شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۱۱۳۱۴
تاریخ انتشار: ۰۲ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۹:۵۸
آقای افعی تهران
شوشان ـ کیوان لطفی :


پسرم پیشنهاد داد سکانس تنبیه معلم را که پیش‌تر دیده بود، تماشا کنم. همانجا که در مقام یک قربانی و به جبران تنبیه بدنی معاون دوران مدرسه، او را در سرمای زمستان و در نیمه‌ی راه، به شکل تحقیرآمیزی از ماشین پیاده کردی.
پسرم که روزگاری دانش‌آموزم بود و حتما نظرم را می‌دانست، از من نظر خواست.
به یاد ندارم که صفحه‌ی تلویزیون، این ریختی به دل و جانم چنگ زده باشد.
نتونستم ادامه سریال را ببینم...
می‌شود این سکانس شما را نادیده گرفت و با خود گفت از یک قربانی ‌بزه‌دیده بیش از این انتظار نمی‌رود. یا مثلاً گفت یک سریال است دیگر، چه اهمیتی دارد. یا به شما حق داد که برای بازنمایی هنری این خشم کهنه‌، راهی جز این نداشته‌اید.
اما...
بنظرم حالا که نفرت جوشان این سکانس فوران و افکار عمومی را جریحه­‌دار کرده است و شوربختانه این فراز از روایت شما، برای همیشه در حافظه‌‌ی فرهنگی جامعه باقی می‌ماند؛ بجاست این چند خط و این گلایه‌نامه به عنوان روایت جایگزین در وجدان عمومی و تاریخ فرهنگی این کشور ثبت و ضبط شود!
«بامداد خمار» نوشته‌ای، «شب سراب» بخوان!
 
*آقای افعی تهران!*
معلم شما بخشی از نظام فرهنگی و تربیتی زمانه‌ی خود بوده است. همان ساختاری که که روان پدر و مادر شما را نیز نشانه گرفته بود. معلم شما میراث‌دار فرهنگی بود که در آن «کتک زدن به بهانه­­­‌ی یاددادن» فضلیتی مرسوم بود. فرهنگی که «چوب معلم را گل می‌دانست» و فلک‌ کردن و کف‌پا زدن را از استبدادی ریشه‌دار به ارث برده بود. آن معلم، بزه‌دیده‌ی تاریخ و جغرافیای خود بود و کاش در مقام یک حاملِ فرهنگ، پابلندی می‌کرد و فراتر از روح زمانه‌ی خویش عمل می‌نمود.
 
*آقای افعی تهران!*
آن زمان که شما درس می‌خواندی، در دفتر مدرسه، آشناترین سفارش‌ پدران و مادران خطاب به معلمان این بود که «فرض کن فرزند خودته، لازم شد بزنش!» شوربختانه، پدر و مادر و معلم، همدستان یک سمفونی شوم بودند و می‌کوشیدند به بدوی‌ترین شکل، عرف، سنت و مدرنیته‌ی معیوب را با چوب و از طریق کف دست به نسل بعد از خود حقنه کنند.
چرخه‌ی مخرب «تنبیه‌شونده/تنبیه­کننده» باید متوقف شود و نقد تاریخ آموزشی ضرورت دارد؛ قبول! اما باید با تنبیه و تحقیر معلم شروع کنیم؟!
 
*آقای افعی تهران!*
در دوران دانش‌آموزی خود حتی یک معلم مهربان، شریف و تاثیرگذار نداشته‌ای که به حرمت ایشان، با چکش نفرت به جان معلم نیفتی؟! یک نفر نبوده که شوق زندگی را در وجودت بیدار کند و جانِ شیفته‌ات را سیراب؟! معلمی که با بغض تو، بغض کند و شر و شور تو را به هنر و ریاضی و زندگی گره بزند؟! معلم دلسوزی که جان و جهانت را دگرگون کند و تشر او را کین نخوانی و جدیت او را دشمنی نپنداری؟!
معلم گوشت و پوست و خون است. انسان است و در خط مقدم مواجهه با همه دردهای جامعه جان می‌کَند. می‌دانی معلم از بالای کلاس و رخ به رخ صدها دانش‌آموز چه می‌بیند؟ باخبری چشمان تو و همکلاسی‌هایت نمایشگاه رنج‌های‌ انباشته‌ی تاریخی، فرهنگی، اجتماعی و ... است؟ می‌دانی چند نفر در یک کلاس قربانی شرایط خانوادگی و ... خود هستند؟ می‌دانی از دریچه‌ی چشم دانش‌آموزان، هر روز و هر زنگ، چه تضاد و تنشی به کام معلم می‌ریزد؟
کدام معلم؟! همان معلمی که مغلوب میدان بدیهیات خویش است و در بدترین نسخه‌ی خود نیز، وقت مواجهه با معصومیت دانش‌آموزان، راهی جز کیسه‌کردن رنج‌های شخصی خود ندارد.
راستی تصور کرده­‌ای که اگر قرار باشد سکان کلاس به دست سرکشی و بازیگوشی برخی دانش­‌آموزان بیفتد، کلاس درس چه میدان جنگی می‌شود؟!

