مرحومه «خدیجه محمدی»، مادر بزرگوار سرلشکر شهید «محمد بروجردی»، فرمانده
قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) در دوران دفاع مقدس، پس از سی سال به فرزند
شهیدش پیوست.
هماکنون یادی از آن مادر بردبار و فرزندش محمد
بروجردی، بهانهای است برای تعظیم به همه مادرانی که در دامان خود فرزندانی
شجاع و افتخارآفرین برای ایران اسلامی پرورانیدند.
وقتی محمد مهمان خانواده شدبه
گزارش «تابناک»، در سال ۱۳۳۳ در روستای دره گرگ از توابع شهرستان بروجرد،
صدای گریه نوزادی، خبر از تولد کودکی میداد که در آن زمان هیچ کس گمان
نمیکرد، روزی افتخار ایران و اسلام خواهد شد.
مادرش
خدیجه محمدی او را در بغل گرفت و نسیم خنکی که از میان درختان زیبا و سبز
میگذشت، به درون اتاق آمد تا بر گونههای زیبای نوزاد بوسه زند؛ نوزادی
که محمد نامیدنش. اذان و اقامه که در گوشش خوانده شد، محمد چشم باز کرد و
آسمان را دید: چه زیباست این آسمان!
هم مادر بود و هم پدر
شش
ساله بود که سایه پدر از سر محمد کم شد و کربلایی علیرضا بروجردی، او و
مادر و فرزندانش را تنها گذاشت و این گونه بود که مادر شد هم پدر و هم
مادر و همه چیز محمد و خواهرها و برادرانش.
بانو خدیجه محمدی، خم
به ابرو نیاورد و چون کوه ایستاد. از سرد و گرم روزگار نهراسید و سالهای
فراوانی را با توکل به خدا گذرانید، بیآنکه شکوهای کند. بچهها کم کم
بزرگ میشدند و در این میان، محمد چیز دیگری بود؛ محمد بروجردی.
او
در هفت سالگی به مدرسه رفت، ولی به دلیل شرایط مادی خانواده، تحصیل در
کلاسهای شبانه همراه با کار و تلاش روزانه را برگزید و خانواده را در
تأمین زندگی شرافتمندانه، یاری رساند.
مادر میگفت: «محمد شش ساله
بود که یتیم شد. از هفت سالگی روزها را در یک دکان خیاطی کار میکرد. اسمش
را در یک مدرسه شبانه نوشتم و شبها درس میخواند. همه او را دوست داشتند؛
چه معلم چه صاحبکارش».
هر بار که محمد برای تأمین معاش خانواده
به سر کار میرفت و مادر میدید که نوجوانی استقامتی به اندازه کوههای سر
به فلک کشیده لرستان و روحی به لطافت مردمان نجیب بروجرد دارد، به او
افتخار میکرد.
مادر به تنهایی و با تکیه بر خدا و ایمان به او
برای تربیت و بزرگ کردن فرزندانش برنامهریزی داشت و عزم خود را جزم کرد.
در حقیقت، مادر شیرزنی بود که با عشق و شور در راه رشد و تربیت فرزندانش
تلاش میکرد.
محمد با وجود مادر مهربان و دلسوز درد بیپدری را کمتر حس میکرد. او هم مادر بود و هم پدر تا فرزندانش نبود پدر را احساس نکنند.
در
سال ۱۳۴۷ چهارده ساله بود که با شرکت در کلاسهای آموزش قرآن و معارف
اسلامی قدم به دنیای پر تب و تاب مبارزه گذاشت. محمد از آن روزها چنین
حکایت میکرد: «وقتی به این کلاسها رفتم، قرآن را خواندم و مفهوم آیات را
فهمیدم. چشم و گوشم روی خیلی مسائل باز شد. معنای طاغوت را فهمیدم. فهمیدم
امام کیست و چرا او را از کشور تبعید کردهاند».
محمد بزرگ شد و انقلابیپس
از چندی با تشکیلات مکتبی «هیأتهای مؤتلفه اسلامی» مرتبط شد و ضمن شرکت
در جلسات نیمه مخفی سیاسی ـ عقیدتی که به همت شهید بزرگوار «حاج مهدی
عراقی» تشکیل میشد، سطح بینش مکتبی و دانش مبارزاتی خود را بالا برد.
محمد
هفده ساله بود که مادرش بانو خدیجه محمدی لباس دامادی بر تنش کرد. شب
عروسی، مادر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید، چرا که حالا دیگر محمد مردی
شده بود برای خودش؛ مردی از دیار دلیران لرستان.
در سال ۱۳۵۰
ازدواج کرد و یک سال بعد به خدمت نظام وظیفه فراخوانده شد. مادرش میگفت:
«به او گفتم پسر حالا که احضارت کردهاند، میخواهی چکار کنی؟ گفت: مادر!
من مسلمانم. مطمئن باش تا جایی که بتوانم تن به چنین ذلتی نمیدهم. من از
خدمت به این شاه لعنتی بیزارم. میفهمی مادر، بیزار!».
«محمد» که
علاقهای به خدمت در ارتش شاهنشاهی نداشت، اندکی پس از این فراخوان به قصد
دیدار با مرشد در تبعید مکتب انقلاب حضرت امام خمینی «ره» از خدمت فرار
کرد؛ اما حین عبور از مرز زمینی ایران ـ عراق توسط عناصر «ساواک» رژیم
شناسایی و دستگیر شد.
مادر محمد از این دوران میگوید: «خبر آوردند که
او را در خوزستان سر مرز گرفتهاند. رفتم اهواز سازمان امنیت عکسش دستم بود
و گریه میکردم. از آنجا رفتم زندان ساواک «سوسنگرد»... این پسر آنجا
بود. وقتی وارد اتاق بازجویی شدم، دیدم او را از پاهایش به سقف آویزان
کردهاند و کتکش میزنند. همین طور مثل باران چوب و شلاق و باتوم بود که بر
سر صورت بچهام میبارید، ولی حتی یک آخ هم از او نشنیدم».
مادر، منتظر بود و دعاگوی محمدشاوجگیری
نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) با تلخیها وشیرینیهایی همراه بود
که باز هم مادر بود که باید در کنار همسر محمد رنجها را به جان میخرید.
او با کمال رضایت بر خدا توکل کرد.
روزهایی که محمد به خانه نمیآمد و
ایامی را که در بازداشت ساواک بود، با یاد صبوری حضرت زینب (س) سر میکرد و
میگفت: محمدم فدای علی اکبر حسین!
مادر «محمد» مرحومه بانو محمدی از فعالیتهای محمد در این مقطع خاطرات جالبی دارد:
«خانه
ما در «مولوی» تبدیل شد به مرکز انتشار اعلامیه ضد رژیم. محمد به همراه
چند نفر از دوستانش در طبقه همکف یکی از اتاقها سه چهار دستگاه خیاطی
گذاشتند و عدهای بیوقفه پشت این چرخها کار میکردند... این ظاهر قضایا
بود. درست در زیر زمین همین اتاق آنها چاپخانه مجهزی داشتند که شبانه روز
کار میکرد. سرو صدایش تمام محله را برداشته بود. البته باعث سوءظن کسی
نمیشد. هر کس به خانه میآمد فکر میکرد این همه سرو صدا مال آن چهار تا
چرخ خیاطی است».
در سال ۱۳۵۵ در معیت چند تن از دوستانش برای آموزش
اصول و قواعد جنگهای پارتیزانی راهی سوریه شد. در سوریه حاج آقا و
دوستانش به اردوگاههای نظامی «جنبش امل» معرفی و سرگرم طی دورههای رزم
چریک شهری و نبرد پارتیزانی شدند. بعد از ختم دوران آموزشی شهید بروجردی و
دوستانشان تصمیم میگیرند تا برای گرفتن حکم شرعی مبارزه مسلحانه به «نجف»
رفته و با حضرت امام ملاقات نمایند... اما بنا به برخی مسائل و معضلات
خصوصا گرم شدن روابط رژیم بعث عراق با دیکتاتوری شاه، امکان سفر آنان به
عراق منتفی شد و ناچار به ایران برگشتند».
