شوشان ـ محمد کیانوش راد :
خودکشی رمضان
خودکشی نکرد از خوردن امتناع کرد . شاید هم واقعا نمی توانست چیزی بخورد . آب را با سرنگ در دهانش خالی می کنند ، آن را هم پس می زند.
رمضان گفت :
— زندگی برای من کافی است . از زندگی ام ناراضی نیستم ، اما بس است . دوست دارم بفهمم آن طرف دنیا چه خبر است . خیلی چیزها را نمی دانم ، و از دانستن های جدید لذت می برم اماهرچه را باید بفهمم از این دنیا فهمیده ام.
— مطمئنی .
— نه این را هم مطمئن نیستم.
یوسف گفت : بابا اون طرف هیچ خبری نبست . مطمئنی آن طرف خبری است ؟ . هیچ خبری نیست . با مردن ما بازی خدا ، طبیعت یا هرچه هست تمام است ، تمام.
رفتاری که رمضان در انجام آنها اصرار دارد ، برای یوسف بی معنی است. یوسف همه چیز در همین زندگی می فهمد . به زندگی و بودن با همه سختی ها و رنج های آن عشق می ورزد . به همین دلیل اصرار به امید دادن به رمضان و ممانعت از نخوردنِ او دارد .
— مگر من از زندگی ناامید شده ام که به من امید می دهی؟ ناامید نیستم . تو چه می دانی موت اختیاری چیست ؟.
— مرگ اختیاری هم نوعی خودکشی است؟
— نه . بریدگی از هرچه وابستگی است . مگر کسی که در زندان اعتصاب غذا می کند و می میرد از نظرتو خودکشی کرده است ؟
نه هر مرگ خودخواسته ای هم خودکشی نیست .
یوسف بانگاهی توام با احترام و محبت و با خنده به پدرش گفت:
—
چی بگم ، من که حریف شما نیستم . اما من اصلا به آن دنیا فکر هم نمی کنم. فکر کردن به همین دنیا هم تا آخر عمروقت می گیرد، چه رسد به جایی کهنمی دانیم چیست ؟ من آن دنیای بدون تغییر را نمی فهمم . دنیای بدون تغییر خسته کننده و کسالت بار است. حتی اگر خدایی هم باشد ، معنایش بودن دنیای دیگر نیست. واقعا نمی دانم ، اما دوست دارم دنیای دیگری هم باشد .
رمضان گفت:
— اما اگر خدا هم نباشد ، که هست ، معنای اش نبودِ دنیایی دیگرنیست . قبول نداری ؟
— شاید . اینهم حرفی است .اما اگر خدا هم باشد معنای اش بودن جهانی پس از مرگ نیست ، امامن اگرچه اعتقادی ندارم ، اما بد نیست باشد ، آنهم تجربه جدیدی برایم خواهد بود. من عاشق تجربه های جدیدم . اما هر چه باشد دوست ندارم جای بدی باشد . بدی ها و عذاب های این دنیا کافی است .
با اینهمه وقتی در واپسین لحظات عمر پدر ، رمضان از او سوال کرد واقعا بهجهان پس از مرگ اعتقادی نداری؟ ، گفت بله معتقدم .
اما یوسف بعدها گفت دروغ گفتم . نمی خواستم آرامش پدرم را که در سراسر زندگی بدانمعتقد بود برهم بزنم .
رابطه یوسف با رمضان فراتر از رابطه پدر — پسری است . زمانی که رمضان سرحال بود ساعت ها باهم بحث و جدل داشتند
رمضان نظرات یوسف را قبول ندارد، امادر عین حال به او که حالا لامذهب شده است می گوید :
— یوسف اگر در این دنیا یک نفر را به درستی قبول داشته باشم اون آدم تو هستی . نه اینکه چون پسرم هستی ، نه . می شناسمت .
— همین کافی نیست ؟ در درون همه ما انسان ها به صورتی غریزی فهم خوبی و بدی و باید و نباید وجود دارد. در زندگی آدم های بی دین هم روز به روزبهتر شده اند. مهم خوبی آدم هاست است .
رمضان گفت :
— نه اینطور نیست . منشاء همین خوبی ها هم خداست . تازه اگر پس از مرگی دنیایی نباشد خوبی تو در این دنیا چه فایده ای دارد؟
یوسف با خنده گفت :
— ولی خودمونیم اگر خدا یی هم باشد، مطمئنم که هوای مرا خواهد داشت . شاید خدا هوای منِ بی خدا را ، بیشتر داشته باشد .
