امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
پل کارون در اهواز تنها برای تردد خودرو نیست بلکه کاربریهای مختلفی نیز دارد، عده ای بر روی هلال پل حرکت می کنند تا تمدد اعصاب کرده باشند و عده ای دیگر لذت اوج گرفتن بر هلال کارون را تجربه می کنند.
به گزارش شوشان به نقل از مهر، زیر هلال پل کارون و در کنار پیر مرد ماهی گیر نشسته بودم، خیره به هلال ماه که در نزدیکی ابرهای غلیظ و برفی شکل جا گرفته بود. غرق در رویا و خاطرات کودکیم بودم که صدای پسر رهگذری رشته افکارم را برید. ناگهان فریاد زنان گفت: اون، اون بالا رو ببینید.
ماهی گیر که بر روی ریسمان نازکش تمرکز کرده بود نگاهی به بالا انداخت و گفت:«ای آقا این که عادیه، جوونا که هر چند وقت بار میرن اون بالا». پسری که فریاد می زد و ماهیگیر هر دو به پل کارون اشاره کردند. با دست بالای هلال پل را نشان می دادند. به پل نگاه کردم. تمام زوایایش را زیر و رو کردم تا ببینم پسر و ماهیگیر به چه چیزی اشاره می کنند.
ناگهان نگاهم بر بالای پل دوخته شد. پسر جوانی را دیدم که با پای لنگانش بالای پل رفته و هلال پل را از این سر تا آن سر قدم زنان طی می کرد. جذاب، خیره کننده اما دلهره آور بود. نور تیز آفتاب اشک چشمان را در می آورد و نمی توانستم خوب نگاه کنم.
تقلا کردم و پاهای پسر را آویزان از یکی از میله های بالای پل دیدم. خیال کردم قصد خود کشی دارد یا شاید هم میان میله های پل گرفتار شده باشد. اما من کاملا در اشتباه بودم. آن جوان ماجراجو مشغول آکروبات بازی بود. به سرعت دوربینم را در آوردم و شروع کردم عکس گرفتن. همه نگاه ها به او و کارهایش دوخته شده بود. برخی هم که با نیم نگاه و حالت بی اعتنایی از کنارش می گذشتند، انگار از این صحنه ها زیاد دیده بودند.
همینطور که مشغول دیدن حرکات پسر بالای پل بودم نگاهی به اطراف کردم. پیرمرد ماهی گیر مشغول ماهی گیریش شد. کمی آن طرف تر پسر و دختر جوانی هم مشغول گپ و گفت بودند. انگار این موضوع فقط برای من جالب بود. پیرمرد با چشمانی میشی، موهای سفید و ریشهای بهم ریخته نگاهم کرد و گفت: جوانان زیادی از این کارها می کنند، همین یکی دو سال پیش بود که یکی از اون بالا افتاد و فوت کرد.
مجدد بالای پل را نگاه کردم. پسر در حال پائین آمدن از پل بود. دقیقا بالای سرمان رسیده بود، باید عقب تر می رفتم تا راحت تر بتوانم او را ببینم. به محض پائین آمدن دو جوان سراغش آمدند و با تندی با او برخورد کردند. نفهمیدم برای چه؟ از کنار پله های جنب رستوران خیام که محل پاتوق همه جوانان قدیمی اهواز بود گذشتم. سریع خودم را بالای پل رساندم. به ابتدای پل می رسم. خبری از پسر نبود. اطرافم را نگاه کردم. گویا آن دو جوان پسر را با خودشان برده بودند.
به طرف میدان شهدا نگاه کردم و جمعیتی را از دور دیدم. خودم را به آنها رساندم. در کنارشان ایستادم. گویا در حال بازجویی از پسر بودند. یکی از جوانانی که در حال سیم جیم کردن پسر بود به من گفت: شما اینجا کاری داری؟ گفتم خواستم چند سئوال بپرسم. دستم را گرفت و به کناری برد. گفت بفرما بپرس. از او درباره این پسرجوان و افراد دیگری که بالای پل می روند پرسیدم. او گفت: اکثر اینها معتاد هستند، قرصهای روانگردان مصرف می کنند و بالای پل می روند. برخی نیز مشکل خانوادگی دارند و می گویند برای آرام شدن اعصابشان بالای پل می رویم.
بعد از اینکه چند سئوال از پسر پرسیدند، رهایش کردند. پسر ناراحت به سمت پل برگشت. گویا پل او را به سمت خودش جذب می کند. به دنبالش رفتم. بعد از سلام کردن در مورد بالا رفتنش از پل پرسیدم. اسمش احمد بود. احمد گیج می زد و با نگاهی حق به جانب می گفت: «آخه اینها چکار من دارند؟ برای چی نمیگذارن برم بالای پل، حق ندارند جلوی من را بگیرند».
دلش پر بود و باز گفت: «من همیشه بالای پل می روم. خیلی برام لذت بخشه، مخصوصا عصرها که مرغابی ها هم بالا و اطراف پل فلزی پرواز می کنند». از او پرسیدم چه روزهایی برای بالا رفتن لذت دارد؟ گفت: اگر بدانی بالا رفتن از پل در ایام عید چه لذتی دارد. در تعطیلات عید وقتی مسافرها می آیند و اهواز شلوغ میشود، بالا رفتن از پل برای مسافرها جالب و دیدنی است. برای همین در آن ایام و مخصوصا روز 13بدر که کسی هم به ما گیر نمی دهد بیشتر مشتاقم که بالا بروم.
احمد باز هم با ناراحتی گفت: «صبر کن 13 بدر برسه. میرم بالا و اگر کسی می تونه جلو من رو بگیرد، با دوستانم می رویم بالا و ساعت ها بالا می مونیم». در میان صحبتش مرتب به پل نگاه می کرد. به سراغ نگبان کنار پل رفت. نگهبان با بی سیمی در دست کنار اتاقکش ایستاده بود. احمد به او گفت: «همش تقصیر تو است. برای چی اطلاع میدی که من رفتم اون بالا؟» نگهبان با آرامی به او گفت: «ببین پسر تو جوانی و من برای خودت می گویم، دست از این کار بردار».
احمد گفت: «من بلدم چطور برم بالا و بیام پایین و تا حالا چندین بار رفتم بالا و آمدم و هیچ مشکلی باریم پیش نیامده». احمد به نگهبان می گفت: «می خواهم دوباره بروم بالا». ظاهرا چیزی بالای پل جا گذاشته بود. احمد به نگهبان گفت: «من از این قسمت هلال پل بالا می روم و از آن سر پائین می آیم و به سمت خانه مان می روم». اما نگهبان جلوی او را گرفت و نگذاشت به بالای پل برود. احمد از حرفهای نگهبان عصبی شده رو برگرداند و لنگان لنگان از کنار پیاده روی پل به سمت ساحل شرقی روانه شد.
منبه : مهر / قاسم منصور آل کثیر