شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۱۱۷۰۸
تاریخ انتشار: ۰۴ مهر ۱۴۰۳ - ۰۸:۱۷
شوشان ـ مجتبی حلالی :

ورود: هرکس خدشه بر اعتماد و ایمان مان وارد آورد را دیگر اعتماد نکنیم؟ بنظر می رسد، فقط می توان بخشید، اما معمولا هیچ گاه اعتماد و ایمان مان به این آسانی ها باز نخواهد گشت، چه آنکه ذات افراد پس از ایمان و اعتمادی که تخریب کردند، باقی خواهد ماند و تغییر نمی کند. این، یک وقعیت است. در اینجا فضیلت کناره گیری را باید تمرین کرد.
اپیزود اول: هر 12 ساعت شیفت کاری تغییر می کند. شیفت شب به پایان رسید. تایم را می دانند. درست قبل ورود و خروج کارکنان در محل حاضر می شوند. 2 بانوی حدودا 40 ساله مقابل درب می نشینند و منتظر می مانند. برای دریافت کمک های نقدی کارکنان.
نقاب بر چهره دارند. چادر مشکی بر سر کرده اند. فقط کف دست و چشمهایشان را می توان دید. آرام سخن می گویند. نگاه هم نمی کنند و تنها با کشیدن دست به سمت افراد درخواست کمک می کنند.
جایگاه خاص و همیشه گی دارند. در گرما و سرما همانجا می نشینند. درخت و سایه و جایگاهی مختصر که مشرف به کلیه کارکنان و رهگذران هم هست.
رفت و آمدشان بصورت همیشگی توسط یک پراید سفید رنگ انجام می شود. حال اینکه آن پراید سرویس شان است؛ و یا توسط مسوول متکدیان موظف به اینکار شده نا مشخص است.  
بهنگام ورود و قبل از آنها اما دکه فلافلی و قهوه و دست فروشی هم براه است و در محل حاضرند. ساعتها به انتظار تردد شیفت های شاغل در آن شرکت صنعتی متمول سرما و گرما تحمل می کنند.
اپیزود دوم: هر مکان، هر چهار راه، هر جایگاه پمپ بنزین و هرجا که تردد مردم و خودروها وجود دارد، بی شک تعدادی مرد و زن و کودک و نوجوان هم هست، آنها با ایجاد ترحم، با قسم دادن و دعا کردن، با شیشه شستن، با اسپند دود دادن، با فروش دستمال کاغذی و یا در نهایت با دست دراز کردن، سعی در کسب درآمد دارند.
چه جوانانی که هر روز ساعتهای طولانی را پشت چراغ قرمز می مانند و به ازای هر توقف 1 دقیقه ای خودروها، درخواست کمک می کنند. چه بانوانی که ساعتها در پمپ بنزین میان خودروها می روند و جوراب و پارچه و ... می فروشند. چه کودکانی که ساعتها در خیابان تردد می کنند و سعی در فروش اقلام خوراکی و تنقلات دارند.
اپیزود سوم: چند روز قبل اما پدیده جالب توجهی نظرم را جلب کرد. من همواره در خودرو سعی کرده ام پول نقد همراه داشته باشم؛ تا بتوانم مبالغی را به نیازمندان کمک کنم.  
ظهر بود و از محل کار به سمت خانه در حرکت بودم. پشت چراغ قرمز بودم که مردی حدودا 40 ساله، با ماسک، پارچه دور گردن و عرق چین بر روی سر، شیشه خودرو را زد. درخواست کمک کرد. کنسول خودرو، جای همیشگی پول های نقد را گشتم و چیزی باقی نمانده بود. عذرخواهی کردم و توضیح دادم که همیشه پول نقد همراهم هست، متاسفانه تمام شده و دفعات بعد در خدمتت خواهم بود. در همین حین از زیر پیراهنش دستگاه پوز را درآورد و گفت می توانی کارت بکشی.  
لبخندم را خواند؟ چشمهای از حدقه بیرون زده ام را متوجه شد؟ نگاه خیره و لبخندم را اگرچه دید! لیکن برپای تعجب نهاد و رسید برداشت را هم تحویلم داد.
مشکلی با کارت کشیدن نداشتم، اما واقعا آن دستگاه دست او چه می کرد؟ آیا متعلق به خودش بود؟ اگر متعلق به خودش بود، آیا کسب و کاری دیگر داشت؟ و یا اینکه دستگاه مربوط به دیگری بود و با او حساب کتاب می کرد! همچنین دستگاه های کارتخوان مگر مالیات پرداخت نمی کنند؟
اپیزود چهارم: شب شد. گوشه خیابان متوقف مانده ام. فکرهای شبانه. فکرهای کلمات و جمله ها هم همان شبها حمله ور می شوند. ای کاش بود و برهم می زد این افکار را. ماشین تکان خورد. آمد. آرام سرم را بالا می آورم. مردی را می بینم. گونی بر دوش می کشد. از لابلای خوردوها در گذر است. نگاهش می کنم. خیره. قدم های آرام و کوتاهش را دنبال کردم. به سمت سطل زباله می رود. همه دارایی اش که همان گونی سفید رنگ با خطهای آبی و قرمز بود را بر زمین می گذارد. تا کمر خم در سطل زباله. کارتن و بطری های آب و آنچه را که مشتری دارد جدا می کند، سیگار بر لب دارد. پلکهایش سنگین. بی اینکه نگاه خیره ام را توجه کند. رفت. به سمت سطل بعد و بعدی و بعدتر.
پایان: تکراری است. بحث دوره گردان و تکدیان سطح شهر، بانوان دستفروش و کودکان کار، آری تکراری است، لیکن اهمیت در شدت نیست که در گذر زمان است و استمرار.
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار