امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - غلامرضا فروغی نیا
از قطار که پیاده شد باد گرمی
صورتش را نوازش داد. پس از سالها که از اهواز رفته بود حالا حس کرد که شهر تغییر جدی
یافته است. به اطراف فلکه راه آهن نگاه کرد.دورتادور فلکه مسافرانی که از قطار پیاده
شده بودند بصورت نامنظمی بچشم می آمدند.تاکسی ها و مسافرکش ها هریک بدنبال مسافری.در
این میان معاون وزیر با راننده هائی که یکی پس از دیگری مسیرش را می پرسیدند روبرو
بود:
-آقا
بفرمائید....تاکسی آماده است....مسیرتان؟
و او بی تفاوت مسیر پیاده رو
را انتخاب می کرد.در حالیکه هنوز چهره خواب آلودش او را کرخت نشان می داد سنگینی کیف
دستی اش او را خسته تر می کرد.برای اینکه سرحال شود دستی به صورت و محاسن سفیدش کشید
و بعد از آن مسیر اندک موهائی که در وسط سرش مانده بود را به انتهای آنها در پشت سرش
وصل کرد . یکباره حس کرد که عمر چگونه بسرعت برایش طی شده وحالا بعد از چند بار تمدید
بازنشستگی به اول جغرافیائی که او را به مسند معاونت وزیر رسانده بود، بازگشته است.
سال های سال استاندار این استان
بود.آن زمان هنوز موهای سیاه نشانه هائی بودند که حکایت از روزهای جوانیش داشت با این
وصف هرچه دور و برش را نگاه کرد نشانه ای از کارها و پروژه هایش را نیافت.گوئی هیچگاه
در این منطقه نبوده است.حس خوبی نیافت.لجش گرفت.با این وصف بخودش آمد و ماموریت مهمی
که وزیر به او سپرده بود انرژی زیادی به او می داد. می دانست که بایستی قبل از اینکه
کسی فرصت سر خاراندن داشته باشد خودش را به دفتر استانداری برساند و قال قضیه را بکند.
بالاخره وجود یک استاندار بومی همیشه می توانست حاشیه داشته باشد از این جهت صبح زود
او می توانست حکم عزل استاندار بومی را با یک حکم «مشاور وزیر» طاق بزند و خوش و سرحال
به تهران برگردد و یکسال دیگر بازنشستگی خودش را در وزارت کشور به عقب بیاندازد. توی
این فاصله حتی می توانست یک مرخصی هم بگیرد و سری به فک و فامیل اش توی اراک بزند و
اگر سریع بجنبد شاید در کاروان رئیس جمهور که در استان کرمان مشغول افتتاح پروژه انتقال
آب کارون به کرمان هستند، هم جایی برای خودش بیابد.
سمت راست فلکه راه آهن را چرخی
زد و وقتی به مغازه آش و حلیم رسید ، بوی گرم و خوش نان تنوری به مشامش رسید. دیگر
طاقت نیاورد. داخل مغازه شد . کیف اش را روی یک صندلی انداخت و خودش را روی صندلی دیگر
ولو کرد.بوی پیاز داغ اشتهایش را بیشتر می کرد.عینک اش را با دستمال پاک کرد و دوباره
به روی چشمهایش گذاشت.در قاب های عینک چهره حلیم فروش بنظرش آشنا آمد. لحظه ای درنگ
کرد.به ذهن اش فشار آورد. او را توی استانداری دیده بود .مردی که در گذشته اش در ذهن
معاون وزیر شاداب بود و حالا شکسته و خسته پشت دیگ آش و حلیم داشت به او ذل می زد. حلیم فروش هم یک لحظه او را مرور
کرد .بنظرش چهره آشنائی بود و در یادش از او نشانه هائی می جست. همدیگر را شناختند.
ناخودآگاه لبخند مشترکی در سیمای هر دو کاشته شد. حلیم فروش طاقت نیاورد و از پشت دیگ
حلیم به سمت معاون وزیر آمد و او را در آغوش گرفت.در حالیکه او را محکم می فشرد، با
تعجب پرسید:
- مهندس
اینجا؟ شما که میگن معاون وزیرید؟ بعد از این همه سال اونم توی فلکه راه آهن؟ پس راننده
و کارمندتان کو؟ چطور تنهائی؟.... بدون همراه؟ مگر استانداری خبر نداره؟ لابد تنها
آمده اید ببینید شهر چطوره و مردم چه وضعی دارند؟...ها؟
معاون وزیر هم در حالیکه شادی
اش را نمی توانست پنهان کند و از دیدن یک همکار قدیمی متعجب شده بود رو کرد به او وگفت:
-از کارمندی
استانداری یکباره زدی به حلیم فروشی؟
و حلیم فروش در حالیکه بار غمی
را روی دوش خویش حس می کرد در جواب معاون وزیرگفت:
- می دانید!خیلی
تلاش کردم بازنشستگی ام را تمدید کنند اما قبول نکردند .البته بلاخره بازنشستگی آخر
خط هر کارمندیه.تازه بعد هم دوباره باید شروع کنه!....ما هم بعد از استانداری زدیم
به حلیم فروشی....اتفاقا کاشکی از همون اول زده بودیم به حلیم.نون اینجاست.پشت این
دیگ!.... نه پشت اون میز!....اما ماشالله می بینم که هنوز شما مثل روزای جوانی می کوبی!...حالا
چطور این وقت صبح توی فلکه راه آهن؟نکنه هوس کرده بودی حلیم بخوری؟بغلی مان کله پاچه
اش حرف نداره!....سفارش بدم بیارن؟
- نه
بابا، بی خبر آمدم. مأموریت دارم.
حلیم فروش بیشتر کنجکاو شد؛
- الان
از فرودگاه آمدید؟
- نه با قطار آمدم.
- با قطار؟.... چرا قطار؟
شما که این همه کارمند و مسئول زیرنظرتان است . آمد و شد با هواپیما که برایتان کاری
ندارد. چطور شد که با قطار آمدید؟
معاون وزیر وقتی اصرار همکار
سابق اش را دید آرام و با حساسیت توی گوش اش نجوا کرد:
- آمدم
استاندار را ببرم. می خوان مشاور وزیرش کنن!وزیر مشاور کم داره!
- با قطار می آیند و مشاور
وزیر می برند؟ یعنی اینقدر مخفیه؟ نکنه اگر بفهمند استاندار را می خواهید مشاور وزیر
کنید، خطری تهدیدش می کنه؟ در همین حال با گوش چشمی به شاگردش فهماند تا بساط حلیم و آش را برای معاون وزیر پهن
کند و برای تاکید بیشتر ادامه داد:
- پسر!پیاز داغش را هم زیاد
کن!
در کمتر از نیم ساعت دو همکار
قدیمی مروری به خاطرات گذشته شان در استانداری کردند و از نحوه عزل «مهندس تولائی»
هم یادی شد. اینکه وقتی او یک روز توی ساختمان استانداری برای فرمانداران شهرهای خوزستان
سخنرانی می کرد وسط سخنرانی اش یک فاکس از وزارت کشور بهش دادند که عزل شده است . او
هم از همان پشت تریبون به فرمانداران گفت:
- آقایان
الان به من خبر دادند که از این ساعت من استاندار خوزستان نیستم لذا تشریف ببرید خانه
هایتان!
حلیم فروش با قیافه متفکرانه
ای رو به معاون وزیرگفت:
- باز
هم خدا پدر جناب وزیر را بیامرزد که بجای زدن فاکس ،خیلی مرد و مردانه کسی مثل شما
را روانه کرده که از همان اول وقت اداری به دیدار استاندار بروید و قبل از تشکیل هر
جلسه ای استاندار را مشاور وزیر کنید و قال قضیه را بکنید. کاشکی مهندس تولائی را هم
مشاور وزیر می کردند. بیچاره به دلش ماند.
حالا دیگرحلیم و آش کار خودش
را کرده بودو معاون وزیر سرحال و قبراق شده بود. از دوستش خداحافظی گرفت تا برود .اما
حلیم فروش گفت:
- باچی
می خواهی بروی؟....بگذار خودم برسونمت.ماموریت به این مهمی را با تاکسی نباید رفت.
وبه سرعت پیش بند حلیمی را درآورد
و سویچ ماشین اش را برداشت و باتفاق معاون وزیر به سمت یک ماشین شاسی بلند پلاک اروند
که دم در مغازه پارک شده بود،روانه شدند. در همین حال که داشتند سوار می شدند معاون
وزیر روبه دوستش کرد و گفت:
- الحمدالله وضعت خوب شده،ماشین
شاسی بلند هم سوار می شی؟
در کمتر از چند دقیقه دم کیوسک
نگهبانی استانداری رسیدند.معاون وزیر زودتر پیاده شد. با ضربه انگشت به شیشه کیوسک
نگهبانی فهماند که کار دارد. نگهبان با تعجب از مراجعه کننده ای که در صبح به این زودی
آمده، پنجره را باز کرد و گفت:
-هنوز
کسی نیامده!
معاون وزیراشاره کرد کار مهمی
دارد وبلافاصله کارتش را نشان داد. نگهبان در حالیکه با تعجب کارت او را نگاه می کرد
همزمان هم به چهره معاون وزیر زل زده بود و از اینکه یک معاون وزیر اول صبح بدون تشریفات
خودش را به استانداری رسانده مبهوت مانده بود.اما بعد بخودش آمد و با احترام گفت:
- ولی قربان ببخشید هنوز
کسی از کارمندان استانداری نیامده اند !با اینحال بفرمائید داخل، چون اینطوری زشته!
......وحالا
پس از یک ساعت اولین کارمند استانداری کارت ساعت کارش را می زند و وارد ساختمان استانداری
می شود و معاون وزیر هم برای ماموریت مهم ابلاغ حکم مشاور وزیر به آقای استاندار وارد
ساختمان استانداری خوزستان شده است!
این مدارس با بودجه عمومی ساخته شده اند و الان نیز باید به آموزش و پرورش برگردند و نباید شخصی تبقی شوند