امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
گفت و گو از : عبدالرزاق پورعاطف
اشاره : متولد سال 1338 و در منطقهی محروم گاومیشآبادِ اهواز.[1] سال 57، دانشآموز سال دوم دبیرستان شاپور[2] بوده است و همراه دیگر دوستانش از جمله؛ سرتیپ پوردستان(رئیس مرکز مطالعات راهبری ارتش)، شهید بهروز خلیلیان، شهید جعفرزاده(فرمانده گردان امام علی«ع») حلقهی بچههای انقلابی دبیرستان را تشکیل میدهد. پخش اعلامیههای حضرت امام«ره»، شرکت در راهپیماییها و جلسات انقلابیون، بخشی از فعالیت این حلقه بوده است.
در یک بعدازظهر پاییزی و پس از چند جلسهی کاری، فرصتی پیش آمد که همپای خاطراتشان، در هنگامهی روزهای تبدار انقلاب نفسی بکشم.
از ایشان و آقای چترزرین، رئیسدفترشان، صمیمانه سپاسگزارم.
پیش از ورود به خاطراتم از 27 دی سال57، لازم میبینم به حادثهای اشاره کنم که به نظرم زمینهی وقوع آن خیزش مردمی در چهارشنبه سیاه بود. نباید گمان کرد که چهارشنبه سیاه، شعلهای بود اتفاقی و بدون پیش زمینه. بلکه این خیزش بزرگ مردمی دارای پی و ریشه بوده است. حلقههای انقلابیون در جای جای اهواز شکل گرفته بود. بچهها با هم در ارتباط بودند و از فعالیتهای همدیگر خبر میگرفتند، خبر میدادند، تشویق میکردند و روح انقلابی را در یکدیگر میدمیدند. مثلا بنده و دیگر دوستانم در جلسات مسجد خدادادیِ کوتعبدالله شرکت میکردیم. متولی آن جلسات حاج رحیم کردونی بود. برای هر جلسه سخنران دعوت میکردند با موضوعی خاص. حلقهها شکل گرفته بود و فعالیتها با نظم و برنامه پیش میرفت.
یک روزِ تابستانیِ داغ
آن واقعه در تابستان 57 رخ داد. روزی خبردار شدیم که انقلابیون در جنتآباد(آرامستان بهشتآباد کنونی) توسط رژيم شاه محاصره شدهاند. خیلی زود خودمان را رساندیم. دیدم روبروی در ورودی بهشتآباد غوغایی برپاست. مردم تجمع کرده بودند و رژیم با تانک و نفربر و تعداد زیادی سرباز مسلح، لحظه به لحظه حلقهی محاصره را تنگتر میکرد. تجمع مردم به این صورت بود که تقریبا هر صدنفر یک دسته تشکیل داده بودند و دورِ یک سخنران جمع شده بودند. آن سخنران-دانشجو یا طلبه- برمیخاست و با بلندگوی دستی سخنرانی پرشوری میکرد که با شعار جمعیت مورد تشویق قرار میگرفت.
از جمله شعارهایی که آن روز خیلی تکرار میشد، این بود: «سکوت هر مسلمان، خیانت است به قرآن.» چندین دستهی صدنفری تشکیل شده بود و سیل جمعیت مانند هوای گرم و نفسگیر آن روز، پُرحرارت بود. اعلامیهها به شکل گستردهای پخش میشد و برخیها سرشان گرمِ خواندن بود. به یکی از دستهها پیوستم. جوانی برخاست که سخنرانی کند. مشخص بود که طلبه است. محاسن بلند و چهرهی عابدانهای داشت. الان که برمیگردم و به آن روزها میاندیشم، میبینم اصلا در وادی شخصیتها نبودیم. همین که این انقلاب به نام اسلام بود و عدهای روحانی ذیصلاح جلودار بودند، خیالمان راحت بود.
شعارها هم اسلامی و قرآنی بود. آن جوان مشغول صحبت بود که ناگهان صدای تیراندازی برخاست. سیل جمعیت ملتهب شد. سخنرانیها قطع شد. گاز اشکآور بر سرمان باریدن گرفت. هر کسی به سویی میدوید. به سوی زمین خالی کنار قبرستان دویدم. دمپاییام پاره بود. لحظهای دمپایی پیچ خورد و افتادم زمین. زمین تفتیده بود.
باز بلند شدم و دویدم. صدای شلیک قطع نمیشد، همچنین غرش تانکها. لحظهای مردی را دیدم که دَمَر افتاده بود و غرقِ خون. سرش متلاشی شده بود. هنوز تصویر مغزِ پاشیدهاش، جلوی چشمانم است. من و دوستانم، دستهایمان را به خونش آغشته کردیم و با کفِ دستهایمان به مردم نشان میدادیم و شعارمان این بود که: «میکُشم، میکُشم، آنکه برادرم کُشت.» آن روز چند شهید دادیم. عدهای دستگیر شدند و برخی هم زخمی. به آخرآسفالت[3] رفتیم تا اوضاع آرام شود و بعد برگردیم خانه.
