شوشان ـ محمد شریفی :
گاومیشدار فهیم و فاضل، جناب آقای حسن خیاطانِ شوشی
سلام علیکم و رحمهالله و برکاته،
بسیار هنرمندانه، عطر گاومیشهای نخلستانهای غیرت جنوب و آبادان عزیز را با نغمهای برخاسته از حنجرهی خاک، فریادی از گلوی مظلومیتِ نجیبانه، و فلسفهای نانوشته از دل نیزار، به مشام جناب فیلسوف رساندی؛ با چشمی خندان و دلی لرزان، اما با قلمی استوار و بیپروا.
حسن جان! چه نیکو گاومیشهایی دارید؛ از آن نژادهایی که اگر در آکادمی اخلاق افلاطونی ثبت میشدند، سقراط بهجای شوکران، شیرشان را سر میکشید و میگفت: «نجابت، این است!»
جناب حسن خیاطانِ دانا،
مبادا دیگر خود را کمسواد بخوانید که اگر این «سوادِ کمِ گاومیشی» است، پس آنکه سالها در دانشگاه فلسفه خوانده و هنوز فرق حقیقت و فحش را نمیفهمد، لابد با «سوادِ خرگوشیِ سلبریتیوار» روزگار را سپری میکند!
شما در نامهتان، بهجای قلم، شاخ گاومیشی در دست داشتید و بهجای مرکّب، اشک دلی سوخته، و چنان تیز و نغز نوشتید که اگر سقراط از آن آگاه میبود، بهجای «دیالوگ» با شاگردان، «دیالوز» با دامداران آغاز میکرد!
آری، برادر؛
صدای شما، از نیزارهای کارون و از لابهلای نگاه بیزبانِ گاومیشها، در حکم مرهمی است بر زخمی که سالهاست بر دل ما نشسته.
و اما دربارهی فیلسوف محترم...
شما چه کریمانه، نه با لگد بلکه با کلمهای مؤدبانه و چشمی هشداردهنده، او را به حریم ادب فراخواندید؛ که این هنر است و مردانگی.
جناب خیاطان،
بپذیرید که شما نه فقط گاومیشدار، بلکه راعیِ خرد و دامدار دانایی هستید؛ فرزانهای که اگر روزی در محفلی با افلاطون و ابنخلدون حاضر شود، هم شعر خواهد گفت، هم تحلیل، هم قلیهماهی تعارف خواهد کرد!
در پایان، بنده که نه گاومیش دارم، نه فیلسوفم، نه حتی اهل آبادان، با خواندن نامهی شما دلم خواست شناسنامهام را عوض کنم و بنویسم: متولد حاشیهی کارون، از ایل خیاطان!
ای عزیز!
شما با آن قلم، به ما آموختید که اگر دانشگاهی در کار نباشد، ولی زندگی در حریم گاومیشها باشد، میتوان «استاد تمام نجابت و معرفت» شد؛ بینیاز از رتبه علمی و مقاله.
راستی! همین چند روز پیش یکی از سینهچاکهای بلدیه گفت: «آمیرزا بیسواد است و حتی دیپلم هم ندارد!»
آی، نمیدانی چقدر از حرفهایش خندیدم، چون خوب میدانم کجایش از طنازیهای آمیرزا سوخته است!
حسن جان!
من هماکنون در سودای خرید یک جفت گاومیش هستم...
قربانت
محمد شریفی