امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
باز هم سوم خرداد ديگري فرا رسيد و اينك سي سال است كه از آزادي شهري كه خداوند آن را آزاد كرد مي گذرد، شهري كه خرم بود و با اسارتش خونين شهر نام گرفت و با آزاديش بار ديگر به خرمشهر تبديل گشت.آري ، امروز سالروز آزادي شهري است كه سرزمين عشق و حماسه نام گرفت، شهري كه اينك آن را كربلاي ايران و مشهد خوزستان مي نامند و البته ميگويند بايد با وضو به آن شهر و ديار وارد شد.
اگرچه از قبل خرمشهر، نجف دوم نام داشت، اما حماسه هاي آفريده شده دفاع مقدس در اين سرزمين بازهم اين شهر را مقدس و پاك تر نمود، آنگونه كه هرسال تنها شلمچه اش ميعادگاه و زيارتگاه عاشقان و راهيان نوري است كه از سرزمين هاي دور به عشق ديدن يار و ترنم نسيم اين ديار و به شميم بوي عطر شهدا حتي با پاي پياده به سويش مي آيند.
آري خرمشهر را هم ميتوان نام يك اقيانوس و هم نام يك دريا دانست، زيرا همچون اقيانوس عميق و وسيع و همچون دريا پاك و زلال است. خرمشهر مانند تابلو بسيار زيبائي است كه امروز در نگارخانه بزرگ ايران اسلامي ميدرخشد و نورافشاني ميكند و بايد بگوييم كه امروز همه ايرانيان خرمشهر را مي شناسند ، جاي آن را در نقشه ايران مي دانند و همه دوستش دارند. اما چه بگوييم كه با گذشت سي سال خرمشهر هنوزهم خرمشهر نشده و هنوز هم همچون قلب زخم خوردهاي است كه آثار زخمهايش در پيكر پيدايش آشكار و عيان است.
داستان جنگ هشت ساله اي كه بر ما تحميل شد از خرمشهر آغاز گشت ، داستان زماني شروع شد كه صداي سفير اولين گلوله در گوش اين بندر زيبا پيچيد و از همان ابتدا آرامش را از اين شهر دزديد، شهر از پيكر مردمش خونين شد و خونين شهر نام گرفت و خرمشهر شهري شد كه با صداي زنجيرهاي شب پرستان بعث در تاريكي و ظلمت شبانه فرو رفت.
روزآخر تابستان بود، خرماها و رطب ها بر نخل ها رسيده بودند، حلاوت آنها را چشيده بوديم، اما آن شيريني با غافلگيري دشمن در سي ويك شهريورماه پنجاه و نه، به كام همه تلخ شد، به يكباره همه چيز رنگ اندوه و ماتم گرفت، شهر را از هر طرف گلوله دربرگرفت ، خون هزاران پير و جوان ، مرد و زن و كودك و خردسال بر سنگفرش خيابانها و كوچه هاي خاكي اش جاري شد.
خاطراتي در ذهن ها نقش گرفت كه شايد فقط خرمشهري ها از آنها با خبر هستند و روايت آن را مي دانند. آري حتي «دا» هم نمي تواند به خوبي رنج و غم و غربت آن روزهاي سخت و تلخ را بازگو نمايد، «روز سوم« هم نتوانست همه آن دردها و مصيبت هاي خرمشهر را به تصويربكشاند. از بالاي «دكل» هم نتوانستيم همه خاطرات آن روزهاي پرخطر را در خاطرمان ثبت نماييم. امروز «روايت فتح» هاي بسياري لازم است تا بتوان گوشه اي از آن روزها و شب هاي غربت خرمشهر و خرمشهري ها را به تصوير كشيدكه البته اين روايت ها خود «آويني» ديگري مي خواهد كه امروز او هم در كنارمان نيست.
خرمشهر خونين شد ، اما هرگز تسليم نشد ، خاطرات چهل و پنج روزه مقاومت آن شهر درمقابل دشمن، و بيست و يك ماه اسارت و اشغال آن در دست بعثيون كافر هنوز هم از يادهاي ما نرفته است، هنوز هم ياد مقاومتهاي مظلومانه و معصومانه شهيد جهان آرا و ياران با وفايش در دفاع از شهر از خاطرمان نرفته است، هنوزهم جانفشاني آن نوجوان سيزده ساله كه «فهميده» راه شهادت را انتخاب نمود از خاطرمان نرفته است.
هنوزهم خاطره مقاومتهاي كوچه به كوچه رزمندههاي خرمشهري در زير گلولههاي توپ و خمپاره و خمسه خمسه و ياد مقاومتهاي مردمي در خيابان چهل متري ، پادگان دژ، صددستگاه، گمرك، ايستگاه راه آهن، فلكه دروازه و جاي جاي اين شهر از يادمان نرفته است، روزهايي كه پر از آتش و خون و گلوله بود، آن روز بيمارستانهاي مصدق و طالقاني پر از زخمي و شهيد بود و جنت آباد پر از شهدايي بود كه هيچكس نام نشاني از آنان نداشت و آنها را گمنام در خاك خرمشهر آرام داديم. اما به انتظار نشستيم براي روزي كه آزادي را بار ديگر در خرمشهر نظاره كنيم، پشت ديواره كوت شيخ رفتيم و از«آبادان اين يارهميشه وفادار خرمشهر» ياري طلبيديم.
