شوشان ـ حسن نسیمی :آبادان،
شعرِ شعلهور،
دروازه تشیع،
دروازهی نور،
همانجا که شعلهی ایمان
در چشمانِ خستهی جنوب،
می رقصد.
اینجا
دروازهی فردا بود،
آنجا که لولهها،
همچو رگهای بیدارِ یک پیکرِ نو،
نفت را از دل خاک
تا امیدِ آینده جاری کردند.
جایی که نفت
نه فقط شعله،
که آگاهی آورد.
از تو ایران زاده شد،
چشم گشود،
قد کشید.
اما تو را
نه نفت،
که غیرت
جاودانه کرد.
سوختی،
گریستی،
صدایت را بلعیدند.
ولی باز
بلند ایستادی.
نام تو نبض تاریخ شد
در دل غیرت...
آبادان،
ای زندهترین زخمی وطن،
ای باشکوهترین سکوتِ فریاد،
آبادان است این
نه خاک،
که زخمی جاودان بر سینهی جغرافیای عشق است.
نه شهر،
که افسانهایست
از نخل، و نفت، و نعرهی باروت
در ریههای خاکستر.
زنِ آبادانی،
مادرِ آتشدیده،
خواهرِ سنگر،
سربازِ خاموشِ هر جبهه بود.
او که در شعلههای محاصره،
شیر پخت و سرب پاشید،
دستِ زخمیاش
رازیست که در تاریخ
هرگز نخواهد پوسید.
دیروز ،
سرب داغ بود و دیوارهای شکسته،
و نخلهایی
که در آتش قامت کشیدند
تا فرو نریزد عزتت.
دیروز،
دشمن بود و چشمهایی بیخواب،
تازیانه خصم بود و گرده گربه پیر آریایی.
ایستادی،
با دستان خالی،
با سینهای بیزره
اما پر از ایمان.
آرش وار اما بی کمان..
و امروز...
و اینبار
کینه و دشمنی، نه با تفنگ،
که با زبان.
با قلمی که بر پیکر نازنینت
زخم میزند،
با خندهای سرد،
و نگاهی که از تو
فقط نفت میخواهد،
نه درد.
آبادان،
تو هنوز زخمی،
نه از دیروز،
که از امروز.
آبت، شور است.
نانت، غبار دارد.
هوایت،
خاطرهی باروت است
و صدای خندهی فراموشی،
بر لبانِ کسانی
که خود را دوست مینامند.
تو هنوز تشنهای، در کنار شط.
چه زبانها که،
بر غیرتت شمشیر شدهاند؛
قلمهایی
که به جای ساختن،
تو را
در واژهها
دفن میکنند.
آبادان،
ای زخمی همیشه،
ای حماسهی تنها مانده،
هنوز ایستادهای،
با زخم،
ما شرمندهایم…
که روزگاری جنگ را با دشمن بردیم،
اما امروز،
در صلح با خویش،
تو را تنها گذاشتیم.
ما هنوز از تو میآموزیم
که چگونه
باید در دل خاک بود
و آسمانی ماند...
آبادان، ای زخمِ بیپایان
ما هر کجا باشیم،
اگر تکهای از تو در دلمان باشد
بیوطن نیستیم...
حسن نسیمی/ نزدیک آبادان