امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان ـ مجتبی حلالی :
( بار الها) ایپزود اول:
دوستی دارم در اتوبان لوله سازی و دقیقا زیر پل شهید علی هاشمی بساط ماهی و میگو فروشی دارد. عرب زبان است و بسیار شوخ طبع. لحظاتی که برای خرید نزدش می روم، دست کم بیش از نیم ساعت اضافه می مانم و با شوخی ها و حرفهای طنزآمیزش با صدای بلند قهقهه می زنم. همان قهقهه هایی که خیلی از دوستان در کنارم دیده اند و با همین قهقهه های من بلند بلند می خندند.
کسب و کارش روبراه است. همیشه ماهی و میگو تازه می آورد و مشتری ها و رهگذران از جنسی که خریداری می کنند، راضی اند. حلال حلال است. خیالش راحت است که هرچقدر درآمد دارد کاملا با رضایت و حلال به خانواده اش می دهد. رزق حلال، همراه با رضایت مشتری.
زنگ زدم برای میگو. صدایش گرفته و کم رمق بود. می گفت چند روزی است هیچ فروش ندارم. بازارم به یکباره ضعیف شده و نمی دانم چه کنم. در میان حرف هایش همواره راضی ام به رضای خدا روی زبانش بود. دایما از حکمت خداوند می گفت.
برآن شدم زودتر بروم و حداقل خرید خودم را انجام دهم. واقعا دوست داشتم حداقل گوش شنوایی برای درد دل هایش شوم. وقتی رسیدم آن آدم غگین و ناراحت نبود. خوشحال. هیجان زده. سرعت عمل بالا. تخفیف قابل توجه داد.
تعریف کرد: مردی با سانتافه مشکی کنارش می ایستد. سفارش 300 کیلو میگو می دهد. همه مبلغ را هم نقدا پرداخت می کند. آن مرد مامور خرید یک شرکت صنعتی بود و گویا برای مراسمی نیاز به خرید میگو داشته اند. در ابتدا باورش نمی شده و تصور می کرده شوخی است. ولی واقعیت بود.
عدم فروش و کسادی بازار را حکمت خدا می دانست. واقعی. عمیق و دلی. واقعی به حکمت خدا ایمان داشت و همان خدا چند روزی سردی و کسادی بازار را در یک قلم برایش اینچنین جبران کرد. بی شک سختی ها، نداری ها، مشکلات و دردها در بسیاری مواقع نور و شادی و شعف در پس خود بهمراه دارند. اگر واقعی و دلی به بزرگی و حکمت خدا ایمان داشته باشیم.
من دیده ام. از نزدیک. می شناسم آن افراد طماع و حریص را. از نزدیک دیده ام برای اندک درآمد بیشتر چه ها که نمی کنند. چه ها که نکرده اند. حرام و حلال برایشان شوخی است. حق را ناحق می کنند. دست کج نگویم، اما در حق خوری و مبالغ نا پاک خبره اند. اگرچه حال و روزشان را هم می بینم. همواره در پی درآمدند. همواره بی پولند. آنها خو گرفته گان به مبالغ نا پاکند. هر روز می بینم شان. نشانه ها و آسیب هایی هم که بر پیکره زندگی شان هست هم موثر نیست. می تازند. بگذار بتازند. که خدا جای حق است.
(خدا را دیدم) اپیزود دوم:
اگرچه آنقدر استقلالی ام که می دانم رنگ خون جاری در رگ هایم نیز آبی است، اما حس کردم باید بازی مس رفسنجان و پیروزی را تماشا کنم. من به حسی که بر من وارد می شود ایمان دارم. بی شک سخنانی که در مغز و دلمان شنیده می شوند، ناشی از حسی است که با واقعیت ارتباط دارد. این است که همواره باید به ندای قلب و حس هایی که وجود دارد، توجه کنیم.
بازی 2 بر 1 به نفع مس دنبال می شد. صحنه های بازی آنقدر زیاد نبود. هرچه به پایان بازی نزدیک تر می شدیم، سوت های جهت دار داور هم فزونی می یافت. اعتراض بازیکنان و نیمکت تیم مس زیاد شده بود و دایما از داوری گله می کردند. گله هایی که بنظرم بی راه نبود.
در کمال تعجب داور 8 دقیقه وقت اضاف تعیین کرد. واقعا تصور کردم 3 یا 4 دقیقه گرفته شود. به هرحال دقیقه هشتم فرا رسید و دارو بی توجه به اتمام وقت، بازی را دنبال می کرد و همین موضوع اعتراض ها و تشنج را نیز بیشتر و بیشتر می کرد. داور نیز کارت پشت کارت به بازیکنان و نیمکت مس می داد. بازی به دقیقه 12 وقت اضافه رسید، داور اما گویی فشار تیم پیروزی را به فال نیک گرفت که قطعا این حمله آخر است و گل تساوی زده خواهد شد. همه بازیکنان به جز دروازه بان در محوطه جریمه مس بودند که به یکباره، ورق برگشت و در یک ضد حمله، تیم پیروزی گل سوم را هم دریافت کرد و آب یخ بر روی تماشاگران، تیم داوری و تیم پیروزی و همه دست اندرکارانی که چنین می کردند ریخته شد. و من و خیلی ها خدا را دیدیم. خدا جای حق است و هیچ گاه هیچ حقی از هیچ کس ضایع نخواهد شد. من آنجا به وضوح خدا را دیدم.
(تحمل درد) اپیزود سوم:
در پس دردها بدون تردید درس نهفته است. و این قطعی است. ولیکن تحمل درد. تصمیم بموقع. توان تصمیم و ایستادن بر آن تصمیم نیز پر اهمیت است.
روایت جالبی هست در مورد کسی که پایش در میان آهن آلات و اره ها و این دست ابزار گیر می کند. هر لحظه که می گذرد احتمال آوار شدن آهن آلات در آن محل افزایش می یابد، او باید میان مردن و قطع یکی از پاهایش یک گزینه را انتخاب کند.
برای زنده ماندن، برای ادامه دادن باید تصمیم سخت می گرفت. قطع پا و درد شدید ناشی از قطع پا. و روزها و ماه های پس از قطع پا، که باید خونریزی و درد و عفونت و حال خرابی ها را تحمل کند.
همه این دردها در ازای زنده ماندن است. انتخابش زنده ماندن بود. پاهایش قطع شد. بیش از یکسال زخم و خونریزی داشت. خواب آرام نداشت. به سختی راه می رفت. بسیاری از کارهای شخصی اش نیز تحت شعاع قرار گرفته بودند.
درد اما خاتمه یافت. با شرایط سازگار شد. راه رفتن را با یک پا آموخت. رانندگی هم می کرد. ورزش را فراموش نکرد و سر کار هم می رفت. پس از آن درد، زندگی جدید ساخت. با تجارب جدیدتر. با شرایط متفاوت تر. و آن درد امروز بزگترین درس زندگی اش نیز تلقی می شد.
پایان: آری، آری. و ما آنها را از یاد نخواهیم برد. آنها که باعث شدند نخندیم و یا کمتر بخندیم.