شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۸۱۱۷۵
تاریخ انتشار: ۰۴ آذر ۱۳۹۶ - ۱۹:۵۶
گفت و گو با خانواده شهیده فاطمه قاسمی / به مناسبت 4 آذر، اولین سالگرد شهدای حِلِّه
پنج‌شنبه، 4 آذر 1395، حوالی ساعت 2:30 بعدازظهر، انفجار مهیبی تمام حِلِّه را لرزاند. آخرین اتوبوس کاروان خانم بالدی در راه بازگشت از زیارت اربعین...
عبدالرزاق پورعاطف

پنج‌شنبه، 4 آذر 1395، حوالی ساعت 2:30 بعدازظهر، انفجار مهیبی تمام حِلِّه را لرزاند. آخرین اتوبوس کاروان خانم بالدی در راه بازگشت از زیارت اربعین و پس از زیارت حضرت شریفه دختر امام حسن«ع» وارد جایگاه سوخت می‌شود. ابوفهد عراقی، جوان 18 ساله‌‌ای که یک سال است در آن جایگاه کار می‌کند، تانکر بنزینی که حاوی 1200 الی 1400 لیتر آمونیاک و بمب است را به اتوبوس می‌کوبد. داعش مسئولیت این جنایت را به عهده می‌گیرد. 


بیش از 80 ایرانی شهید می‌شوند که 63 نفرشان خوزستانی‌اند و اکثرا خانم. ابتدا گمان می‌کردم که افرادی عادی هدف یک حرکت انتحاری کور قرار گرفته‌اند که می‌توانست دیگران را نیز تهدید کند. اما با تحقیق و گفت‌وگو با افراد مطلع، به اشتباه بودن گمانم پی بردم.  

خانم ولی‌زاده؛ مدرس حوزه و سخنران درجه یک، خانم کاظمی؛ مؤسس اولین دارالقرآن در خوزستان، خانم مقامیان؛ استاد اخلاق، خانم قاسمی؛ سخنران مذهبی، خانم حسین‌پور(صفرپور) و دیگرانی را از دست دادیم که هر کدام، نقش ویژه‌ای در جنگ نرم ایفا می‌کردند.  

گفت‌وگویم با آقای عباسعلی قطبی؛ همسر شهیده فاطمه قاسمی و پسرشان علیرضا را بخوانید تا متوجه شوید که انفجار حِلِّه، حرکتی کور و بی‌هدف نبوده است.

روایتِ بلندِ هم‌سر

سال 68 ازدواج کردیم. پذیرفته بود که با یک پاسدار ازدواج کرده است. برادرش هم آزاده بود. سال 69 محمد به دنیا آمد. هیچی نداشتم، منزل پدری می‌نشستم در یک اتاق کوچک با یک بچه. تا سال 71 «اسلام‌آباد» بودیم. همان سال رفتم شرکت نفت. سپاه قبول نمی‌کرد. حقوق سپاه قطع شد. به حساب اینکه کادر سپاه بودم، خدمت سربازی نرفته بودم و وزارت نفت نمی‌توانست کُد مالی را فعال کند. سال 74 مشکلم حل شد اما اولین حقوق‌ام سیزده ماه بعد یعنی شهریور 75 واریز شد. نزدیک به چهار سال بی‌پولی کشیدم و با قرض از فامیل و آشنا می‌گذراندم. در تمام این مدت، ایشان هیچ‌وقت غُر نزد و خم به ابرو نیاورد.

 محک بسیار سنگین و سختی بود؛ در یک اتاق کوچک با یک بچه و در خانه‌ای با جمعیت زیاد. علیرضا هم سال 74 به دنیا آمد. شهیده محکم پایِ من ایستاد و پشتوانه‌ی بسیار خوبی برایم بود. به جای اینکه من دلداری‌اش بدهم، او دلداری‌ام می‌داد. روزهایی بود که کم می‌آوردم و دنیا بر سرم هوار می‌شد اما ایشان دلگرم‌ام می‌کرد و می‌گفت: «این آزمایش الهی است. اگر بتوانیم این مرحله را با سرافرازی پشت‌ سر بگذرانیم، خدا برای سایر مراحل هم لطف خواهد کرد.» و همین‌طور هم شد. سال 76 رفتم حج. سال 77 خانه خریدم. وضع‌مان خوب شد اما منشِ شهیده عوض نشد.
 
آغازی بی‌پایان

بچه‌ها وقتی به سن رُشد رسیدند، آن‌ها را به مسجد فرستاد. هنگامی که بزرگتر شدند، وقتش آزادتر شد و به کلاس‌های خانم فرجوانی(مادر شهید اسماعیل فرجوانی) رفت. 83 یا 84 بود. با خانم حسین‌پور شروع کرد. با هم شروع کردند و با هم تمام. ایشان هم از شهدای حِلَّه است. 

