محمد مالي
خرداد ٦٨، پابرهنه روي آسفالت نم زده و آتشين كوچه اي در منطقه اقبال محله كوروش اهواز، تكيه داده به مورت هاي شكل داده شده با قيچي هاي كهنسال دسته زنگ زده، با توپ چند تيكه پلاستيكي و چند كودك و نوجوان ديگر مشغول بازي بودم تا اين كه از انتهاي كوچه رفيقم را فرياد زنان ديدم كه به سمت ما مي آمد. وقتي رسيد رفت توي حياط ما و شلنگ را باز كرد روي سرش، آرام كه گرفت، گفت: امام مرد. از همان عصر خردادي بود كه مادرم سياه پوشاندم و پدر رفت ميان سيل عزاداران و تا چند روز بعد پاي تلويزيون رنگي ١٤ اينچ سوني خريداري شده بعد از قطع نامه، وظيفه ام اين بود كه زل بزنم ميان توده ها و سيل عزاداران سياه پوش تا پدرم را پيدا كنم و همين داستان ادامه داشت تا پدر آمد؛ بهت زده.
اين اما همه تصويري نبود كه من و شايد دهه شصتي ها يا همان نسل سوم انقلاب از امام داريم، وقتي فكر مي كنم لاي تصاوير بر جاي مانده از روزهاي كودكي مي توانم سكانس هاي بيشتري بيابم.
همسايه ديوار به ديوار ما بهبهاني بود و مادر قانع و مهربانم هميشه به آن زن بهبهاني با شوخي مي گفت؛ آخر اين همه را النگو براي چه مي خواهي، يادم هست مرا خيلي دوست داشت، مي گفت؛ مهربان تر از محمد هوايي بچه اي نمي شناسم، محمد هوايي؛ اين نامي بود كه همسايه عرب ما بر من نهاد، وقتي آژير قرمز نواخته مي شد لاكردار در هواي اهواز و هواپيماهاي بعثي ديوار صوتي را مي شكستند، من به جاي اينكه به سنگري بخيزم كه پدر در حياط خلوت با گوني ساخته بود، مي رفتم وسط كوچه و با تفنگي كه عكس بروسلي رويش بود آن ها را در ناف آسمان دنبال مي كردم و تا وقتي بودند من هم بودم. خانم همسايه كه گفتم بهبهاني بود مرا خيلي دوست داشت، يك روز سوار اتوبوس من را ديده بود كه نشسته ام و چادر مادرم را كه خاكي شده بود با دستم پاك مي كنم و از آن روز به بعد مي گفت؛ محمد هوايي مهربان ترين است، شايد هم به اين خاطر كه پسرش نمي آمد، نمي دانم، از مچ دست النگو داشت تا جايي كه مي شد، تصوير ديگرم از امام بي ارتباط با اين النگوها نيست! وقتي تويوتاي خاكي با بلندگويي كه داد مي زد براي كمك به جبهه، در حال مارش زدن به خانه ما رسيد، مادرم دويد و تنها النگويش را داد، همان زن بهبهاني هم آمد و با عكسي از امام كه به سينه چسبانده بود، همه النگوهايش را سپرد به آن برادرها و وقتي تعجب شان را ديد جمله اي گفت كه تا امروز خاطرم مانده است؛ دارندگي و برازندگي.
تصوير ديگري هم از امام دارم، امامي كه مي توانست اشك بر پهناي چهره كودكان كوچه ما بنشاند... امامي كه مي توانست همه النگوهاي آن زن بهبهاني را در يك چشم بهم زدن بستاند، امامي كه بهت و اندوه را بر غول روزهاي كودكي ام يعني پدرم مي افشاند... و اما تصوير ديگرم از امام، روزي است كه به اصرار من به همراه همسايه بختياري مان رفتيم رستوران خيام، با گل هاي قرمز كاغذي، با نوشابه هاي سياه كوكا، با كباب كوبيده روي بشقاب هاي استيل، با خورش سبزي روي ته ديگ، يادش بخير خيام!از پله ها كه كشيديم بالا، دست در دست پدر و مادر تا از كناره هاي پل سفيد خود را برسانيم به پارك سه دختر، ناگهان با آژير چند آمبولانس خود را بردم زير چادر مادر و از لايش چشم دوختم به خونابه اي كه از لاي درهاي گشاده مي جهيد بيرون و هنوز آن تصويرها و بخصوص وانتي مملو از زخمي ها كه هر كدام قصه اي دارند را به خاطر دارم، از آن ميانه ها، مجروحي را ديدم كه خون از گوشه پيشاني اش مي چكيد و عكس امام را به پيراهنش دوخته بود، تا من را ديد دستي برايم تكان داد با چشماني نافذ كه تا عمق وجودم را كاويد، اين تصوير، يعني رزمنده مجروحي با عكس امام بر سينه هنوز هم با من است، امامي كه مي توانست شكوفه مهرباني و لبخند را بر تن شرحه شرحه سربازانش بنشاند.
يادم رفت بگويم، پدرم شركت نفتي بود و هر چند هفته و در موعد عمليات ها عازم جبهه ها مي شد، مادرم هم هيچ گاه راضي نشد كه اهواز را ترك كند، حتي در آذر ماه ٦٥ كه بعدها شنيدم در آن روزها ٥٠ نقطه اهواز بمباران شد و بسياري شهيد و مجروح شدند او ماند و استقامت كرد مثل بسياري ديگر از اهوازي ها كه تن به جنگزده شدن ندادند، از اين رو خانه ما هميشه استراحتگاهي بود براي فاميل و آشناياني كه از جبهه باز مي گشتند، يا عزم جبهه ها داشتند و شبي در اهواز مي ماندند، تصوير ديگرم از امام در همان سال ها، وقتي بود كه مهمان هاي ما و پدر و مادرم را چنان محسور و متمركز بر سخنراني هاي امام در حال پخش از تلويزيون يا راديو مي ديدم، گويي او منادي است و پيغامي الهي را به ميان مردم آورده است، به همين جهت هميشه تصور كودكانه اي داشتم از امام بر منبري جواهر نشان و اين تصور در اولين ديدارم از جماران شكست. همان گونه كه امام با شكستن منيت هايش امام شده بود، اين ها اما تنها چند تصوير تاريخي از مردي نيستند كه به تاريخ پيوسته است، آن مرد هنوز هم تصوير ساز است.