*آقای افعی تهران!*
جدیت معلم، دشمنی نیست. چه بسا پشت چهره‌‌ی سنگی او قلبی شیشه‌ای نهفته باشد. تو، از تحمل شیطنت تک­ فرزند خود گریزانی! تصور کن معلمِ خسته از مبصری، ناچار است در کشاکش هیجانات و انتظارات و شکایات، معبری باز کند و به فرزند تو و دوستانش «درس» هم بدهد!
کاش می‌دانستی معلم از قد کشیدن و مستقل شدن شاگردان خود چه کیفی می‌کند. کاش می‌دانستی که با تلفن احوال­پرسی شاگرد قدیمی خود چه بالی در می­آورد!
حالا که خوشبختانه بساط فلک و چوب برداشته شده است، کاش ببینی که گاهی معلم سر کلاس، در چه دریای سرکشی شنا می‌کند. همزمان، در عین حال که تقلا می‌کند باری بر دوش نحیف فرزندان شریف این نباشد، مراقب است یک کلاس را بی‌حاشیه به آخر برساند.
حتما می‌گویی معلم است، خودش انتخاب کرده! باید صبور باشد. بله، اما صحبت از سنگ اجاق در کنار سنگ اجاق نیست، حکایت انسان در تعامل با انسان است. مگر شما پشت صحنه به‌خاطر اختلاف‌نظر در ضبط و بازی فلان نما، گاهی دست به یقه نمی‌شوید؟

*آقای افعی تهران!*
غرض تئوریزه کردن خشم معلم نیست، بی‌شک مردود است! نگرانیم خلیفه‌کُشی باب شود. درد این است نوادگان فست‌فودی ما که حتی حوصله‌ی خواندن این چند خط را ندارند، بعد از تماشای حرمت شکنی شما، هر اخم و تشر معلم خود را کین و دشمنی بخوانند و تمام ناکامی خود را در قامت کوتاه معلم جستجو کنند.
 
*آقای افعی تهران!*
کاش قبل از ضبط و بازی این سکانس، با یک معلم مشورت می‌کردی تا حداقل دیالوگ «دروغ گفتن معلم» را حذف کنی. آنجا که معلم در جواب شما، کتک‌زدنش را حاشا می‌کند، کاش زبان می‌گشود و به نمایندگی از معلمان هم نسل خود می‌گفت «عزیزم! آن وقت‌ها مد بود. نیت ما خیر بود، روش‌مان غلط بود!» دریغا که خودت را به‌درستی قربانی منفعل شرایط پیرامون دیدی و آقای معلم را به­‌غلط، شریر و بدذات بالفطره.
 
*آقای افعی تهران!*
تیغ در دست داری؛ رنگ‌، نور،تصویر، هیجان و شهرت. به نام نقد، به صورت معلمان خاک نپاش!  به نام «فقط حکایت یک معلم را گفتم»، میلیون‌ها معلم را تحقیر نکن، حداقل به حرمت همان تک معلمی که دوست داشتی!
 
*آقای افعی تهران!*
حالا، بیا! من معلمم، اجازه بده با سال‌ها تأخیر، به جای «آقای شکوهی» سریال، در عوض همه­‌ی تلخی­‌ها و به جبران همه­‌ی تنبیه­‌کردن­‌ها، دست و رویت را ببوسم.


نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار