۱- پيست دووميداني ريو محل دفن آرزوها بود. روح احمدآقا در قبر ميلرزيد. انگار خبرهايي بود. معلوم بود كه احسان سر دماغ نيست. ديگر مثل گذشته هم تحويلش نميگرفتند. حتي بغل فنس پرتاب و سر كاسه گچ كه آمد با پسره آلماني قهرمان لندن سر حرف را باز كند او هم خيلي سر به سرش نگذاشت و رفت. پسر شّر دووميداني ايران حالا دنبال يك همزبان بود. يك رفيق. يك مونس، يك سنگ صبور كه فشار وحشتناك اين لحظه را با او قسمت كند. اين همان فشاري بود كه از بهمن ۱۳۹۳ با او بود و دست از كابوسها و رؤياهايش برنداشته بود. معلوم بود سردماغ نيست.
داشت تظاهر ميكرد كه همان پسره طناز ديروز است اما نبود. مثل لندن كه استاديوم را روي سرش گذاشته بود و مديران كاروان ايران عين پروانه دور سرش ميگشتند. جمعه اما يللي تللي بود. هركس هم جاي او بود شايد اين شكلي ميشد. دوره قبل كه آقايان ميدانستند احسان مدال ميآورد، از روز اول كه پاش رسيد دهكده، انواع حالها را بهش ميدادند اما اينبار در قواره يك جزيره تكافتاده، بود و هيچكس لي لي به لالايش نميگذاشت. بايد اين سهتا پرتاب مقدماتي را هم ميكرد و روي گليم سياهِ بخت خودش يك امضاي بطلان ميزد كه توفان آخري هم از روي سرش بگذرد. بالاخره آدمي كه چهارسال پيش جزو محبوبان بالفطره كاروان ورزش ايران بود و همه قربان صدقهاش ميرفتند و شبانهروز از اين شبكه به آن شبكه ميكوچيد و مجريها ماچمالياش ميكردند و برايش میخواستند زن بستانند، حالا بدفرم لگد به اقبال خود زده بود. بدفرم. هنوز هيچ روانشناس و جامعهشناسي نيامده در اين دو سه سال، سوتي بزرگ زندگي او را تحليل كند. همه داشتند مشت مشت خاك بر روي خبر ميريختند تا هيكل نحس ورزش ايران بيشتر از اين مبتلاي قانقارياي تبليغاتي نشود و قهرمان را براي المپيكهاي آينده حفظ كنند. هيچكس شكست عظيم او را در دادگاه، تحليل زيباييشناختي نكرد كه بهش بگويد مرد حسابي! آخر، مرد جهانديدهاي مثل تو كه همهچيز را در همه جاي ديده و تجربه كرده و عروسكهاي ناز دنيا دارند برايت سينه چاك ميكنند، مگر در فانتزيهاي ذهنت چه دسته گلي به آب دادي كه بند را اين شكلي چپرچلاقانه به آب دادي؟ آخر، تو ديگر چرا ؟ مرد حسابي، دهن باز ميكردي ميتوانستي عين بقيه قهرمانان المپيك در نهايت بيخطري و بيدردسري به بزرگترين لذتهاي خوشباشي و ”تنآسايي” برسي و هيچكس هم نگويد بالاي چشمت ابروست. همه برايت لقمه حاضري بودند. اينچه بلايي بود كه سر خودت آوردي؟ تو ـ خیر سرت ـ پرتابگر بودي. تحصيل كرده بودي. بچه شهر بودي. تا خرخره توي امكانات دست و پا ميزدي و غش غش ميخنديدي. يك پايت خارج بود و يك پايت داخل. همه رقم آزادي و اختيار هم داشتي. پس چرا اين غفلت عظيمالجثه و صعبالعبور زندگيات را جزغاله كرد؟ چرا گذاشتي شيطان، خِرت را بگيرد و بكشاندت به آن وادي ابليسي كه وصفش را شنيديم و خوانديم. آدمها چرا از اين اشتباهات مرگبار ميكنند؟ مگر تو زندگي مجتبی و ناصر در حوزه فوتبال را به ياد نداشتي؟ مگر نميدانستي كه روح پرفتوح احمدآقا نميبخشدت؟ مگر نشنفته بودي كه معمولا اهالي دووميداني ما را دكتر و مهندس و روشنفكر و هنرمند تشكيل ميدهند و با ورزش لات و لوتها كمي تا قسمتي توفير دارد؟ اين چه كاري بود برادر؟
