه کمی شیر مرغ و تا دلتان بخواهد جانِ
شیرینِ آدمیزادِ دست و دلبازِ جنوب! میگفت: «داشتم ناهار درست میکردم که
تلفنم زنگ خورد. گفتن دعوتید. حالا کجا؟ زبونم بند اومده بود. نه میتونستم
جواب اون بنده خدا رو بدم نه جواب بچههام که دورم بال بال میزدن و
میپرسیدن چی شده! خلاصه اونقدر هول کردم که فقط هر چی تو کابینت بود رو
جمع کردم آوردم، ناقابله، نوش جون.»
لقمه میگرفت و توی دهنمان میگذاشت. مثل یک دوست قدیمی، مثل یک آشنای
صمیمی، و یا شاید بهتر باشد بگویم دقیقا مثل مادر. اصلا این خصلت
جنوبیهاست که توی مرام طرف مقابلشان حل میشوند، چای شیرینیاند برای
خودشان و شما خوب میدانستید چه مهمانهایی را دعوت کنید خانهتان! همان
خونگرمهای ترکشخوردهی تمام عیار. همانها که با سیلی صورتشان را سرخ
نگه داشتهاند و عین خیالشان نیست که کلی مساله و مشکل حلنشده دارند.
کلثوم خانم، اسمش را میگوید و یک لقمه دیگر برایم میپیچد. بقیه برایش
چشم غره میروند! میپرسم: «طوری شده؟» با خنده میزند روی شانهام و زیر
گوشم زمزمه میکند: «گمنامی و خوشنامی دختر جون؛ اسممون رو میخوای چیکار
خانم نویسنده؟ کلثوم رو هم بنویس بنده خدا!»
از رفتن زیر بار هر چیزی که بوی «من» ام میداد، طفره میرفتند. و اسم،
پُر مَنیتترین چیزی بود که دوستش نداشتند. سرپرست ۲۴ عِین ۲۳۹ را که یک
عاقلهزنِ قد بلند و مهربان اما جدی و با عینک گرد بود را هم مجبور شدم
«خانمِ رییس» صدا بزنم. صندلی روبهرو را «پرستوی مهاجر». پشتی را «پلاک
بینشان» و بقیه را «کبوتر حرم» و «معراج ملکوت» و «خاک پاک»! انصافاً
سلیقه به خرج دادند برای پیچاندنِ من. پرستوی مهاجر که حتی رو
برنمیگرداند! تازه وقتی رسیدیم اندیمشک از شوک زد بیرون و زمزمهوار گفت:
«نه خونواده شهیدیم نه کاری برای این نظام کردیم، اما دعوت شدیم. رزقه رزق!
مگه نه؟»
و این رزق، وقتی که دلیل خاصی نداشته باشد جذابتر میشود. میدانید چطور
شد؟ آنها از این دعوتِ بیدلیل خوشحال بودند. از اینکه شما زنگ خانهشان
را زدید و گفتید «منتظرم تشریف بیارید اما نه چون این کار رو کردید یا اون
کار رو؛ من میخوام خودتون رو ببینم، همین. همون خود معمولیتون که گاهی
خودتون هم دوستش ندارید و برای ما عزیزه بابا جان!» خندهام میگیرد از کار
روزگار! از اینکه همه دنبال کله گندههایند و شما سنگ معمولیها را به
سینه میزنید. همان معمولیهایی که بعد از راهآهن بلند اندیمشکِ بغل
گرفته در آغوش سبز خزهها، در دبیرستان کار و دانشِ شهدا نگه داشتیم تا
سوار شوند.
زیاد بودند؛ چند تا جوان و تا دلتان بخواهد پیرزنهای سن و سالدار.
یکیشان با هِن و هِن و عصا به دست از راهروی ۲۴ عِین ۲۳۹ رد شد و با صدایی
که توی تمام سلولهایمان تکثیر میشد دعای عاقبتِ به خیر کرد برایمان:
«قضا بلا إنشاءالله، حج و کربلا إنشاءالله، سوریه و سامرا إنشاءالله.»