چهارشنبه سیاه
چهارشنبه سیاه روز عجیبی بود. صبح خانه بودم. مدرسه تعطیل بود. خبر آمد که همهجا تعطیل است. بازاریها تعطیل کرده بودند. منتظرِ اعلام زمان و مکان تجمع انقلابیها بودیم. یک روز از فرار شاه میگذشت و میخواستیم شادی و خوشحالمان را به صورت منسجم و هماهنگ اعلام کنیم. خبر آمد که امروز تجمع، در دانشگاه جُندی شاپور(شهید چمران) است.
همراهِ دوستان راه افتادم. خیابان نادری پیاده شدیم و همپای سیلِ خروشان مردم به طرف دانشگاه حرکت کردیم. از پُل نادری گذشتیم و به امانیه رسیدیم. یکی از خانههای امانیه سوخته بود و از آن دود بلند بود. پرسیدم: «چرا داره میسوزه؟» مردی جواب داد: «محلِ شکنجه بوده و متعلق به ساواک. مردم کشفش کردند.» مردم ریخته بودند و سوزانده بودند. رفتم داخل. وسایل و ابزارشان هنوز بود.
رسیدم دانشگاه. از در شمالی وارد شدم و خودم را به سالن رساندم. سالن و اطرافش مملو از جمعیت بود و آیتالله خزعلی«ره» داشت سخنرانی میکرد. جنایات رژیم را برملا میکرد. سخنران بسیار قویای بود.
سخنرانی تمامنشده صدای تیراندازی از بیرون دانشگاه شنیده شد. عدهای ریختند تو سالن و داد و فریاد کردند که: «برید بیرون، دارند مردم رو میکشند.» وقتی بیرون آمدم، ماتم برد. انگار نه انگار تازه از آنجا گذشته بودم و به دانشگاه رسیده بودم. از زمین، تانک و ارتشی و نفربر روئیده بود. برخی هم چماق به دست کنار آنان بودند و داشتند مردم را میزدند. در اصلی دانشگاه(در شمالی) را بسته بودند. مردم فرار میکردند. موجی به سمت رودخانه میرفت و موجی به طرف لشکرآباد.
برخی از انقلابیها تعدادی از نردههای اطراف دانشگاه را کَنده بودند تا مردم بتوانند به راحتی خارج شوند. مردم همدیگر را راهنمایی میکردند که به سوی در اصلی دانشگاه نروند. اعلامیه داشتم، خیلی زیاد. به طرف لشکرآباد رفتم. دود زیادی خیابان را فراگرفته بود. تانکها به درختان و ماشینها هم رحم نمیکردند. صدای تیر، آمبولانس و غرش تانک موسیقی متن آن روز بود. چماق به دستها ولکُنِ مردم نبودند. از خیابان رد شدم و وارد یکی از کوچهها شدم. مردم درِ خانههایشان را باز گذاشته بودند تا به مردم بیگناه پناه بدهند.
داخلِ یکی از خانهها شدم. تعداد زیادی آنجا بودند. اعلامیهها را به پردهی حصیری درِ مُضیف(پذیرایی) بستم و پرده را کشیدم بالا تا اگر برای تفتیش آمدند دستشان به آنها نرسد. صدای تیراندازی و آمبولانس میآمد و هرچند وقت یکبار بیرون میرفتم تا ببینم وضع از چه قرار است. چند ساعتی ماندیم تا آبها از آسیاب بیفتد. وقتی صداها اندکی خوابید، بیرون زدیم. اعلامیهها ماندند. پل نادری را بسته بودند و به کسی اجازه عبور نمیدادند. مگر اینکه عکس شاه را داشته باشد. وقتی به پل رسیدیم.
مردی را دیدم که یک بغل عکس شاه دارد. عکسی بود که اول کتابهای درسی چاپ میشد. هر کس میخواست از پل رد شود، یک عکس به او میداد. یک عکس گرفتم و از پل گذشتم. وقتی به این سمت رودخانه رسیدم، شاخ درآوردم. شهر زیر و زبر شده بود. درختهای افتاده و شکسته، مغازههای فرو ریخته. ماشینهای لِهشده، سطل زبالههای آتش گرفته، خون، دود و خیابانها میدان جنگ بود، پُر از نظامی و تانک. آمبولانسها در رفت و آمد بودند. رفتم خانهی داییام که نزدیک بیمارستان پارس(حضرت فاطمهالزهرا«س») بود. تا پاسی از شب صدای آژیر آمبولانس قطع نمیشد.
1. سال 91 و در تقسیمبندی جدید از اهواز جدا و به شهرستان کارون الحاق گردید. اکنون به نام کوی شهید محسن مقدم نامگذاری شده است. شهید محسن مقدم، پرورشیافتهی همان منطقه است.
[2]. پس از انقلاب به نام شهید مصطفی خمینی نامگذاری شد.
[3]. محلهای قدیمی در شرق اهواز و چسبیده به خیابان سیمتری جنوبی