شوشان ـ فاضل خمیسی :
مهر و روزهای شروع مدرسه بود، تازه شش سالم تمام و وارد هفت سالگی شده بودم به عبارتی سال ۵۱! آنموقع مدرسه آنقدر برای کلاس اولی ها ترس داشت که خیلی از مادران مجبور
می شدند با زور و بی توجه به جیغ و فریاد فرزندشان او را روی زمین کشانده و خلاصه با لباس خاک آلوده و چهره ای خیس از اشک و آب بینی ، سر صف حاضر کنند. بعضی از مادرها نیز تا آنجا وقت میگذاشتند که از زنگ اول تا آخر ، در انتها یا بیرون کلاس منتظر میشدند که عزیزدُردانه اش به کلاس و معلم عادت کند. تقریباً برای هیچکدام از ماکودکستان یا پیش دبستانی و یا حتی آمادگی ذهنی برای ورود به دبستان نه تنها بی معنی بلکه مفهومی غریب و نامأنوس داشت...
از چند روز قبل میدانستم که مادرم مرا در مدرسه ی نزدیک خانه مان که نامش «همایون» و در انتهای لین ( خیابان) ۳ حصیرآباد واقع شده بود ثبت نام کرده است... برای من روز موعد فرا رسید ، اما نه خبری از دفتر و کیف بود و نه لباس نویی که با آن دلخوش شوم و نه همراهی پدری که نمیدانست شروع مدرسه کی هست و بچه هایش کلاس چندم هستند. شب قبل، برادر کلاس سومم از روی سخاوت و علیرغم نیازی که خودش داشت دفتر مستعملی که جلدش کنده شده بود را بهمراه مدادی نصفه ، که پاکنش نیزجویده شده بود، را به من داد، از ترس اینکه مبادا نیازمندی خودش باعث پشیمانی اش گردد ، دفتر و مداد را تمام شب زیر بالشتم پنهان کردم!مسیر خانه تا مدرسه آنقدر کوتاه بود که نفهمیدم چگونه سرصف هستم.. موی سر اکثر بچه ها ماشین و حتی بعضی با تیغ تراشیده و تک و توکی هم که نرسیده بودند به سلمانی بروند موی سرشان در خانه و بوسیله ی قیچی به طرز مضحک و خنده داری کوتاه شده بود... ناظم ها شیلنگ در دست در میان صف های دانش آموزان تردد و هنگام عبورشان نفس ها در سینه حبس میشد، از آنجا که پدر خدا بیامرزم در منزل برای خودش یک «ناظمی »بود و ما جرأت نگاه یا حرف زدن با او را نداشتیم، صحنه برایم غریب نبود و میدانستم با سکوت و رعایت نظم و دستورات، خطری تهدیدم نمی کند! فقط می توانستم تا ۲۰ بشمارم، حتی درست و حسابی بلد نبودم حرف بزنم چه برسد به اینکه خواسته هایم را به فارسی بگویم!
تقریباً دو، سه هفته ای از شروع مدرسه میگذشت که «آقای کرمی» برنامه ی داستان گویی خود را در زنگ آخر شروع کرد، آنقدر مهربان و با حوصله بود که یاد ندارم حتی بر سر یکی از ماها فریاد کشیده باشد، صدای تنبیه و گریه از کلاسهای مجاور و بغل میآمد اما انگار کلاس اوّل ۳ تکه ای از بهشت بود..ظهرانه بودیم ، و باران تندی میآمد، قرار شد زنگ تفریح از کلاس خارج نشویم و فقط معلمها برای استراحت به دفتر بروند، اما آن زنگ تفریح آقای کرمی در کنار ما ماند،، دورش حلقه زدیم ، او با بچه ها شوخی میکرد و اجازه میداد او را دست بندازند ، منی که جرأت نمی کردم دست پدرم را بگیرم یا در چشمانش نگاه کنم نمیدانم یهویی چی شد که دست
آقا معلم را بدون اینکه بگویم «آقاجازه» گرفتم! فکر نمیکردم دست آقای کرمی مثل بقیه گوشت و پوست باشد ، حس میکردم اینهمه مهربانی انسانگونه نیست و منزل «آقا معلم» بالای ابرهاست، هنوز و بعد از ۵۳ سال که از آن دوران می گذرد دلم برای زنگ های آخر و لحن قصه گویی آقای کرمی تنگ است... خدایش بیامرزد