کلاس‌های مختلفی می‌رفت؛ احکام، قرآن، عقیدتی، مفاهیم و ... . کلاس‌های حوزه، سپاه، عصمتیه و زینبیه را از دست نمی‌داد. تا اینکه رفته رفته مسلط‌تر شد و سخنرانی در مجالس مذهبی را آغاز کرد. مناطق مختلف اهواز سخنرانی داشت و در هر رده‌ی سنی. این اواخر بیش‌تر تفسیر قرآن می‌گفت.

 در محله‌مان هر سه‌شنبه جلسه‌ی تفسیر داشت و هر هفته یک آیه. سی هفته، سی آیه‌ی سوره‌ی مؤمنون را تفسیر کرد و قرار بود ادامه‌اش بعد از سفر اربعین باشد که نشد و زمین ماند تا الان.

ایشان روند رو به رشدی داشت. ده سال گذشته را خودم گردن می‌گیرم که هیچ صبحی، دعای عهد و زیارت عاشورایش قطع نشد. 

این اواخر در همه‌ی حالات ذکر می‌گفت. حقیقتا مشغول خودش بود. از انجام اعمال و نماز خسته نمی‌شد. می‌گفتم: «خانم، کمتر انجام بده.» می‌گفت: «مشکل کجاست؟» پاسخی نداشتم. چون به همه چیز می‌رسید و مدیریتی قوی داشت. خانم‌ها اگر سؤال شرعی داشتند به خانه زنگ می‌زدند و گاهی ایشان تا ساعت یک بعد از نیمه‌ شب پاسخگو بود. 

آخرین ماه محرم، روزی چندبار زیارت عاشورا را می‌خواند و در همه‌ی مجالس شرکت می‌کرد. ضمن اینکه با همه‌ی فامیل تماس می‌گرفت و از حالشان خبر می‌گرفت. تمام وجودش خدایی شده بود. از لحاظ اخلاقی، بسیار خونگرم و اجتماعی بود. کسی را ناراحت می‌کرد و بسیار پُرعطوفت و مهربان بود. با همه می‌جوشید، از دختربچه‌ها گرفته تا پیرزن‌ها. 

در قضیه‌ی سوریه، بارها و بارها می‌نشست و گریه می‌کرد و می‌گفت: «ای کاش مرد بودم، اگر مرد بودم، اینجا نمی‌ماندم، می‌رفتم سوریه.» فیلم‌های مستند مدافعان حرم و گفت‌وگو با خانواده‌هایشان را می‌دید و اشک می‌ریخت و تکرارشان را هم از دست نمی‌داد.

شوق پرواز

تاکنون یکبار کربلا رفته‌ام، سال 92 و با همکارانم. شهیده اصرار می‌کرد که مرا هم باید ببری. چند بار ثبت‌نام کردیم اما جُور نمی‌شد. موقعیت کاریم به شکلی بود که مانعی می‌شد و سفرمان لغو می‌شد. سال گذشته بیش از حد اصرار کرد. گفتم: «چشم، اما بعد از اربعین.» گفت: «نه، اتفاقا اربعین رو با هم بریم، بعد از ماه صفر هم اگه قسمت شد، دوباره می‌ریم.» قبول کردم.

 مقدمات سفر را چیدم اما متاسفانه مشکلاتی در محل کارم به وجود آمد. گفتم: «نمی‌تونم برم.» گفت: «پس منم نمی‌رم.» بدون من جایی نمی‌رفت. یک شب رفته بود مسجد محله. جمعی از خانم‌های قرآنی به ایشان می‌گویند که داریم گروهی می‌رویم پیاده‌روی اربعین، شما هم بیا. شب که برگشت مطرح کرد. قبول نکردم. اصرار کرد. 

گفتم: «چون با هم‌اید، اشکالی نداره.» مقدمات سفرشان خیلی سریع و طی دو، سه روز انجام شد و آماده‌ی رفتن شدند. قرار شد، صبحِ یکشنبه، 23 آبان از ترمینال آبادان حرکت کنند. صبحِ رفتن، پایِ ساک نشسته بود که شروع کرد به سفارش کردن. ابتدا فکر می‌کردم طبیعی است. سفارش بچه‌ها را کرد. درباره غذاخوردن‌مان تأکید کرد. چند درختِ آپارتمانی داریم، به نگهداری و آب‌دادن‌شان خیلی توصیه کرد و گفت: «خیلی دوسِ‌شون دارم.»