مادر محمد از انفجار
رستوران خوانسالار، عشرتکده و محل تجمع و عیاشی مأمورین آمریکایی ستاد
آسیای جنوب غربی C. I. A در تهران، انفجار اتوبوس نظامی حامل مستشاران
آمریکایی، در لویزان، خلع سلاح مامورین قرارگاه شهربانی شاهنشاهی در تهران،
عملیات نظامی علیه یک رشته از مراکز ساواک، در پانزدهم خرداد، ۱۳۵۷، و
انفجار تأسیسات برق مراکز رژیم به نام «کاخ جوانان»، در منطقه شوش تهران
و... که محمد او در آن نقش اصلی داشت خبر چندانی نداشت، اما میدید که محمد
روزهای طولانی به منزل نمیآید و وقتی هم میآید آنچنان عجله میکند که
فرصتی برای پرسش نبود.
مادر برای محمد و دوستانش دعا میکرد.
محمد
بعدها در حفاظت از امام خمینی (ره) در بهمن ۱۳۵۷و تصرف «پادگان جمشیدیه» و
نیز آزادسازی مراکز رادیو و تلویزیون از لوث چکمه پوشان گارد جاویدان که
محمد در همین عملیات اخیر، با اصابت گلولهای از ناحیه پا مجروح شد، نقش
اساسی داشت. سپس مدیریت زندان اوین و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در
سال ۱۳۵۸و نیز درگیریهای گروهکهای ضدانقلاب کردستان و سرانجام تهاجم ارتش
بعث عراق، دیگر برای مادر فرصتی نگذاشت تا محمدش را ببیند.
مادر همیشه چشم به راه بود اما محمد سرباز قرآن بود و جانباز خمینی.
محمد، علی اکبر مادر شد... محمد
دیگر از آن مادر نبود. او جوانمردی بود از غیورمردان انقلاب و سردارانی
مانند علی صیاد شیرازی، احمد متوسلیان، ناصر کاظمی، غلامعلی پیچک، محمد
ابراهیم همت، حسن باقری، مهدی زینالدین و حسین خرازی و گروه بسیاری از
رزمندگان.... و مادر به او میبالید.
روز یکم خرداد سال ۱۳۶۲که
محمد به همراه پنج تن دیگر از فرماندهان سپاه اسلام، به شهادت رسید و به
بانو خدیجه محمدی خبر دادند، زیر لب زمزمه کرد: خدایا! این علی اکبر را از
من بپذیر.
حتی در دوران پس از شهادت محمد، مادر هرگز شکوهای نکرد و
همواره خدا را شاکر بود. او حضرت زینب (س) را الگو و اسوه زندگی خود قرار
داد و با صبر و شکیبایی، شهادت و فراق فرزندش را تحمل کرد.
و سرانجام دیدار مادر و محمد، دیدنی بودمرحومه
خدیجه محمدی که به دلیل سکته مغزی در بخش ICU (مراقبتهای ویژه) بیمارستان
خاتمالانبیاء (ص) تهران بستری بود، روز یکشنبه هفدهم آذر به دیدار فرزند
شهیدش شتافت.
دیدار فرزند و مادر پس از سالها انتظار در بهشت مسیر
میشود و آن دو مانند عاشقی که به وصال معشوقش میرود، همدیگر را در آغوش
لطف و مهربانی میفشارند.
دکتر «محسن رضایی»، دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام در این خصوص در پیامی ضمن عرض تسلیت به خانواده آن بانوی فداکار و صبور، یادآور شد:
آن
بانوی مؤمنه و صبور را، سرافرازی همین بس که در دامان پر مهر خود، فرزندی
را تربیت کرد که علاوه بر افتخار مجاهدت در راه خدا، در ابعاد اخلاقی و
جاذبه مردمی نیز مسیح کردستان نام گرفت.
اطمینان دارم این مادر شهید، در اجر عظیم مجاهدات فرزند گرانقدرش، سهمی بسزا دارد.