سیدغدیر رمضانی سردبیر هفته نامه قاصدک باناخدا صمدی فرمانده تکاوران ایران در سالروز آزاد سازی خرمشهر گفتگویی انجام دادند که می خوانید.
در طول هشت سال دفاع مقدس دوبار گریستیم
ششمین روز از بهمن ماه 1381 خورشیدی در روستای کل خوران اردبیل کودکی دیده به جهان گشود که پس از نزدیک به 40 سال همراه با یارانش در گردان تکاوران نیروی دریایی سرنوشت دو کشور را رقم زد. ارتش بعثی را سرافکنده به مرزهای خود راندند و شهر پرخون خرمشهر را به مام میهن بازگرداندند.
بازپس گیری خرمشهر آن چنان دلاورانه بود که ناخدا هوشنگ صمدی و 800 دلاور گردان تکاور نیروی دریایی تا مدت ها پس از سوم خردادماه 1361 کابوس نیروهای عراقی بودند.
ناخدا هوشنگ صمدی، دانش آموخته ی دانشکده ی افسری که دروه ی عالی فرماندهی را در انگلستان (کماندو اسکول لندن) گذرانده است، فرمانده ی گردان تکاوران نیروی دریایی ایران در جنگ با عراق بود.
جایگاه برجسته و انکارناپذیر نیروی دریایی و به ویژه گردان تکاوران آن در آزادسازی خرمشهر در این روزها بهانه ای شد تا پای سخنان فرمانده ی این گردان در آن روزگار بنشینیم و از ناشنیده های جنگ بشنویم.
آن چه در دنباله می خوانید سخنان ناخدا صمدی در این باره است:
آغاز کار تکاوران نیروی دریایی
گردان تکاوران نیروی دریایی با 800 تکاور در 15 اردیبهشت ماه 1357 پس از گذراندن آموزش های گروهی، دسته ای، گروهانی و گردانی تکمیل شد و به جرگه ی گردان های عملیاتی پیوست و پرچم گرفت.
الگوی آموزشی این گردان مورینزهای نیروی دریایی انگلیس، از ممتازترین نیروهای نظامی جهان درآن روزگار بود و بنا بود نیروی دریایی یک لشکر تکاور داشته باشد و یک تیپ آن در خرمشهر، یکی در بوشهر و دیگری در چابهار باشند.
ارتش را نمی خواستند
15 مردادماه همان سال انقلاب در حال آغاز شدن بود. 15 آذرماه پست من دگرگون شد و بنا بود به تهران جا به جا شوم تا برای دیدن آموزش های فرماندهی ستاد به بیرون از کشور بروم. اما با پیروزی انقلاب اسلامی این رخداد روی نداد و در بوشهر ماندگار شدم.
اسفندماه 57 خود را در تهران معرفی کردم و در فروردین 1358 به سیرجان فرستاده شدم. پس از آن به تهران و سرانجام در آغاز تابستان همان سال به بوشهر بازگردانده شدم. در آن هنگام ارتش در وضعیت خوبی نبود، چون برخی بدخواه ارتش بودند و کارهایی در راستای ناتوان ساختن ارتش انجام می دادند.
سیاسیون به ارتش اعتماد نمی کردند و آن را یک گروه میهن پرست و سودمند برای کشور نمی دانستند و حتی می خواستند ارتش فرو بپاشد. در چنین شرایطی بودیم که رهبر بزرگ انقلاب دستور دادند «ارتش باید بماند».
تیشه ی ارتش ایران بر ریشه ی خود
چهار رویداد پیش آمد که ناتوانی ارتش را در پی داشت: نخست بخش نامه ای آمد که خدمت سربازی از دو سال به یک سال کاهش یافت و پادگان ها خالی شد.
بخش نامه ای دیگر آمد که کارکنان ارتش می توانند در محل زندگی خود خدمت کنند که این نیز دلیل جا به جایی نیروها و در پی آن برباد رفتن کارآمدی ارتشیان و خالی ماندن برخی از پست ها و روی کار آمدن نیروهای ناکارآمد شد. در بخش نامه ی سوم گفته شد که هر یک از نیروهای ارتش که بخواهد می تواند کناره گیری کند و خواسته شان پذیرفته می شود.
این نیز دلیل دیگری برای کناره گیری بسیاری از نیروهای کارآزموده ی ارتش شد. مورد چهارم تعدیل نیرو در ارتش بود که ضربه ای سخت به پیکره ی نیروهای ما زد تنها 13 هزار افسر ارشد ارتش (سرگرد ، سرهنگ و تیمسار) به این روش کنار گذاشته شدند. به راستی، صف آرایی نیروهای ارتش ایران که دو سال پیاپی ناتوان شده و توان رزمی خود را از دست داده بودند، در برابر نیروهای ارتش عراق که از سوی 35 کشور جهان پشتیبانی مالی و جنگ افزاری می شدند جنگی نابرابر بود.
بدتر از همه ی اینها کودتای «نقاب» در مردادماه 1359 بود که در پی آن لشکر 92 زرهی اهواز از هم فروپاشید، لشکری که به تنهایی می توانست ضربه های سهمگینی به عراق وارد کند. عراق نیز ستون پنجم نیرومندی در منطقه داشت و به گوش صدام رسانده بودند که ارتش ایران آسیب پذیرشده است.