یوسف اندکی در خود فرو رفت و در حالی که به زمین چشم دوخته بود به رمضان گفت :
— با این همه گاهی که در دلِ شب های تاریک ودر زیر نخلِ آرام و بی قرارِ همین خانه می نشینم و در خلوت و سکوت شبانگاهان به روشنایی حیرت آور ِستارگانِ آسمان می نگرم ، نمی دانم و نمی توانم حالم را توصیف کنم ، اما گویی همه ذراتِ وجودم با بیکرانه ها ی جهان پیوند می خورد . حسی عجیب ، سرخوشانه و سکرآور نصیبم می شود. قابل وصف و بیان نیست ، گویی از فراز جهان ، تمامی دنیا را می نگرم .با اینهمه ، اگر خدایی هم نباشد، تصورِ وجودِچیزی بهنام خدا میزانی برای خوبی هاست ما ادم هاست .
رمضان گفت : حالااین بحث ها را رها کن . به نتیجه ای نمی رسیم ، از بچه ها چه خبر ؟ چطورن ؟ از طالب ، اسماعیل چه خبر ؟ اکرم خوبه ؟ سرحاله؟ —
— بد نیستند . همه مشغولن ، هرکس به راهی است .
یوسف نگران پدر است . باز به بحث اصلی امساک از خوردنِ رمضان برگشت و گفت :
— آدمی ممکن است تصمیمی را عقلانی فرض کند و برای خود مجاز بداند، اما آدمی تنها با خودش تعریف نمی شود. دروضعیتی که دیگری جزئی ازمن است ، دایره تصمیم من ، او را هم در بر می گیرد.
رمضان گفت اینهم حرفی است . اما در آخر خود را دریاب .رمضان گفت : بعد از خواب نیمروزی امروز ، حالِ خوشی پیدا کردم ،مثل اینکه تازه بیدار شدم. یوسف تواین همه کتاب خواندی به کجا رسیدی ؟ چیزی هم فهمیدی ؟
یوسف با خنده گفت : نمی دونم . هیچ . بدتر حیرون و سرگردان شده ام . هر روز چیزی و هر روز راهی. خوندن، جز وحشت ام نیفزود .
رمضان گفت : اگر آدم هیج کتابی نمی خوند بهترنبود؟ . کتاب خوندن , چندان هم خوب نیس. نخوندن کتاب بهتر از خوندنه . به جای نگاه به این و اون راه، خودت راهت را انتخاب کن . زندگی کن و بذار زندگی راه رو بهت نشون بده . حقیقت رو در زندگیت پیدا کن . زندگی هر کس حقیقت زندگیش رو می سازه . همه حرفها رو از گذشته، هزاران بار و هزاران نفر گفتن.
یوسف گفت : درسته ، اما ادم باید خودش بفهمه چی به چیه .
رمضان گفت : اما بنطرت یه ادم بیسوادِ عامی توی زندگیش خوشحال تره یا به فیلسوف ؟
یوسف با خنده گفت والله نمی دونم . شاید یه ادم عادی .
پشه کورها دور رمضان وز وز می کنند . یوسف گفت : پشه کش نداری؟
رمضان گفت : دارن بام حرف می زنن. بذار بمونن . حرف های اینا رو من می فهمم. دنیایی حرف برای من دارن . می فهمی چی می گم؟ وقتی باد با نیزازها حرف می زنن می فهمی چی می گن؟ حرفای اینا رو هم بشنو.کتاب زیاد نخون، اینا و خودت رو بخون .
یوسف گفت : عجب چه تعبیر جالبی ! بعضی گفته اند ، من من نیستم . من شرحی از من وتو و دیگران و درخت و کوه و کل جهانم . تو کتاب نخونده حرف های بزرگترین فیلسوفان رو بیان می کنی .
باغِ خانه رمضان به مرور زمان کوچک و کوچک تر شده است . حالا باغچه ایکوچک به ابعادِ دو در یک متر شده است . قبلا سیصد متر باغچه بود . با درختانی از انار وانگور و انجیرو ترنج و نارنج و با گل های محمدیِ که دور تا دور باغچه اش عطرافشانی می نمودند.
یوسف در خلوت خاطرات اش را با خود مرور می کند : از آنهمه درخت و گل های سرخ خوش بوی محمدی، تنها یک درخت و گل زردی مانده است . جسم رمضان نحیف و کوچک شده است درست مثل باغ اش آب رفته است. اما روحی که می گویند با نزدیک شدن به مرگ کامل و کامل تر می شود، چرا ضعیف و ضعیف تر شده ، شنوایی و بینایی به جای خود ، اما کمی هم دچار فراموشی هم شده است .
