جمال درویش
1- پدرم خدایش رحمت کند چند سالی در شرکت های آمریکایی" ویلیام برادرز" و " کلارک" کار میکرد این شرکت ها طرف قرارداد شرکت نفت بودند کارشان بیشتر در بیابان بود ، لوله های انتقال نفت را کار می گذاشتند .
پدر راننده کرن (جرثقیل) بود صبح ها وقتی خانه را به قصد محل کار ترک می کرد هنوز ستاره ها در آسمان چشمک می زدند و زمستانها وقتی از کار می آمد خورشید به بستر رفته بود اما در بقیه ایام سال ما این شانس را داشتیم که عصرها چند ساعتی در کنارش باشیم .در کوچه ای که ما ساکن بودیم دو خانواده غیر مسلمان هم بودند یکی ژرژ بوغوسیان معروف به ژرژ ارمنی همسایه دیوار به دیوار ما و دیگری خانواده خمیسی آنها صبی بودند پیروان حضرت یحیی ، طلا فروشی داشتند . پدرم با هردو آنها رفیق بود .
ژرژ هفته ای یکی دو روز بساط عرق خوری اش را پهن میکرد .پاییز و بهار که هوا مساعد بود عصر ها اول سیمان سیاه و صیقلی حیاط خانه اش را آب پاشی میکرد تا خنک شود بعد منقل و سیخ کباب و یک سینی پر از دل و جگر گوسفند و یک بطری از آن زهر ماری ! ما با شنیدن صدای ام کلثوم و فرید الاطرش که از رادیوی دو موج سونی او پخش می شد می فهمیدیم که ژرژ دست به استکان شده ، پدر هم گاهی با او هم پیک می شد البته فقط ماءالشعیر مینوشید از نوع پیش از انقلابی اش ! وقتی من هشت ساله بودم پدر تصمیم گرفت دیگه لب به زهر ماری نزند ژرژ اما با رسیدن دهه محرم بساطش را جمع میکرد و شبها به دعوت پدر با او به حسینیه می رفت.
پدر سینه زن قهاری بود ژرژ کت و شلوار می پوشید کراوات میزد و در یک گوشه تاریک از حیاط حسینه می ایستاد و ساعتها سینه زنی او و دیگران را تماشا میکرد گاهی هم آرام اشک می ریخت با کسی حرف نمیزد ، کسی هم با او کاری نداشت .بارها از او شنیدم که می گفت حسین مرد بود ، یک مرد به تمام معنا ، آزادی خواه ، زیر بار زور نرفت . من که خیلی مخلصش هستم . من با واهیک پسر ژرژ و خواهرم با ملیکا دخترش همکلاسی بودیم .
هر دو خیلی زیبا بودند و مودب ، هنوز مزه ترشی بادمجان مادر واهیک زیر زبانم است مادرم سنتی بود ظرف ترشی را که خانم بوغوسیان فرستاده بود میگرفت اما لب به ترشی بادمجان مادر واهیک نمی زد ، در واقع حفظ ظاهر میکرد ، می گفت بالاخره همسایه هستند .اما پدر میگفت ژرژ آدم سالمی است سر کار یک تنه به اندازه پنج نفر کار میکنه اهل دروغ و کلک و حقه بازی هم نیست اهل کار خیر هم هست ،بارها دیده ام که به نیازمندان کمک میکنه حالا زهر ماری میخوره بخوره به من چه ؟ ما همه انسانیم و در یک جامعه زندگی می کنیم پدر با خمیسی ها هم رابطه خوبی داشت دو برادر بودند که یکی از آنها همسایه ما بود دو سه خانه آنطرفتر خمیسی ها اهل عرق و ورق نبودند - یعنی من چیزی ندیدم- وقتی ما را در کوچه میدیدند برخوردشان خیلی گرم و صمیمانه بود احوالپرسی مفصل ، حال کوچک و بزرگ را می پرسیدند با همه همینطور بودند .
مادرم زیاد نسبت به خمیسی ها حساس نبود شاید به خاطر این بود که آنها به حضرت عباس ارادت ویژه ای داشتند مادرم می گفت خانم های خمیسی تمام ده شب محرم در مراسم روضه امام حسین در خانه حاج رضا بزاز شرکت میکنند. آن زمان ها مرز بندی های عقیدتی مثل حالا پر رنگ نبود پدرم مثل خیلی های دیگه زیاد این مرز بندی ها را در مراودات روزمره اش دخالت نمیداد بارها شنیدم که می گفت چنان با مردمان خو کن که بعد از مردنت عرفی مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند.
2- من پسر ارشد پدرم بودم ، با آنکه سن و سال زیادی نداشتم ولی گاهی اوقات با من درد دل میکرد . مثل دو رفیق ، یک روز در حال زیر و رو کردن خاک زیر نخل وسط حیاط با خود این شعر را زمزمه میکرد زندگی کردن من مردن تدریجی بود هرچه جان کند تنم عمر حسابش کردم گفتم چی شده آقا ؟ این شعر بوی ناراحتی و غصه میده شما که اهل غصه خوردن نیستی .گفت غصه نمیخورم اما من زندگی خیلی تلخی داشتم هنوز شیر میخوردم که مادرم را از دست دادم .