نشانی محلهای بهشتی را آهنگین و موزون پشت سر هم چیده بود و ما یک نفس
در جوابش إنشاءالله میگفتیم. حتی خود ۲۴ عِین ۲۳۹ هم سر ذوق آمده بود از
دعاهای پیرزن. خب راستش گاهی مَرکبها هم برگزیده میشوند! مثل اسب امام
حسین (ع)، ظهر روز بلند عاشورا. و شاید هم مثل اتوبوس پلاک ۲۴ عِین ۲۳۹،
صبح جمعهی یکم دی ماه در اهواز. برگزیده میشود تا دیگر فقط یک مَرکب
نباشد از جنس آهن و پمپ و موتور و بنزین. برگزیده میشود که بشود بُراقِ
پیرزنهایی که اللهُ اعلم با این همه پیچ و مهره کمر و دیسک گردن و فشار و
قند بالا، تا چند زمستان دیگر دوام بیاورند توی این دنیا و شما باز
دعوتشان کنید خانهتان!
توی راه از حوض خون نمیگویند. گذشته، غمناک است و چشمهایشان سنگین.
فقط هرازگاهی صدای ناله ضعیفی از گوشه و کنار ۲۴ عِین ۲۳۹ میآید و پشت
بندش یک جوان، سریع بلند میشود تا نیروی امداد و نجات شود! نمیدانید این
آدمها چقدر دوستتان دارند. فکرش را کنید سه لایه شال پنبه را دور
کلیههایش پیچیده و با واکر هم به زور راه میروند اما شما از دهنشان
نمیافتید. چشمهایشان شور عجیبی دارد. وقتی نگاهشان میکنم آنقدر
خوشحالند که کلمه به دردِ از آنها گفتن نمیخورَد؛ شاید اگر عکاس بودم با
یک لنز قوی زوم میکردم روی مردمک پیرزن هفتاد سالهای که چند وقت بیشتر از
عمل کمرش نگذشته اما به خاطر دیدن شما، این ۲۴ عین ۲۳۹ را با تمام تِر
تِرَش تحمل میکند و توی صف بلند سرویسهای بهداشتیِ توی راهی میایستد و
حاضر نیست نوبت جوانترها را بگیرد که یک وقت نفهمیم حالندار است و خدای
ناکرده رفیق نیمهراه شویم و پیادهاش کنیم.
گریهام گرفت به حالشان. چند قدم میرفتم دنبالشان. چند خط مینوشتم. و
چند قطره گریه میکردم. ببخشید که این جملهها اشکیاند و وقتتان را
گرفتهام اما گفتم شاید بدتان نیاید که بدانید ۲۴ عِین ۲۳۹ و مسافرهایش
چطور به خانهتان رسیدند. موقع اذان ظهر به جایی رسیدیم بیرون از خوزستان و
قبل از خرمآباد. یعنی اسمش را که پرسیدم همین را گفتند. آسماناش بلند
بود و درختهایش بیبرگ. همه پیاده شدیم. این ۲۴ عین ۲۳۹ ما آنقدر گازش را
خوب گرفته بود که انصافا جلوتر از بقیه اتوبوسها بودیم. چرخاش بچرخد
همیشه برای صاحباش. وقتی پیادهمان کرد ده بیست تا پله مرمری پهن بین ما و
نمازخانه فاصله بود.
سجاده هم که نمیشد پهن کرد روی زمین یخ بسته اما مگر پیرزنها اجازه
میدادند نمازشان قضا شود؟ شانه به شانه ما جوانترها آمدند بالا و نفری سه
هزار تومن برای مردِ کلاه نمدی کارت کشیدیم تا اجازه داد نماز بخوانیم.
گفتیم: «پول برای جای نماز، مسلمان!؟» استدلالش این بود که: «هرکس باید قدر
جیب خودش برای اسلام هزینه کنه!» یکی از پیرزنها کم بود با عصایش بکوبد
توی فرق سرش. وساطت کردم و به خنده گفتم: «هزینه میکنیم آقا، هزینه
میکنیم قُربةً إلی الله!» و نمازمان را شکسته خواندیم و دوباره سوار شدیم.