درخت خرمای حَلّاوی اش هنوز پابرجاست . خرمایی ناب وکمیاب.بلند قامت، با برگ های افتاده اش ، سربلند ایستاده است و مهربانانه سایه برگ هایش را بر زمین گسترانیده و از میان برگهایش نور خورشید به نرمی بر زمین می نشیند . امسال خرمای خوبی داده است ، بهتر از هرسال دیگر ، شاید می داند روز های آخر رمضان است.
حلیمه، نامی که رمضان بر درخت نهاده است . نام و یاد همسرش را تازه می کند . حلیمه خوش بار و از هر خرمای دیگری شیرین تراست .
یوسف با اندوه رو به اسماعیل گفت : اسماعیل آقام می خواهد چیزی بگه . اما نمی تونه . کمک کن ببریمش لب جوی آب و زیر درختِ کُنار .
یوسف در فکر رفته و یاد آخرین حرف هایش به رمضان افتاد. وقتی که از اوپرسیده بود:
آقا دوس نداری یه بار دیگه به دنیا بیایی؟
رمضان گفته بود ، نه ، اصلا وابدا . مگه دیوانه شدم . هرچه بود بسه .
یوسف با تعجب گفت : چرا ؟
رمضان گفت : دنیا سراب و خواب و خیاله. تنها دیونه ها به اون دلخوش می کنن .
یوسف بهشوخی گفت : حالا که کیف دنیا روکردی و پیر شده ای این را می گی.
رمضان سکوت کرده بود .
یوسف با کاسه ی شیر تازه ی گاومیش کنار تختِ رمضان نشسته است . رمضان غذا نمی خورد . حتی آب ِ خنک ِ حُبّانه که چون شراب مستش می کرد را پس می زند. چند روزی است دیگر حرف همنمی زند . تنها لبخندی می زند. با دیدن یوسف پتو را روی صورت خود می کشد . گویی خجالت می کشد .دنده های قفسه سینه اش را یکی یکی و از روی زیرپیراهنی سفید و رنگ و رو رفته و سوراخ سوراخ اش به آسانی می توان شمرد . چهره اش با اسکلتِ بی جان هیچ فرقی نمی کند . چهره اش ترسناک و رقّت انگیز شده است . گویی روحش هم دارد خشک می شود، اصلا در این دنیا نیست . از آن سرخوشی همیشگی اش دیگرخبری نیست. آرام ، اما ،گیج و منگ و مبهوت است .
یوسف می گوید: اسکلتی از او مانده خشک و تکیده ، درست مثل چوبی خشک کهبرف سفیدِ زمستانی بر سرش نشسته باشد .ولی خوشحالم کهدر این وضعیت ، آرام می بینمش.
طالب گفت :چرا هیچ حرفی نمی زنه . سکوت ِ محض کرده . حتی قبلا با وجود خس و خس سینه اش، به زور حرفی می زد.
اسماعیل اما ساکت است. عرق سرد بر پیشانی اش نشسته است . گفتگوهای رمضان ویوسف را که به یاد می آورد ، لبخندی با افسوس بر چهره اش می نشیند.
رمضان چشم هایش گشوده و به افق دوردست خیره مانده است . خورشید از نیمروز گذشته، تیغه های آتشینش را حمع کرده و در حال غروب است . خورشید آهسته برای دور بعد آمدنش به سوی دیگر می خرامد.
یوسف رو به اسماعیل گفت :آرام و آسان پر کشید و با چشمانی باز. کاش یه بار دیگر او را ببینم و با او حرف بزنم.
اسماعیل گفت : شما که اون طرف رو قبول نداری .
یوسف خواست چیزی بگوید ، اما ترجیح دادسکوت کند.
یوسف و پروین
——————-
یوسف تنها مانده است. نمی داند با تنهایی اش چگونه کنار بیاید . تصادف هولناک هنوز از یادش نرفته است. طالب پیش اوست، بهانه مادرش پروین را می گیرد .
یوسف دبیر تعلیماتِ اجتماعی است . فلسفه خوانده است و زندگی اش بقول خودش وضعیتی دوگانه دارد . یوسف و پروین، عاشق و معشوق هم و هر دو مذهبی های متعصبی هم بودند.کشته شدنِ پروین در تصادف ، یوسف را در بحران و شُوک برده است. طالب سرِ دست یوسف مانده است . بوسف شکسته شده و کاسه چه کنم چه کنم گریبانش را گرفته است .