بدون شک نیازی نیست که محسن حججی را معرفی کنیم. دیگر همه ایرانیان این شهید بیسر را میشناسند. وقتی پا به دیار این شهید (نجفآباد) میگذارید احساس استواری و صلابتش را بیشتر احساس میکنید.
روزنامه فرهیختگان در ادامه نوشت: "تمام شهر پر است از بنرها و عکسهای شهید حججی. هر شب مسیر مرکز شهر تا خانه پدریاش را پیاده طی میکنم. مسیر خانه را میدانم اما از مغازهداری میپرسم «ببخشید خانه شهید حججی کجاست؟» با دست نشان میدهد مستقیم برو. تمام اهالی، کسبه و راننده تاکسیها عکسش را بر درودیوار مغازهها و ماشینها چسباندهاند.
راننده تاکسی میگوید: «خوشا به سعادت این پدر و مادر. فرزندشان سر سفره اباعبدا... نشسته است. کسی نمیداند کی و کجا و چگونه میمیرد اما این نوع شهادت نصیب هر کسی نمیشود. خوش به سعادتش سرکوچه خیمهای برپا کردهاند. مادر با خوشرویی پذیرای ما میشود. زنان دستهدسته به دیدنش میآیند، برخی عکس شهیدان خود را به همراه دارند. عکسها را میگذارند کنار عکس شهید محسن حججی. مادر با تسلط کامل در میان جمع به سوالاتم جواب میدهد. هر چند لحظه یکبار به در نگاه میکند. او منتظر است شاید پیکر فرزندش را بیاورند. »
خیلی جوان به نظر میرسید. شهید فرزند چندم شماست و متولد چه سالی است؟
محسن بیستویک تیر ۱۳۷۰ به دنیا آمد، آن زمان من ۲۵ سال داشتم. من پنج فرزند دارم و محسن فرزند سوم من است. ۱۶ سالم بود که ازدواج کردم و زود هم بچهدار شدم. دو پسر و سه دختر دارم. محسن پسر دوم من است.
چقدر بچههایتان را تشویق میکردید که در راه اسلام و مبارزه با دشمن پیشرو باشند؟
ما خانوادهای مذهبی هستیم. عموهای شوهرم روحانی هستند. ما خیلی به مبارزه در راه اسلام اعتقاد داشتیم. محسن هم از بچگی خیلی به امام حسین(ع) علاقه داشت. در همه مجالس مذهبی او را با خود میبردم. شبهای جمعه پدربزرگش مراسم داشت. همیشه در آن مجالس حضور داشتیم. زمانی که هفت سالش بود زیارتنامه عاشورا را یاد گرفته بود و از حفظ آن را میخواند. چون او را به مراسم مذهبی میبردم، علاقه زیادی به امام حسین(ع) و ائمه داشت. پدرش هم قبل از ازدواج ما و در دوره عقد همیشه جبهه بود. من هم همیشه بچههایم را تشویق میکردم و برایشان از خاطرات جبهه رفتن پدرشان میگفتم. به آنها میگفتم پدرتان چند سال در جبهههای جنگ بود شما هم اگر جنگی پیش آمد میتوانید بروید و من مانعتان نمیشوم.
از حرفهایتان متوجه شدم که فرزندتان استعداد خوبی در یادگیری داشتند، در دوران مدرسه چقدر علاقه به درس داشت؟
درسش خوب بود اما علاقه شدیدی به قرآن و درس دینی داشت. اغلب بچههای مدرسهشان صدای خوبی داشتند و در مراسم صبحگاه شرکت میکردند اما محسن همیشه جلوتر از همه اعلام آمادگی میکرد که قرآن و دعا را بخواند. کتاب خواندن را خیلی دوست داشت مخصوصا به کتابهای مذهبی علاقه شدیدی داشت. زمانی که هشت سالش بود به کانون مقداد میرفت. آنجا گروه سرود تشکیل دادند و قرآن میخواندند و فعالیتهای هنری و مذهبی زیادی انجام میدادند.
نجفآباد شهری مذهبی است و از دوره جنگ تحمیلی تاکنون شهدای زیادی از این شهر نامشان به یادگار مانده است. سردار احمد کاظمی، شهیدان حجتی و... حتما فرزند شما در مقطعهای مختلف تحتتاثیر این افراد بوده است، مخصوصا در دوه نوجوانیاش که دیگر خبری از جنگ نبود.
