شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۸۳۲
تاریخ انتشار: ۲۷ فروردين ۱۳۹۱ - ۰۹:۰۴

 

چقدر دشوار است ، نوشتن ، برای غمی که هنوز برایت غیر قابل باور است.

باید اول به خودت بقبولانی و بفهمانی که آنچه باور نداری ، رخ داده است و هیچ راه گریزی از این رخداد ، نیست.

وقتی باورش سخت است ، چگونه باید نوشت ؟ چه باید نوشت ؟

اما ، انگار بایدبپذیرم و راه دیگری نیست.

من ، دارم مطمئن می شوم به این واقعیت تلخ.

این اطمینان را از رجوع چند باره به پیامک رسیده در گوشی تلفن همراهم پیدا می کنم.

« با نهایت تأسف ، درگذشت خواهر گرامیمان را به اطلاع میرسانیم ... مراسم مرحومه فاطمه دریکوندی ... ساعت ده و نیم ... قطعه ی هنرمندان... »

پیامک ، از طرف خودش بود. از خط تلفن خودش!

از گوشی تلفن خودش ارسال شده بود ... دوباره خواندمش ... سه باره ...

شاید شوخی کرده باشد ، آن دخترخانم نویسنده ای که هیچ گاه ، هیچ کس ، به ارزش واقعی قلم و بیانش پی نبرده بود . آخر آن قلم شیوا و آن بیان رسا و پر محتوا و تأثیر گذار از دل کسی بر می آمد که تا خودش را نمی دیدی و نمی شناختی اش ، باورت نمی شد .

آنها همه از قلب پاک و اندیشه ی محصور در تنی رنجور و بیمار و از پیکری که سال های سال، خسته، اما امیدوار و پرنشاط، روان « فاطمه » را در خود جای داده بود، تراوش می نمود، بر می خواست و لاجرم بر دل می نشست .

هنوز باورم نمی شد.

شماره اش را گرفتم.

خیلی منتظر شدم تا جوابی بشنوم. شاید هم خیلی بر من سخت می گذشت هر لحظه اش، تا کسی پاسخ بدهد .

بالاخره یکی جواب داد . فاطمه نبود. برادرش با من حرف می زد. با صدایی گرفته و بغض آلود که مهر تأیید می زد بر متن آن پیامک...

باورم شد که او رفته است. او رفته است به آن جایی که شهیدان رفته اند، همان هایی که همیشه سوژه ای برای نوشتن اش بودند...

رفته است تا دیگر نباشد که تماسی بگیرد، تا دیگر به من نگوید دایی... تا هر از چند گاهی سراغی نگیرد و دنبال سوژه ای برای نوشتن نباشد.

او ، که حالا خودش سوژه ای شده است برای من ، که در باره اش بنویسم ، با درد و اندوهی بیکران.

اولین بار، سال هشتاد و دو بود. یا هشتاد و یک، یادم نیست .

اول، مادرش آمده بود. می گفت دخترم اهل قلم است و می نویسد.

خیلی هم دوست دارد در باره ی شهدا بنویسد. دنبال سوژه هستم برایش.

از او نپرسیدم که خانم نویسنده خودش کجاست، خودش چرا نیامده ... هیچوقت هم نپرسیدم.

مهم این بود که « خانم یعقوبی» مادر « فاطمه» ، با آمدنش ، تأیید کرده بود نویسنده بودن دخترش را.

گذشت زمان به من فهماند که «فاطمه دریکوندی» یک استثناء است . یک نابغه است . او، اصول نوشتن را خوب می داند و حقیقتاً اهل اندیشه و قلم است. اما حتی قلم را هم به سختی می گیرد.

او، سال های عمرش را ، همواره میهمان ویلچر است و نای رفتن را ندارد.

گاه همین مادر، می شود وسیله ی نوشتن او .

« فاطمه » می گوید ، و مادر برایش یادداشت می کند.

البته خود « فاطمه » هم ، خیلی مواقع قلم به دست می شود . اما مگر با دست های نحیف ، چقدر می توان نوشت ؟

خانم یعقوبی دنبال سوژه برای دختر نویسنده اش آمده بود و من برای اولین بار، موضوع شهید « محمد رضا حقیقی» به ذهنم رسیده بود که همان موقع هم پرونده فرهنگی اش ، بطور اتفاقی روی میز کارم قرار داشت .

شهیدی که در هنگام دفن لبخند زد و حالا « لبخند حقیقت » شده بود نامی برای کتابی که نویسنده اش کسی نبود جز « فاطمه دریکوندی » .

« فاطمه » در همین مدت کوتاه زندگی اش، با وجود محدودیت هایی که داشت، موفقیت های زیادی کسب کرده بود که نگارش چندین عنوان کتاب در حوزه ایثار و شهادت و دفاع مقدس، نویسندگی و کارگردانی چند نمایش، کسب موفقیت در نخستین کنگره ملی خاطره نویسی دفاع مقدس، برگزیده ی ششمین جشنواره ادبیات داستانی بسیج درخوزستان و... از آن جمله اند.

خبر رفتن « فاطمه » را وقتی دریافتم که اهواز نبودم و همین نبودن موجب شد که نتوانم در آیین های بزرگداشتش حضور یابم . عصر روز یکشنبه ، بیست و یک اسفند، پنج روز بعد از رفتنش، به گلزار شهدا رفتم . می رفتم تا اندکی در کنار قبرش بمانم.