۲- او ديگر بعد از همان جريان، بيشتر از آنكه به آرمانهايش بپردازد، به تجسد رؤياهاش فكر ميكرد. حتي تلاش جانانه هم نكرد كه خودش را در پيست منحوس برزيل جان به سر كند و يك مدال سيمين يا زرين از ريو دشت كند كه ديگر اين مردم فراموشكار كه عاشق بالفطره قهرمانان و پهلوانان "روز” هستند، در سايه اين مدال، همه دادگاهها و بهتانها و احكام دادرسي و ... را فراموش كنند و دوباره مقامات شيرين عقل ما در باد گردنآويز او بخوابند و فضا برايش برگردد به همان روزهاي شيرين قبل از مكافات. پس چرا نهايت سعياش را نكرد؟ انگاري همچون يك پيش باخته به پيست ريو رسيده بود و نا نداشت ورزشگاه را روي سر بقيه بگذارد كه بفهميم چقدر سرحال و ياغي و كمالگرا و جنگنجوست. گيرم اين مدال را نه به خاطر من، يا نفس ورزش، يا پول و پله و پاداش، بلكه فقط از اين جهت ميگرفت كه جاي آن زخم بزرگ را در روحش التيام ميداد. او بيشتر از همه دنيا به مدال نياز داشت. پس بيشترتر هم بايد ميجنگيد تا به اين مردمي كه عاشق پهلوان قلچماق روزان خويشاند، نشان دهد كه مرا به خاطر اشتباهاتم ببخشيد. مرا به خاطر اين ظلم بزرگم ببخشاييد. قول ميدهم تا آخر عمر نوكريتان را بكنم و برايتان تخم طلا بگذارم. اين طلا را آوردم كه از درگاه خدا و شما و متشاكي پوزش بطلبم. آنوقت شايد ـ خدا را چه ديدي ـ تلويزيون دوباره ”بر طبل شادانه بكوب” را برايش پخش ميكرد و الباقي جماعت ماجرا را فراموش ميكردند. مردي كه در دادرسيهاي بهمن ۹۳ داشت تمام حيثيت ورزشياش را از دست ميداد، تمام شهرتش را ناگهان به فردی كه ميخواست ثابت كند كه ارزش هيچ مدالي ـ حتي طلاي المپيك ـ در قبال زخم زدن به آدمها به پشيزي نيست. او بايد هم مدال نميگرفت تا روح زخمي متشاكي اندكي جلا يابد و بگويد كه در آسمانها خدا جاي حقي نشسته است. آيا اين حذف شدن غيرمترقبه، همان ”كارما”ي دلبخواه نيست كه قهرمان پس ميدهد؟ ريو بايد براي تمام قهرمانان اين آب و خاك، مظهر عبرت باشد.
۳- جمعه در روز بازي احسان فقط دوست داشتم جاي چند نفر باشم و مسابقه احسان را از چشم آنها ببينم. يكي احمد ايزدپناه پدر دووميداني ايران كه ديگر عمرش را داده به شما و لابد داشت از زير خاك تماشايش ميكرد. يكي آنی كه او را به شلاق و تبعيد محكوم كرد، يكياش هم فرامرز آصف قهرمان اسبق دووميداني ايران. كاشكي مسابقه احسان را از چشم خود احسان هم ميديدم.
ايزدپناه همان مرد شريفيست كه خود جزو بنيانگذاران دووميداني بدوي ايران بوده و دونده اولين نسل تيم ملي ما و داستانهاي مسابقه دادنش با تيم انگليسيهاي مقيم تهران و روزيكه از روسيه اولينبار براي ايران چكش و ديسك آورد و آرزو كرد كه پول اين چيزها كه ميتوانست براي ارتقاي سواد جوانهاي ايران به كار برده شود باعث پرورش قهرماناني شود كه روح حماسي مردم را تقويت كنند، وگرنه خودش را نخواهد بخشيد كه پول پيرزنان ايران را داده به چكش و وزنه و ديسك. احمدآقا مردي بود كه در حد يك قديس ازلي، پاك و منزه و اخلاقمدار. بچه نجيب پشت مجلس سپهسالار كه همنسلانش را جمع ميكرد و دور خندقهاي تهرون با هم مسابقه دو ميدادند و گاه مثانه گاو و گوسفند را باد كرده و باهاش فوتبال بازي ميكردند. اولين درخشش او در سال ۱۳۰۳ در اولين المپيك بدوي تاريخ ورزش ايران آنقدر شيرين و دلربا بود كه نقل تاريخ شفاهي ما در قهوهخونه قنبر شد.
روزهايي كه داوران را سوار اسبها ميكردند و به عنوان ناظر در طول مسير ميكاشتند. دم سرگرد افخمي گرم كه اسبها از اصطبل سلطنتي ميبخشيد تا بازيها بيقاضي نماند. آخر مسير هم كه در كافه شهرداري دربند، از ”اسپورت من”ها پذيرايي ميكردند. احمدآقا در سال ۱۳۱۲ رفت بازار و يك مقدار طناب و پيت خريد و در دبستان صفوي كه معلم ورزشش بود، اينور خندقها و جاليزها، دوتا از بچهها را ميايستاند بالاي پيت و سر طناب را ميداد دستشان و او دورخيز ميكرد و ميپريد. گاه از دسته بيل هم به جاي نيزه استفاده ميكرد. آنها چنين مرداني بودند و چنين رياضتهايي كشيدند تا دووميداني ايران سرپا بماند و بچههايش به اينجا برسند كه در راه خوشباشي، بزنند به سيم آخر! او در سال ۱۳۱۳ كه استخر منظريه خالي بود، آنجا را پر از كاه كرد و پرش ارتفاع به بچهها ياد داد. خودش اولين كسي بود كه در پرش ارتفاع در منظريه با استايل هوربن (پيچ غربي) يك متر و هشتاد سانت پريد.
روزگاري كه تربيت بدني ايران دو زار پول نداشت، هركس به خارج ميرفت احمدآقا التماس دعا داشت كه برايمان به عنوان سوقاتي، كفش ”دو” بخريد. آنوقت اين يك جفت كفش را صد نفر ميپوشيدند! دونده صدمتر ميپوشيد ميداد به دويست متر و او درميآورد ميداد به هشتصد متر و او ميدادش دست دونده استقامت. همينطور ميچرخيد. كفشي كه از نون شب مردم براي جوانهاي سيبيل دوگلاسي، واجبتر و مقدستر بود. احمدآقا در اولين قهرماني كشور در امجديه گفت چطوري پيست درست كنيم؟ مرحوم ابولفضل خان صدري برايش ۱۵۰ من گچ جور كرد. گفت حالا چهجوري خطكشي كنيم؟ گفت با قيطون. كل امجديه را با قيطون درست كردند. روزگاري بود كه نه متر داشتند. نه كرنومتر. نه كفش. نه سوت. توي مسجد سپهسالار مينشستند و شور ميكردند كه دووميداني را چه شكلي راه بيندازند؟ آن روزها هركس كه ميدويد يا تمرين دووميداني ميكرد، مردم ميگذاشتند جلويشان و قاه قاه ميخنديدند بهشان. دوندهها ميگفتند چيه ريسه رفتهايد؟ جواب ميدادند كه "خر هم ميدوه آخه”! و گاه جلوي امجديه ميديدي كه كپه كپه مردم جمع شدند و دارند دعواي بين دوندهها و مردم را سوا ميكردند. احمدآقا ايزدپناه با چنين ذلت و مرارتي دووميداني ايران را بنيان گذاشت. مهمترين مسابقه ايران در آن سالها وقتي برگزار شد كه يكسالي از جنگ جهاني دوم ميگذشت و ايرانيها براي نشان دادن ضرب شست خود، به مصاف منتخب ارتش انگليس در خاورميانه رفتند. احمدآقا آنروز قهرمان صدمتر شد (در يازده ثانيه) و روي دوش مردم جا گرفت. دو سه سال بعدش وقتي تيم ملي دوميداني تركيه به ايران آمد چشمهايشان لبريز از تبختر بود. خودشان را در حد اروپا و ما را در حد قارقارك ميرزا تلقي ميكردند. وقتي مسئولين برگزاري مسابقات در ايران بهشان خبر دادند كه ما چكش نداريم كه مسابقه پرتابش هم برگزار كنيم، تركيهايهاي غرغرو گفتند كه اگر چكش نداريد پس ما هم برميگرديم. بالاخره با سلام و صلوات راضيشان كردند به ادامه مسابقه. يارو غولتشن تركيهاي آمد چكش خودش را پرتاب كند، زد چكشش هم شكست. ما مجبور شديم حتي امتياز رشته پرتاب چكش را هم به آنها بدهيم ولي باز در مجموع برنده شديم. از آنجا به بعد بود كه تركيهايها گفتند غول جديد دووميداني آسيا دارد از دماوند سربرميآورد، دستكم نبايد بگيريمشان. دنيا ديگر ما را دستكم نگرفت.