بله، علاوهبر خانوادهاش، محیطی که در آن زندگی میکرد هم بر روحیاتش تاثیر داشت. او عاشق سردار قاسم سلیمانی بود. حتی تا روز آخر که داشت میرفت باز تکرار میکرد که من چه زمانی میتوانم سردار را ببینم. بعد ازخدمت سربازی اشتیاقش برای حضور داوطلبانه در سپاه بیشتر شد و رفت ثبتنام کرد و قبولش کردند. البته شرایطش را داشت و با توجه به این مساله همان روز اول در سپاه پذیرفته شد. جزء افراد لشکر هشت زرهی شد. بچههای زیادی از این لشکر تاکنون شهید شدهاند. بچه من دهمین شهید این لشکر است.
البته من شنیدهام پسر شما قبل از اینکه به این لشکر بپیوندد در موسسات فرهنگی زیادی فعالیت داشته و همیشه دوستان و نزدیکانش را به کتابخوانی دعوت میکرد؟
بله، مخصوصا در موسسه شهید کاظمی خیلی حضور فعالی داشت. با دوستانش کتابهای قدیمیتر، کتاب شهر را تحویل میگرفتند و میفروختند و پولش را برای مناطق محروم میفرستادند. از این دست فعالیت زیاد انجام میداد. محسن هیچ وقت برای کمک به مردم محروم چیزی دریغ نداشت بلکه برایشان بیتابی هم میکرد.
خانوادهها در نجفآباد بسیار قانونمند به ازدواج سنتی هستند. زمانی که پسرتان در آستانه ازدواج بود شما بهعنوان مادرش در انتخاب همسر چه قدر نقش داشتید؟
در کتاب شهر نمایشگاهی راهاندخته بودند تا کتابها را برای کمک به مردم مناطق محروم بفروشند. همانجا با همسرش که او هم در همین راه فعالیت میکرد آشنا میشود. یک روز به من گفت باید بروی خواستگاری. من هم چون میدانستم محسن کسی را انتخاب میکند که با خودش همفکر و همعقیده است، حرفش را گوش کردم و برایش به خواستگاری رفتم.
۱۰ روز است که من در این شهر هستم و در این ۱۰ روز چهار شهید مدافع حرم آوردهاند پس میتوانیم نتیجه بگیریم کسی که به سوریه میرود تصمیم خودش را برای شهادت در راه حق گرفته است. وقتی پسرتان میخواست به سوریه برود شما چه حال و هوایی داشتید؟
سری اول که یک سال پیش رفت، به من نگفت. من هم موافق نبودم. سری آخر که میخواست برود ما را برد مشهد، آنجا از ما رضایت گرفت وگفت مامان دعا کن من بروم سوریه شهید شوم. دعا کن یکبار دیگر قسمت شود و من بروم و شهید شوم. نمیدانم چرا شهادت نصیبم نمیشود، نارنجک بغلم میافتد منفجر نمیشود، گلوله از بیخ گوشم رد میشود ولی به من نمیخورد. مامان برایم دعا کن.
دو ماه قبل از رفتنش که ماه مبارک رمضان هم بود برای من و پدرش بلیت گرفت و ما را برای ۱۰ روز به مشهد برد. تمام این ۱۰ روز زیارتنامه عاشورا و نماز میخواند و در حرم بود. فقط سحر و افطار میدیدمش. روزهای آخر دیگ سحر و افطار هم نمیآمد، درحرم میماند. آن شب که رضایت میخواست بیستویکم ماه رمضان و شب احیا بود. من هم دیدم خیلی بیتاب است که برود، گفتم به خاطر اینکه این راه را انتخاب کردهای و این راه را دوست داری رضایت میدهم بروی.
یعنی از سال ۹۵ به سوریه میرفت؟
سال ۹۵ به مدت ۴۵ روز رفت و بعد آمد. بعدش تا یک سال دیگر نرفت. در همین یک سالی که این جا بود حال و هوای دیگری داشت. اصلا در حال خودش نبود. اگر چیزی از او میپرسیدی جوابت را میداد اما گویا حواسش اینجا نبود. فقط فکر رفتن بود و میگفت مامان دعا کن من یکبار دیگر بروم. من هم مخالفت میکردم. اما وقتی دیدم علاقه دارد و واقعا میخواهد به خاطر حضرت زینب(س) و دفاع از حرم ایشان برود حرفی نمیزدم. میگفت اگر ما نرویم ما هم میشویم مثل این کشورها و اگر نرویم ما هم امنیت نداریم، من هم رضایت دادم و گفتم برو، سپردمت به حضرت زینب(س).
خبر شهادت پسرتان را چه زمانی شنیدید؟
۱۲ روز پیش، سهشنبه بود. خانمش رفته بود بانک دیده بود عکس اسارتش را در گوشیها پخش کردند و بعدش به ما هم خبر دادند.
بعد از دیدن این عکس چه اتفاقی افتاد؟
خانواده خیلی بیقرار بود. خیلی گریه کردیم اما دستمان به جایی بند نبود. رفتم سر خاک شهدای گمنام و به آنها گفتم حالا که بچه من اسیر شده است دیگر راضیام شهید شود، نمیخواهم دست این داعشیها بماند. همانجا سر قبر شهدای گمنام بودیم که در گوشیهای بچهها پیام آمد که شهید شده است. بعد از شهادتش هم خیلی منتظر شدم تا پیکرش را بیاورند و تشییع کنیم. یک قبری باشد که کنارش بنشینم اما متاسفانه تا حالا پیدایش نکردهایم.
مراسم و دیدارهایی که مسئولان و مقامات با شما دارند چقدر توانسته تسلی خاطرتان باشد؟
خیلی با ما ابراز همدردی میکنند. خیلی از آنها ممنون هستیم که احترام میگذارند. قرار است دانشگاه آزاد اسلامی نجفآباد، چند کوچه و یک مسجد را به نام محسن کنند.
چه آرزویی را برای علی فرزند یکسالوچهار ماهه شهید و همسرش دارید؟
انشاءا... به سلامتی بزرگ شود و راه پدرش را ادامه دهد و در این راه قدم بگذارد. برای خانمش آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم بتواند بچهاش را طوری تربیت کند که مثل محسن من در راه امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) قدم بردارد.
خبر جدیدی از شهید ندارید؟
نه. دیشب دوباره رفتم سر مزار شهدای گمنام ۴۰ تا سوره برایش خواندیم تا پیکرش را برایم بیاورند ولی اگر خودش اینطور خواسته راضیام به رضای خدا. خیلی دلم میخواست پیکرش را بیاورند تا جایی داشته باشم که بتوانم کنار فرزندم بنشینم. آرزو دارم که پیکرش را برایم بیاورند و خدا با ائمه اطهار مشهورش کند تا در آن دنیا شفاعت ما را هم بکند.
توصیه و سفارشش برای خواهرها و برادرش چه بود؟
به خواهرهایش گفت صبور باشید و برای مادر مانند حضرت زینب(س) باشید. به برادرش هم گفت وقتی من نیستم جای من را پر کن و در راه اسلام قدم بگذار.
میدانم خاطرات زیادی با فرزندانتان دارید اما میخواهم خاطرهای را که خودتان هم دوستش دارید برایم تعریف کنید.
محسن قبل از ازدواجش نذر کرده بود ۴۰ شب جمعه به جمکران برود. بچهام میرفت قم و از قم پیاده میرفت جمکران. وقتی به او گفتم خسته میشوی این همه راه را پیاده میروی، گفت که من برای امام زمان(عج) میروم. برای همین خسته نمیشوم. این خاطره همیشه در ذهنم است که این بچه به عشق امام حسین(ع) و امام زمان(عج) چه کارهایی میکرد. همیشه میگفت من میخواهم در راه رهبرم سرم را هدیه کنم و همان هم شد.
آیا فرزند شهیدتان قبل از شهادت دیداری با رهبر معظم انقلاب هم داشت؟
بله. در دوره نوجوانی زمانی که دبیرستانی بود از طرف موسسه شهید کاظمی به دیدار رهبر رفت. خودم هم خیلی دوست دارم از نزدیک رهبر را ببینم و بگویم من هم بچهام را فدای رهبر و حضرت زینب(س) کردم.
آیا شما فیلم نحوه شهادت محسن را دیدهاید؟
خیلی کم، نگذاشتند من همه فیلم را تماشا کنم. دوست دارم فیلمی یا کتابی از نحوه شهادتش بسازند یا بنویسند تا من بتوانم یک دل سیر برای نحوه شهادت محسن گریه کنم. گفتند شهر کتاب یک کتابچه در موردش چاپ میکند.