مزار «فاطمه» ، در قطعه ی ورزشکاران و هنرمندان بود ، قطعه ی هنرمندان که هیچ وقت به آنجا نرفته بودم و انگار قرار بود برای اولین بار «فاطمه» مرا به آنجا بکشاند.

عصر دلگیر آن یکشنبه، مزار فاطمه از دور خودنمایی میکرد. هنوز روی قبر، گِل بود و پوشش دوباره ای از گلبرگ های رنگارنگ که روی مزار پراکنده بودند. تازگی مزار و اینکه سرای ابدی و همیشگی « فاطمه » کدام قبر است ، به سهولت قابل تشخیص بود و زمانی به باور کامل و یقین تمام در فراغ و عروج اندوهبار آن سبکبال رسیدم که تابلوی فلزی کوچک کاشته شده بر مزار نمناک و سرد را دیدم. رویش نوشته بودند: « فاطمه دریکوندی » 16/12/90 و این پایان ماجرای تردید و یقین بود.

قرآن کوچک داخل ماشین را آورده بودم تا برای فاطمه کمی قرآن هدیه کنم .

شاید در این صورت می توانستم از دل کوچکش، در بیاورم که چقدر دیر به سراغش آمده بودم.

یکی دو آیه بیشتر نخوانده بودم که دختر جوانی، هم سن و سال فاطمه نزدیک شد.

سلام کرد، جوابش دادم. قصد ماندن نداشت.کتاب قرآن بزرگتر از قرآن کوچکی که دستم من بود را به سمتم گرفت و گفت: خط این کتاب درشت تر است ، اون که دست شماست ریز نوشته. از این کتاب بخوانید! و رفت.

قرآن را از او گرفتم. راست می گفت . قرآن او درشت تر نوشته بود.

اما من که از کسی قرآن طلب نکرده بودم!

دقایقی ماندن در کنار آرامگاه آن سفر کرده اندکی آرام تر می کرد مرا ، که هم با تأخیر رفته بودم، و هم شکوه می کردم از او، که بی خبر و آرام رفته بود. عذر خواهی کردم و البته گله از زود رفتنش.

حالا او دیگر نیست.

دیشب سراغ کتاب هایش رفتم.

روی جلد کتاب ها، نامش همچنان باقی بود.

اندکی ورق زدم و خواندم.

حس تازگی برایم داشت. انگار همین الان بود که مادرش، پیش نویس متن کتاب ها را آورد تا من بخوانم و پیگیر چاپ بشوم. و پشت سرش « فاطمه »، که تماس گرفته بود و چقدر خوشحال و ذوق زده که که می خواست حاصل زحمت بی وقفه اش را ببیند.

«لبخند حقیقت» اولین اثرش بود که با پیگیری و تلاش آن مادر و دختر چاپ شد.

چقدر خوشحال شده بودند و بخصوص مادر، وقتی خبر چاپ «لبخند حقیقت» را به من می داد.

« از آن همه سردار » نام اثر دیگرش بود که مجموعه ی خاطرات زیبا و تأثیر گذاری از 12 سردار شهید خوزستان، که به قلم « فاطمه دریکوندی » و به زحمت بی و قفه ای که برای جمع آوری این خاطرات به خرج داده بودند به چاپ رسید و یادم هست که جلد دوم آن را هم آماده کرده بود، اما سر انجامش را نمیدانم .

آن جلد اول را « فاطمه » تقدیم کرده بود به « مادرش» وقتی که در آغاز کتاب اینگونه نوشته بود:

تقدبم به فرشته ای که به تبعیت از زینب کبری(سلام الله علیها)، پیام هشت فصل عشق را دوباره زنده کرد...

«فاطمه دریکوندی » علیرغم محدودیت های فیزیکی، هیچگاه حتی در سخت ترین شرایط که احوال خوشی نداشت هم، از نوشتن و پرداختن به یاد و خاطره ی شهیدان و ایثارگران فرو گذار نکرد.

او راهی را برای خود برگزیده بود که بسیاری از ما ، با حال خوشی که داریم هم ، گاه کوتاهی کرده و حتی به وظایفی که به عهده مان است هم به سختی عمل می کنیم.

او سختی کشیده ای بود که خود ، پر پرواز نداشت ، اما همواره به پرواز می اندیشید و سمت و سوی نوشته هایش، راهی به آسمان داشت.

یاد و خاطره شهیدان، جانبازان و آزادگانی را محور تراوش های ذهنی خود می ساخت که به آنان عشق می ورزید و آسمان وجودش را سراسر نور و روشنی بخشیده بودند.

من، تردیدی ندارم که « فاطمه» امروز هم نشین همانانی است که همواره بیادشان بود و برایشان می نوشت.

من، یقین دارم که « فاطمه » اگرچه سکوت برگزیده است، اما صدایش امروز رساتر از هر روز دیگر است، و همچنان عشق و ارادتش را به کاروان ایثار و شهادت فریاد می زند.

« فاطمه » هرگز نمی میرد.

یادش همواره گرامیست.

با هرچه عشق نام تورا می توان نوشت ...

با هرچه رود ، یاد تو را می توان سرود ...

 


نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار