شوشان ـ محمد شریفی :
یکم :سهراب سپهری، شاعر و نقاشِ خوش ذوق و نازکدل،میگه :
"جای مردان سیاست بنشانید درخت که هوا تازه شود..."
دَم شاعر شوریده و عاشق کاشانی گرم که انگشت اشارت را در جایی نشانه گرفته است که باید می گرفت۔۔۔
دوم : مرحوم ذکاءالملک فروغی،مقاله ای دارد تحت عنوان: "سولون حكيم، كرزوس پادشاه و كوروش بزرگ" ، مقاله ی موصوف در جای خودش یک اثر بی نظیر و قابل تامل است، قبل از پرداختن به مفاد و مواد نوشتار مذکور به چند پیش مقدمه می پردازم: ۱-سولون جزو هفت مشاهیر جهان باستان و یونان قدیم به حساب می آید که سال ۶۳۸ پیش از میلاد دیده به جهان گشود، ودر سال ۵۵۸ پیش از میلاد رخت از جهان فرو بست، سولون هم قانونگذار بود و هم غزلسرا ،وی قانون اساسی شهر آتن را نوشت و به عبارتی سولون سنگ بنای مردمسالاری آتن را پایه گذاری کرد۔۔
۲- کِرِزوس، پادشاه قدرتمند کشور لیدیه بود،حتما روایت سه یار دبستانی (خواجه نظام الملک ، عمر خیام و حسن صباح) را در افسانه ها خواندید و شنیدید، دست روزگار سولون حکیم یونانی و کورش سر سلسله جنبان دولت هخامنشیان در ایران و کرزوس پادشاه قدرتمتد و ثروتمند کشور لیدیه که هر سه نفرشان باهم معاصر بودند، موضوع نوشتار مرحوم فروغی بوده است،گویند:کرزوس در آبادانی سارد پایتخت لیدیه بسیار کوشش کرد و چنان دست به عمران و آبادانی زد و چنان برای مردمش خلق ثروت کرد ، که یونانیان آنجا را سارد (پایتخت)زرین می گفتند. این پادشاه تمام ولایات آسیای صغیر را به تصرف و تسخیر درآورد، ثروت سرشار و افسانه ای وی فزونتر از گنج قارون در افسانه ها و شاهنامه ها وِرد زبان یونانی ها و دیگر ممالک مغرب زمین و کورش هخامنشی بود، کرزوس در جنگی که با کورش کرد از وی شکست خورد و سرزمین او به تصرف کورش درآمد۔
تا اینجا، آنچه عرض شد ، پیش درآمدی بود که نگارنده به منظور تکمیل بحث آورده است،در ادامه به نقد نوشتار فروغی خواهیم پرداخت،این را هم اضافه نمایم ،قبل از فتح لیدیه توسط کورش، سولون، حکیم بزرگ یونانی به لیدیه رفت و در دیداری که با کرزوس داشت، پندی به وی یادآور شد که زیاد باب میل و ذوق و مزاجش نبود، روزی که کورش لیدیه را فتح کرد، تازه یادش آمد که حکیم خردمند چقدر حرف حساب زده است،حالا اصل ماجرا را به روایت ، ذکاءالملک فروغی بخوانید که خواندنی تر است:
" آوردهاند که: وقتی، سولون آمده بود به شهر «ساردیس»، پایتخت دولت «لیدی»، که از دولتهای واقع در آسیای صغیر بوده است. پادشاهی که در آن موقع در ساردیس سلطنت میکرد، «کرزوس» نام داشت و بسیار متمول بود. گنجها و ذخایر بسیار داشت و به تموّل خود میبالید. چون سولون، مردی حکیم و معروف بود، کرزوس، او را بخواند و نوازش و احترام کرد و گفت: او را ببرید که گنجها و خزینه و ذخاير مرا ببیند، بردند و دید. چون برگشت، کرزوس پرسید: چه دیدی و چگونه بود؟ سولون تحسین کرد، ولی نه آنسان که کرزوس متوقع بود. پس کرزوس پرسید: آیا خوشبختتر از من کسی را در عمر خود دیدهای؟.... سولون [ چندین حکایت تعریف کرد و در حکایت هایش ذکری به پادشاه لیدیه نکرد ]، " حوصلهی کرزوس از این داستانها تنگ شد و گفت: این سخن؟ حکیم گفت: به سعادت کسی جز پس از مرگ نمیتوان حکم کرد. من تو را از خوشبختها نشمردم. برای اینکه نمیدانم در آینده به سرت چه میآید. کرزوس از این سخن رنجید و سولون را به خواری روانه کرد، اما چیزی نگذشت که معلوم شد حق با حکیم بود. یعنی کوروش، مؤسس سلطنت ايران پیدا شد و لیدی را گرفت و کرزوس را گرفتار کرد و خواست زنده بسوزاند. تودهای هیزم فراهم کردند، در آن موقع سخن سولون به یاد کرزوس آمد که گفته بود: تا سرانجامِ کسی را ندانی، نمیتوان حکم کرد که خوشبخت است یا نیست. پس چندین بار فریاد کرد: «سولون»، کوروش گفت: ببینید چه میگوید؟! او را آوردند. پرسید: چه گفتی؟ داستان را گفت و کوروش عبرت گرفت و به همین سبب از سر خون کرزوس درگذشت.۔۔۔"
شاید بپرسید غایت از طرح این حکایت چه بوده است؟ نتیجه گیری را به شما عزیزان واگذار می کنم۔۔۔