پانصد و هفتاد و هشت روز اسارت و اشغال خرمشهر طول كشيد، ديگر صبرمان تمام شده بود و حالا بايد خرمشهر را از اسارت نجات پيدا مي داديم و شهر به وطن ميپيوست ، از هرگوشه و كنار اين سرزمين جوانان و مردان به سمت خوزستان روان شدند تا خرمشهر را آزاد كنند، اما اين ظاهر ماجرا بود و در باطن آنها آمده بودند تا خود را آزاد كنند، عاشقاني در اين جمع بودند كه براي رسيدن وصال به معشوق خود درآرزوي شهادت به اين سرزمين آمدند. آنها آمده بودند تا روح خود را در اين سرزمين از جسم خاكي رها كنند و به ملكوت پرواز دهند.
امروز هم نميتوان از عشق همه آن سردارها و سربازها نوشت كه مثل نم نم مثل باران، مثل طوفان آمده بودند تا اين سرزمين مقدس و خشكيده و كويري را از خون خود سيراب كنند، آنها ميخواستند از كوير بوستاني بسازند تا گلها و سبزهها در سايه آرامش آنها رشد نمايند. آري آن روزها نه فتنه اي بود و فتنه گراني، همه جمع ها خودي بودند، همه دلها با واژه كينه بيگانه بود و راستش را بخواهيد كوچه ها و خيابانها همه بوي بهشت ميداد.
براي آزادي خرمشهر ابتدا فتح المبيني آغاز شد و پيروزي هاي بزرگ به دست آمد، شرايط براي بازپس گيري خرمشهر مهيا گشت، در ارديبهشت ماه شصت و يك عمليات بيتالمقدس طراحي و اجرا شد، خاكريزهاي دشمن يكي پس از ديگري فتح گرديد و به دنبال آن پادگان حميد، جاده خرمشهر، پل نو ، شلمچه و.... با گذر از ميدانهاي مين و با نثارخون شهداي عزيز آزاد شدند. صدام در دام افتاد، او كه در اثر حملات برق آساي رزمندگان شوكه شده بود گفت: اگر خرمشهر را ايراني ها بتوانند به دست آورند، كليد بصره را در اختيار آنها قرارخواهم داد.
اينك همه به مسجد جامع فكر مي كردند، جائي كه رسيدن به آنجا يعني فتح كامل خرمشهر بود، سوم خرداد رسيد و اذان را از گلدستههاي مسجد جامع شنيديم ، آري روز پيروزي فرا رسيد و خرمشهر از اسارت آزاد شد و امام گفتند كه خرمشهر را خدا آزاد كرد و اينك خرمشهر هديهاي بود از جانب خداوند به مردم اين سرزمين ، اگرچه فتح خرمشهر فتح خاك نبود بلكه فتح ارزشهاي اسلامي بود.
خرمشهر آزاد شد، اما در بهار آزادي جاي بسياري ازشهدا خالي بود،آنجا كه در رثاي سردار بزرگي مانند محمد جهان آرا اين قطعه شعر را سرداديم كه «ممد نبودي بيني شهر آزاد گشته» و بدينسان عطر و بوي شهدا وجب به وجب اين شهر را معطر نمود و خرمشهر تبديل به كربلايي مقدس شد و از اين روست كه بايد با وضو برآن وارد شد، سجده كرد و بوسه بر خاكش زد و آن را قطعه اي از بهشت ناميد.
امروز ديگر نخلهاي سوخته بي سر در اين شهر خجالت نميكشند، چون ميدانند پيكرهاي بيسر و بينام و نشان زيادي در كنارشان آرام گرفته و خفته اند، خرمشهر ياد آنهايي را كه با پيشاني بند سبز و سرخشان و چفيه سياه و سفيدشان آمده بودند تا شهر را آزاد كنند هرگز از ياد نميبرد.
اما خرمشهر امروز خود ميگويد آيا كودكان، نوجوانان و جوانان اين شهر ميدانند كه پدران و مادرانشان در روزهاي ابتدايي جنگ چگونه با پيكرهاي خون آلودشان مانع از سقوط خرمشهر شدند،آيا از خود مي پرسند كه چرا براي آزادي اين شهر مردان و زنان ، جوانان و نوجوانان و پيران از هرگوشه و كنار ايرانستان آمدند تا نجاتش دهند.
خرمشهر امروز به دولتمردان ميگويد آنچه انتظار داشتم پس از آزاديم انجام دهيد هنوز صورت نگرفته است. امروز خرمشهر از گذشته خود ميگويد كه قبل از جنگ بندر بزرگي بودم و دركنار خود نخل هاي زيادي را برافراشته داشتم، نخلها خرما داشت و كام مردم را شيرين ميكرد، كوت شيخ و جزيره مينو داشتم و لنگرگاه زيباي اروندم مردم را از هر سوي ايران به اينجا ميكشاند ، شهري بودم كه كشتيهاي بزرگ تجاري و لنجهاي بزرگ و كوچك را در كنارههاي خود جا ميدادم و بوق كشتيها شهر را به غرش و به حركت در ميآورد، بلم هايم در اروند مردم را در موجهاي آرام خود به گردش ميبرد. اگر هم هوايم بوي شرجي داشت، اما همين شرجي هم بوي عشق و دوستي و محبت بود.
خرمشهر مي گويد كه امروز دوست دارم همانند روزهاي خوبي كه داشتم زندگي كنم، بندر و گمركم فعالتر شوند، ايستگاه قطارم از مسافران پر شود و بازار سيف و صفايم از مردم خونگرم و با صفا مملو گردد،آري من دوست دارم همانگونه كه خون ريخته شهدا موجب شد تا اين سرزمين زيارتگاه شهدا و عاشقان دلسوخته شود، زمين و خاكم نيز تبديل به خرم شهري شود كه خرمي و آباداني آن مردمي را كه هم اكنون درآن مسكن گرفتهاند از من خشنود و راضي سازد.