چیزی تا رسیدن به کوچه خانه شما نمانده بود؛ جز یک جاده طولانی و شب سرد و
گردابی چنین حایل. حال عجیبی داشتیم که سبکبالان ساحلها از آن سر در
نمیآوردند. انگار هر چقدر که ۲۴ عین ۲۳۹ بیشتر به تهران میرسید ما
آشفتهتر میشدیم. یکی از همان معمولیها، تسبیح فیروزهای دور مچاش را
باز کرد و کنار خانم رییس ایستاد: «امشب میریم؟» سنی از پیرزن گذشته بود و
چطور باید برایش توضیح میدادیم که میهمانی برای فردا صبح است؟ میدانم که
اگر زیاد نبودیم حتما توی خانه خودتان شب سرد و استخوانسوز پایتخت را سر
میکردیم اما مگر چقدر جا بود برای اهواز و اندیمشک و دزفول و شوش و حتی آن
روستاهای دورترِ خوزستان که خودِ محلیمان با نقشه هم نمیتوانیم
پیدایشان کنیم اما شما، تا آنجا را هم زنگ زدید و برای دومین روز دی، مهمان
گرفتید!
ته شب به تهران رسیدیم و خسته و کوفته جلوی حسینیه محل اسکان پیادهمان
کردند. برادران نظامی به اسقبالمان آمدند و برخلاف لباسهای خشن و
اخمهای مادرزادشان اما کلی خاک پای پیرزنها شدند.
برای ۲۴ عین ۲۳۹ هم دست تکان دادیم و رفت تا فردا بیاید. دل توی دلمان
نبود برای دیدنتان. پتوهای بسیجی را روی خودمان کشیدیم و به عقربههای
زمخت این ساعت گرد لعنتیِ وسط حسینیه که تکان نمیخورد زل زدیم. هی یکی
میگفت: «ساعت چند شد؟» و یکی دیگر بلند جوابش میداد: «فقط پنج دقیقه
گذشته!» دیدیم هر چقدر منتظر بمانیم صبح نمیشود. همه کلافه بودیم. هیچکس
خوابش نمیگرفت؛ حتی پیرزنها، که تا سرشان را بگذارند روی بالشت از هوش
میروند. کم کم پتوها را کنار زدیم و نیمخیز نشستیم. بعد صدای قرآن آمد.
چراغها را روشن کردیم. برای خواب خیلی وقت بود و الآن فقط دلمان میخواست
بیدار باشیم. انگار اگر خوابمان میگرفت این رویای شیرینِ میهمان شدن در
خانه شما تمام میشد! راستش را بخواهید ترسیدیم بخوابیم و یکهو سر از
خانههایمان دربیاوریم و بگویند همه چیز شوخی بود!
پس تا خود صبح بیدار ماندیم و اذان مرحوم مؤذن زاده که پیچید دویدیم توی
حیاط. استخوان به استخوانمان میکوبید اما سرخوش بودیم. مسافران ۲۴ عین
۲۳۹ ذکر میگفتند و برای ایستادن توی صف نماز هروله میکردند. شبیه مسیر
مشایه بود و چقدر دلم میخواست قطرات آب وضویی که از صورتهای ماه و
مبارکشان میچکید را جمع کنم و به تبرک با خودم ببرم اهواز! میدانید چرا؟
چون شما برای منِ جوانِ دهه هفتادی هزار تعریف دارید از «شخص اول مملکت»
تا «ولی فقیه» اما برای آنها فقط و فقط یک تعریف داشتید که با تمام
جانشان به آن اعتقاد داشتند، لرها و اندیمشکیها و بختیاریها و شوشتریها
و دزفولیهای خوزستان به تعریف «سیدِ اولادِ پیغمبر» و عربهای خوزستان
شما را به تعریف «مولانِه» میشناختند. این رسم ماست که نوادگان آخرین
پیامبر خدا را به احترام خون مطهر جدشان، مولانِه صدا میزنیم، یعنی آقا و
سرور ما! میبینید مولانه؟ تعریف آنها از شما دقیقا مثل تعریف شما از
آنهاست! شما آنها را همانطور که هستند دوست دارید و آنها شما را
همانطور که هستید و خارج از پروتکلهای اداری و سیاسی دوست دارند.