۴ – عطاالله بهمنش هم دونده دووميداني بود. شاگرد احمدآقا ايزدپناه. روزی که داشت میرفت به عیادت پدر دوومیدانی ایران، حال خوشی نداشت. هنوز صدایش شیدا زیاد داشت. البته نه در رسانههای رسمی بلکه در حافظه ملت ایران همچون تصنيفي ابدي و عزیز، خوشنشین شده بود. ایزدپناه را دیده بود که بسیار اندوهگین است. بسیار کمحرف و بسیار خودخور. همسرش دویده بود جلوی عطاخان که دستم به دامنت، اطباء میخواهند پایش را قطع کنند. به گمانم اندوه سیالی در دلش جا کرده بود و چشمانش غم برداشته بود. یادش آمده بود که این پای عزیز برای راهاندازی دوومیدانی ایران، چه زجرها که نکشيده است. یادش آمده بود که هر وقت به مدرسه رفته بود، استاد را دیده بود که چاله پرش را آماده میکند تا بچهها را تمرین دهد. آن زمانها هنوز امجدیه در بیرون شهر بود و مرد نجیبزاده، با قرض و قوله یک زمین ۱۵۰ متری خریده بود و آن را با گرو برداشتن از بانک، به سرپناهی كوچك تبدیل کرده بود. عطاخان از بیمارستان که آمد بیرون، حال خوشی نداشت. داشت این شعر روزگار را زمزمه میکرد که ”از دست روزگار بگریم هزار بار”…
۵- شاگردان ايزدپناه بعدها دووميداني آسيا را در سيطره خود درآوردند. آن از تيمور كه در آسمانها سير ميكرد. آن از وهاب شاهخوره، آن از فرامرز آصف كه همراه با پرش سهگام،شهرت يافت. آن از جلال كشمير كه قهرمان هر دو رشته پرتاب ديسك و چكش در آسيا بود. مردي با سيبيلهاي تا بناگوش دررفته كه تحصيلكرده و روشنفكر بود و هنگامي كه خودش براي تحصيل به آمريكا رفت براي فرامرز آصف هم بورسيه گرفت تا در رشته معماري تحصيل كند. آن روزها دووميداني ايران پر از ستاره بود. همه هم بچهها و اولاد وفادار ايزدپناه. جلال و تيمور و حسام و وهاب و فرامرز كه اين آخري وقتي در اردوها ميخواند، همه صف ميكشيدند براي صداش. بگذاريد از وهاب خان بچه باصفاي آبودان هم ذكر خيري كنيم كه هر وقت در امجديه مسابقه برگزار ميشد روزنامهها مينوشتند كه وهاب با كت و شلوار آمد و دويد و قهرمان شد و رفت. مردي كه همان بغل زمين لباسش را عوض ميكرد و ميدويد و ميرفت. هميشه هم قهرمان بود. هر وقت ميخواست مسابقهاي در امجديه برگزار شود خطاب به رفقايش ميگفت: ”سلام ولك، خوبي كا؟ چندثانيه همينجا وايستا، صداي هفت تير داور رو بشنفم يه دقيقه بدوم، بعدش بيام با هم حرف بزنيم”. قهرماني براي آن نسل اينقدر ساده و دلربا بود.
تيمور تمام تابستونا با يه لنگه كفش تمرين مي كرد. فرامرز تموم تابستونا در شيكاگو بستني مي فروخت. جلال سبيل هايش را تاب مي داد و وزنه و چكش را تا آن سوي كهكشان ها پرتاب مي كرد. وهاب هم به همه مي گفت ولك كجايي؟ البته در زمره قهرمانان افسانه اي نسل پيش از آنها علي اقا باغبانباشي هم بود كه دور پادگان را به عشق يك جفت چشم مشكي عشقش مي دويد و عين آب خوردن قهرمان ماراتن آسيا مي شد. اينها چند نفري باهم قاره آسيا را فتح كردند تا روح پرفتوح احمداقا در جنت و مينو، آرام بگيرد و خاطرجمع شود. حالا بايد روح احمدآقا در قبر چقدر تلخگون باشد كه چرا نبيره گانش چنين كم مايه ظاهر مي شوند و به آه جانسوز دلشكسته اي مي بازند. چرا مي بازند و "كارما” پس مي دهند؟
* ابراهيم افشار (روزنامه نگار)