پدر بزرگت هم فوری تجدید فراش کرد . از یکی دو سالگی ام چیزی به خاطر ندارم اما درنوجوانی چند سالی در خانه خواهرم بودم ، به شوخی گفتم پس نیشگون زن بابا را حس نکردی گفت نه شوهر عمه ات وضع مالی خوبی داشت متمول بود کلفت و نوکر و راننده و غیره بچه هاش هم من را دوست داشتند ، من دایی کوچیکه آنها بودم . اما شوهر خواهرم ترک تاجر مسلک و اهل حساب و کتابی بود خوشش نمی آمد که من به قول خودش نان مفت بخورم ، دوازده سیزده ساله بودم که مجبورم کرد کار کنم . در بازار احمد آباد آب یخ فروشی میکردم .تا این سن که می بینی یک روز بیکار ننشسته ام مدام کار کرده ام و عرق ریخته ام کارهای مختلف .
هیچوقت از کار عار نداشتم . اگر پولهایی که بدست آورده ام پس انداز میکردم امروز میتوانستم نصف این شهر را بخرم اما علاقه ای به جمع کردن پول نداشتم یا به این و آن بخشیدم یا در خوشگذرانی صرف کردم گفتم عجیب است معمولا آدم قدر چیزی را نمیداند که مفت به دست آورده شما که برای هر قران عرق ریختی چرا ؟ گفت عزیزم من چهار سال به مدرسه رفتم از معلم دوران کودکی ام چند بیت شعر به خاطر دارم که شاید مسیر زندگی ام را همین چند بیت تعیین کرده است یکی این بود:
نه عمر خضر بماند و نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش.
3- این فقط مال و منال نبود که در چشم و دل پدرم بی ارزش بود بلکه او حتی به فرزندان خودش هم دل خوش نمی کرد حتی به پسرهاش ! ببخشید که این را گفتم منظور بدی نداشتم ولی خوب عقاید عامیانه و تفاوت بین پسر و دختر و از این حرفها . خنده دار است ولی مادرم بارها این را تعریف کرده که بابات بعد از دختر دومم که به دنیا آمد چند بار میخواست طلاقم بده می گفت من پسر میخوام ولی تو دختر زا هستی . البته چیزی که من دیدم غیر از این بود آن مرحوم به خواهرانم هم خیلی علاقه داشت سرکوفت هایی که گاه و بیگاه آشکارا در حضور درو همسایه نثار من و برادرانم می کرد در خفا هم هیچوقت به خواهرانم نمیزد ولی در مجموع گاهی بی نیازی خود به ما و خصوصا به من که بزرگترین پسرش بودم را به بدترین شکل ممکن بیان میکرد . کی تو ؟ تو چی هستی که من چشم امیدم به تو باشه؟ مگر خودم مرده ام ؟ یا می گفت از خدا میخوام تا قبل از اینکه محتاج شما مفت خورها بشم غزل خدا حافظی از این دنیا را بخوانم ، گاهی وقت ها هم می گفت خفه شید کی از مردن حرف زد ؟من هنوز گردنم از همه شما کلفت تر است محتاج هیچکدام از شما پدر سوخته ها نیستم و جملاتی از این قبیل پشت بند همه این حرف ها هم می گفت روزگاری شود که نگذری سوی تربت پدرت/ تو برای پدر چه کرده ای که خیر بینی از پسرت؟
4- و آخرین بیتی که سناریوی زندگی بابام بر اساس آن نوشته شده بود و من هم آن را می پسندم این بود :
هرکه گریزد ز خراجات شهر
بارکش غول بیابان شود
پدرم از آن دسته افراد طرفدار دولت بود . نه این یا آن دولت بلکه دولت به معنی مطلق کلمه . در واقع مثل یک ایدئولوژی به دولت اعتقاد داشت ! اعتقاد به دولت برای خیلی از مردم خصوصا قشر جوان امروز شاید قابل هضم نباشد ولی او میگفت دولت اگر یک بدی داشته باشد در عوض ده تا خوبی دارد .
او امنیت را بزرگترین نعمت و بهترین ثمره وجود دولت و حتی مقدم بر رفاه می دانست .پدرم می گفت درست است که دولت از ما مالیات و عوارض میگیرد و آزادی ما را محدود می کند درست است که صاحب منصبان دولتی گاهی اوقات به مردم زور میگویند یا از موقعیت خود سوء استفاده میکنند اما با وجود همه اینها وجود یک دولت مقتدر بهتر از بی دولتی است .
بد نیست بدانید بعضی از فلاسفه بزرگ عالم همین عقیده را داشتند و دولت را نماینده خدا در زمین و مقدس می دانستند .ولی پدر من یک فرد عادی بود در عین حال هر کس با او آشنا می شد تحسینش می کرد چون او همانی بود که نشان میداد .