ارتش ایران آماده بود
با همه ی دشواری ها، ارتش ما آماده بود. یک سال و نیم پیش از آغاز جنگ، گزارش هایی از آمادگی عراق برای تاخت و تاز به ایران به ارتش رسیده بود و ارتش جانباز ومتعهد ما به پشتوانه ی مردم دلیر، در آمادگی کامل برای پدافند از میهن بود. برآیند کار هم این بود که در هفت روز نخست جلوی پیشروی لشکر عراق را گرفتیم.
برنامه ی صدام این بود که روز نخست خرمشهر را بگیرد، روز سوم همه ی خوزستان را از ایران جدا کند و در روز هفتم در میدان آزادی گفت و گوی بین المللی رادیو و تلوزیونی داشته باشد. در حالی که استراتژی ارتش ایران هم این بود که نخست جلوی دشمن را بگیرد، سپس او را زمین گیر کند و به جاهایی که آسیب پذیر است بکشاند تا شدیدترین آسیب ها را به او بزند.با این روش کم کم عراقی ها از مرزهای بین المللی ما بیرون رانده شدند
دو بار در خرمشهر گریستیم
نزدیک ساعت 15 واپسین روز شهریور ماه بود که در پایگاه سبزآباد زیر آتش تازش هوایی عراق بودیم، که نخستین ماموریت نیروی رزمی 421 به من داده شد تا گردان ویژه خود را از بوشهر به خرمشهر ببرم. 12 نیمه شب 31 شهریورماه از سایت تکاوران بوشهر به سوی خرمشهر راه افتادیم.
ساعت 5 و 30 دقیقه ی بامداد به خرمشهر رسیدیم و در گروه های 10 تایی درون شهر شدیم.ب در آن شرایط سخت به نیروهای خود دو سفارش داشتم، نخست این که مراقب ستون پنجم باشند و مهم تر این که همه ی آموزش هایی که دیده اند را برای پاسداری از جان خود به کار گیرند، زیرا تا نیروها نباشند نمی توان در برابر دشمن ایستاد. هر یک از نیروهای من با 50 سرباز عراقی برابری می کرد.
روز چهارم جنگ، گروهان من شلمچه ی ایران را آزاد کردند.ولی بامداد فردا عراقی ها با دو لشکرتازه نفس و پشتیبانی توپخانه و دهها بالکرد به ما تاختند. نیروهای من خسته بودند و تدارکات هم نرسیده بود، دیدم تاب ایستادگی نداریم و تصمیم به عقب نشینی گرفتم. به یاد دارم 86 اسیر داشتیم که حرکت ما را کند می کردند. از همین رو تصمیم گرفتیم آن ها را یکی یکی آزاد کنیم، گرچه می دانستیم دوباره سلاح به دست خواهند گرفت و در برابر ما خواهند جنگید، ولی نمی توانستیم آن ها را بکشم. سرانجام نزدیک به شش کیلومتر به عقب بازگشتیم.
تکاوران نیروی دریایی در آزاد سازی خرمشهر، نخستین نیرویی بودند که وارد خرمشهر شدند ، اولین گروهی که وارد خرمشهر شد، دسته ضربت تکاوران بودند که از سمت شرق عملیات راانجام داده بودند. در آن شرایط نیروهای ما کنترل ناشدنی بودند و به گونه ای شگفت انگیز دشمن را ناچارا" قبول به اسارت کردند.
مشاهده گریه تکاوران در روبروی مسجدجامع پس آزاد سازی خرمشهر مرا به یاد گریه همین قهرمان در روز سقوط انداخت .
پشتیبانی مردم از ارتش
ایرانی هر جا باشد، هنگامی که منافع ملی در خطر بیافتد پشتیبان کشورش است. در همان نخستین روزهای جنگ، پشتیبانی مردم از ارتش آن اندازه زیاد بود که توان کنترل آن را نداشتیم.گروهان های من هر کدام، یک آشپزخانه ی صحرایی داشتند، ولی در تمامی روزهای سخت دفاع از شهر، حتا یک بار هم آن ها را بکار نبردیم و همواره مردم برای ما خوراک می آوردند. مردم به اندازه ای خوراک برای ما می آوردند که در جبهه خوراک اضافه می آمد.حتا جامه های ما را می بردند می شستند و برایمان می آوردند. این اندازه پشتیبانی مردم ایران از ارتش خود، چیزی بود که صدام و اطرافیانش فکر آن را هم نمی کردند.
جانش را گذاشت تا تجربه اش به کار آید
ناخدا صمدی هشت بار زخمی شده و یکی از چشم هایش بینایی خود را از دست داده است، بارها موج انفجار او را جندین متر به بالا برد و بازگرداند ولی از جبهه های جنگ بازنگشت. ناخدا هوشنگ صمدی از تیرماه 1359 بازنشسته شده بود و می توانست این همه سختی را به جان و تن نخرد ولی ماند چون تجربه اش را برای گردان کارآمد می دانست. در درازای گفت و گو نشانه ای از این زخم ها را در او ندیدم، استوار بود همچون یک فرمانده ارتش ایران، انگار باور به ایران او را استوار نگاه می داشت.