وقتی احساس کردم لحنِ سفارش‌ها، دارد به وصیت کردن تبدیل می‌شود، گفتم: «چرا این همه سفارش می‌کنی؟»
گفت: «شاید برنگشتم و شهید شدم.»
جدی نگرفتم و دوباره موجِ جدیدی از توصیه‌ها را شروع کرد.
گفتم: «چرا این همه تأکید می‌کنی؟، مگر قراره برنگردی؟»
گفت: «نه، برمی‌گردم، ولی خُب شاید شهید شدم.»
نزدیک در اتاق ایستاده بودم. چشمانِ‌مان پُر از اشک بود. باز بر سفارش‌ها تأکید کرد و بی‌مقدمه و غافلگیرانه گفت: «شهید می‌شم.»
خیلی جدی گفتم: «الان دیگه اجازه نمی‌دم بری، انگار خیالِ برگشت نداری. بعد از ماه صفر با هم می‌ریم.»
خندید و گفت: «دارم شوخی می‌کنم.»
گفتم: «دوست ندارم بری.»
گفت: «ما کجا، شهادت کجا!؟»

دلم نیامد مانع سفر اربعین‌اش شوم و ساک بسته‌اش را باز کنم. رفتیم ترمینال آبادان. آن‌جا بود که خانم بالدی را دیدم؛ کسی که از اواخر حکومت صدام به عتبات عالیات کاروان می‌بُرد. کاروان زیارت اربعین سال گذشته‌اش، بیش از 300 نفر را شامل می‌شد. همسرم، بی‌خداحافظی سوارِ اتوبوس شد. تماس گرفتم و گفتم: «چرا خداحافظی نکردی؟» از بس مشتاق بودند، هیچ‌کدام خداحافظی نکرده بودند. از اتوبوس پیاده شدند و خداحافظی کردند.

طیِ طریق

یک هفته پیاده‌روی کردند و روز هشتم به کربلا رسیدند. شب‌ها پیاده‌روی می‌کردند و روزها استراحت. از شلوغی روز و اختلاط زن و مرد اِبا داشتند. می‌گفتند که نمی‌خواهیم بر حرکت و اعمال‌مان لکه‌‌ی سیاهی ولو کمرنگ بیفتد. همسرم می‌گفت که من و خانم حسین‌پور و خانم فتح‌اله‌پور با هم هستیم. دوشنبه اربعین بود و قرار شد سه‌شنبه برگردند. تصمیم گرفتند که یک روز دیگر هم بمانند. دل نمی‌کندند. چهارشنبه صبح تماس گرفتم. 

گفت: «قراره حرکت کنیم، دو اتوبوس اومده. یه اتوبوس خرابِ اما اتوبوس دیگه حرکت می‌کنه.»
اتوبوس خواست حرکت کند که چند خانم جا به جا می‌کنند. 63 نفر می‌مانند با یک اتوبوسِ در حال تعمیر تا صبح پنج‌شنبه. نمی‌دانم از خانم‌هایی بود که جا به جا کردند یا نه. اطلاع داد که فردا صبح حرکت می‌کنیم.

گفتم: «اشکالی نداره اما سه روز آخر ماه صفر روضه داری و خانواده‌ات دارند از اصفهان می‌آن.»
گفت: «حتما میام. نگران‌تون هستم و نمی‌خوام روضه‌م رو از دست بدم.»

پنج‌شنبه ساعت 8 صبح تماس گرفتم. دیدم صدای جر و بحث می‌آید. گفتم: «چه خبره؟»

گفت: «با خانم بالدی بحث می‌کنند. خانم بالدی از خانم‌های عرب پول اعمال مسجد کوفه رو گرفته و می‌خواد اون‌ها رو به کوفه ببره. ما مخالفیم و می‌گیم که خسته شدیم و اعمال مسجد کوفه بمونه سری‌های بعد.»

یکی دو دقیقه صحبت کردیم و آخر سر گفتم: «نتیجه هر چی شد، اطلاع بده.»
ساعت 10 پیامک داد: «ما حرکت کردیم.»
فکر کردم از کربلا حرکت کردند و دارند سمت مرز می‌آیند.

کسی از 63 نفر برنگشت تا بفهمیم نتیجه‌ی بحث به کجا رسید. اما بعدها از سایر خانواده‌ها متوجه شدم دوتا از خانم‌ها رفته‌اند مسجد کوفه و بعد اتوبوس پِی‌شان رفته و به کاروان ملحق شده‌اند. فشار زن‌ها نتیجه داده بود و خانم بالدی مُجاب شده بود که آن‌ها را به زیارت بی‌بی شریفه دختر امام حسن«ع» ببرد. اگر در مسجد کوفه می‌ماندند و اعمالش را انجام می‌دادند، قطعا گذرشان به حِلِّه نمی‌افتاد. بعدها یادم افتاد که همسرم چندین بار گفته بود: «بی‌بی شریفه‌ نامی در حِلِّه‌ی عراق است. می‌گویند جای بسیار باصفایی است و معروف است به حاجت‌روایی.»

یک‌بار تلفنی گفت: «خیلی دوست دارم برم زیارتش.»