خدا رفتگانتان را بیامرزد، بابابزرگم همیشه میگفت: «به اونایی که رو
زمینان رحم کن تا اونی که تو آسموناست بهت رحم کنه!» و رحمت چه معنایی
میتوانست داشته باشد جز این محبت شما به آنها. دوست داشتنِ مرد کشاورز،
یا پیرزنی که فارسی بلد نیست و هر چه از او بپرسید میگوید «خوبی چطور؟»،
یا دختر جوان ساده و یتیمی که چون پالتو ندارد چهار تا بلوز و سه تا شلوار
زیر مانتو و شلوارش پوشیده و بلند شدن و نشستنش به خاطر لباسها سخت شده، و
یا حتی مرد عشایری سیلزدهای که تنها داراییاش کلمه است و برایتان شعر
آورده، کار آسانی نیست. نه، با معمولیها همکلام شدن، در عصر ما که همه
دنبالِ ببین با که میگردمهایند، خوب به نظر نمیآید اما شما خوب از پسش
برآمدید! و نشان دادید که با لباسهای خاکآلود هم میتوان به آسمان رفت.
«مادر، هوا کِی روشن میشه؟» دستهای نحیف و پینهبستهاش را بوسیدم: «وقتی
که شما بخندین!» خندید. با تمام جان خستهاش. ای کاش بودید و میدیدید یک
پیرزن با کمر خمیده چقدر میتواند شوق داشته باشد که بیست و چهار ساعت
نخوابیده باشد و هنوز چشم به راه شما باشد. با این مردم ساده چه کردید که
اینطور حاضرند برایتان جان بدهند!؟ «دوسش داریم. دیدی کسی پدرش رو دوست
نداشته باشه؟» نه ندیدهام. من هرچه را که در مسیر دیدم تا به حال
ندیدهام. ۲۴ عین ۲۳۹ چشمهایم را به دنیای دور و برم باز کرد. دستم را
گرفت و گفت بیا ببین که آدمهای دیگری هم توی این دنیا هست، آدمهایی که نه
حساب شبکه اجتماعی دارند و نه فعالیت مجازی بلدند. آدمهایی که برای تعریف
«عشق» صغری را به کبری و بیتهای حافظ را به شاملو نمیبافند و فقط کافیست
یک دل سیر نگاهشان کنی تا بفهمی چه خبرهایی درونشان دارند!
نگاهشان کردم. ساعت هفت صبح بود و مثل رجهای مقدس قالی حرم، گره به گره،
روی صندلیهای ۲۴ عین ۲۳۹ جاگیر شده بودند. نه آهی، نه گلایهای و نه حتی
نشانهای از خستگی راه. خودشان را با بهترین لباسهایشان که باز هم کهنه
بود، تکانده بودند و آن لحظه بود که فهمیدم، بوی نا، عاشقانهترین عطر
دنیاست! اما امان از کلمه مناسب که هر چه دنبالاش میگشتم پیداش نمیکردم
برای توصیف آنها. نمیدانستم چه باید بگویم. دفترچه یادداشت را بستم و
گذاشتم ۲۴ عین ۲۳۹، ما را تا خانه شما ببرد. همه ساکت بودیم. دریغ از یک
کلمه. قبول دارید گاهی سکوت بهترین راه برای نشان دادن حالِ روحی است که
میخواهد از کالبد تن رها شود؟ ما ساکت بودیم و داشیم جان میدادیم از شدت
شوق و برای این تصویر ما هیچ کلمهای جز سکوت، سزاوار نبود.
از میدانها و خیابانها و مغازهها گذشتیم و فکر میکردیم قرار است
خانهتان کجا باشد؟ همانجا که هیچکس نشانیاش را نمیداند کجاست؟ اما شما
همینجا بودید، در یک خیابان و کنار خانههایی کوتاه و بلند که بوی زندگی
میداد! پیاده شدیم و ریختیم توی خیابان. زیاد بودیم و از خودمان زیادتر
را هم دیدیم. مثل موجهایی از هزار رودخانه که برای پیوستن به اقیانوس عجله
داشت و در باز شد، شما، خودتان بودید، مولانِه، سید القائد، حضرتِ آقا و
داشتید به ما آدمهای معمولیِ اتوبوس پلاک ۲۴ عِین ۲۳۹ در خانه خودتان،
خوشآمد میگفتید: «خیلی خوش آمدید برادران عزیز، خواهران عزیز، مردم عزیز
خوزستان … »
منبع: سایت دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه ای