آخرین تماس

ساعت 2 بعدازظهر زنگ زدم. 25 دقیقه قبل از شهادت. بیش‌تر صدای اتوبوس بود و پچ‌پچ خانم‌ها. فکر می‌کردم نزدیک مرز رسیده‌اند.
گفتم: «کجایید؟»
گفت: «نمی‌دونم.»
گفتم: «دارید کجا می‌رید؟»
گفت: «مرز شلمچه.»
گفتم: «کِی می‌رسید؟»
گفت: «نمی‌دونم، اما به محض رسیدن، تماس می‌گیرم.»
نتوانست خوب صحبت کند. خیلی تلگرافی بود. قطع شد.
وقتی زنگ زده بودم تازه از بی‌بی شریفه خارج شده بودند و داشتند به سمت پمپ بنزین می‌رفتند که قطع شد.  

لحظه‌ی پرواز

جوان 18 ساله‌ای، یک سال پیش از حادثه، در پمپ بنزین مشغول به کار می‌شود. خودش را شیعه جا می‌زند و اعتماد مسئول جایگاه را جلب می‌کند. صبحِ پنج‌شنبه، یک تانکر بنزین بمب گذاری شده که محتوی 1200 یا 1400 لیتر آمونیاک است در جایگاه مستقر می‌کند. نام مستعارش ابوفهد عراقی است و اگر سرچ کنید، عکس‌اش را می‌توانید ببینید. از صبح تا آن ساعت، صدها ماشین و اتوبوس در جایگاه سوخت‌گیری کرده‌اند. چرا زودتر این کار را نکرده یا دیرتر؟ چرا تانکر را چند ساعت نگه داشته؟ به نظرم عمدی در حادثه است. داعش با ایران و به ویژه خوزستان خصومت جدی دارد. از خوزستان دو دروازه‌ی مهم به سوی کربلا باز شده است و سالیانه میلیون‌ها نفر از این دو دروازه راهی زیارت اربعین می‌شوند. تازه درباره‌ی این خانم‌ها تحقیق کنید، هیچکدامشان آدم معمولی نبوده‌اند. داعش خوب می‌دانسته دارد چکار می‌کند. 

ساعت 2:25 بعدازظهر، ابوفهد تانکر را به حرکت در‌می‌آورد و به اتوبوس 63 نفره‌ی خانم بالدی می‌کوبد و انفجار بمب، آمونیاک، بنزین و گازوئیلِ جایگاه. 

گویا موج انفجار اول سرها را...

خانم بالدی جایِ شوفر نشسته بود. جایگاه راننده و شوفر پایین‌تر از بقیه است. صندلی‌های مسافران بالاترند. پسر خانم بالدی، توانست سر مادرش را از دندان‌های طلایش تشخیص دهد. آسیب کمتری دیده بود، چون پایین‌تر نشسته بود. اما همه‌ی پیکرها خاکستر شدند. قابل تشخیص نبودند. با تست DNA از خانواده‌ها، متوجه هویت‌شان شدند. شش نفر از خانم‌ها پس از یک سال تازه هویت‌شان تأیید شده. مزارشان یک سال خالی بود. مثل خانم تمدن، خانم مقامیان و ...

سخن آخر

خانواده‌ی شهدای حلِّه از مسئولین استان بسیار گله‌مندند. در این یک سال هیچ‌کس از حالشان خبری نگرفت. البته باید از آیت‌الله حسن‌زاده؛ امام جمعه موقت اهواز یاد کنم که بسیار به ما لطف داشتند و یک‌بار افتخاری میزبانی ایشان را داشتیم.

 روایتِ کوتاهِ پسر

چند روز پیش از حرکت مادرم، همراه دوستانم عازم کربلا شدم. اولین بارم بود. مثل مادرم. پنج‌شنبه، بیست و هفت آبان، برگشتم اهواز، یعنی چند روز قبل از اربعین و دقیقا یک هفته قبل از شهادت مادرم.

مادرم سیر صعودی داشت. پیشرفت‌اش را در زندگی می‌دیدم. شخصیت‌اش دور از ذهن نیست. اینطور نبود که صبح تا شب فقط نماز بخواند و دعا کند. به نمازشب و سایر اعمالش می‌رسید اما فقط این‌ها نبود. به نظرم عامل مهمی که مادرم را بالا کشیده بود، این بود که یک زندگی موفق را تشکیل داده بود. یک طرفه جلو نرفته بود. همه جانبه پیش رفته بود، هم معنوی، هم مادی.

پرسیدم: «آیا فکر می‌کردی مادرت به شهادت برسد؟»

گفت: «اصلا فکرش را نمی‌کردم اما به نظرم اگر غیر از شهادت برای مادرم اتفاقی می‌افتاد، در حقش جفا بود.» 

منبع: ماهنامه فکه، آذر 96، شماره 175
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار