دكتر سيد محمد ميرهاشمی / جراح و متخصص چشم
از خوزستان آمده بود، سلام كرد و پشت اسليت نشست.
جواب سلامش را گفتم و به معاينه مشغول شدم.
ديد چشم چپش در حد درك نور بود، كاتاراكتی بسيار پيشرفته داشت.
- سن ات چقدره؟! چه مدتيه چشمت این جوری شده؟!
- ١٦ سالمه، از بچگي ديابت داشتم. چند ماهيه كه كلا نمی بينم.
به جوان همراهش كه ده سالی بزرگتر از او بود، رو كردم و پرسیدم:
- چرا اين قدر دير؟
سرش را پايين انداخت:
- حالا می شه كاری براش كرد؟!
- عملش می كنم، موفقيت در درمان بستگی به وضعيت شبكيه دارد، زودتر آورده بوديد شانس موفقيت بيشتر بود.
نگاهی حسرت بار به پسرك كرد و نگاهی به پذيرشی كه برايش می نوشتم، سوالش را از چشمان نگرانش خواندم:
- پذيرشش را برای بيمارستان دولتی نوشتم، هزينه زيادی ندارد نگران نباشيد.
انگار دنيا را به او داده باشند:
- خدا خيرت بده آقای دكتر!
- فقط عمل ايشان خاص است و بايد برای عمل رضايت مخصوص بدهيد، خودش و ولی او ...
- غير از من كسی همراهش نيست.
خواستم بپرسم نسبت شما، چشمم به پسرك افتاد كه با پشت آستين کتش اشكش را پاك می كرد، نپرسيدم.
پسرك را برای ريختن قطره و آماده شدن جهت معاينات تكميلی به اطاق مجاور فرستادم تا با خيال راحت پاسخ سوالات و فضولی های گل كرده ام را بجويم:
- عمل شروع درمان است، بخاطر ديابتش بايد تحت نظر باشد و كارهای لازم روی شبكيه انجام شود...چرا اين قدر دير مراجعه كرديد؟! پدر و مادرش؟! نسبت شما با او؟!
- اين پسر در فقر مطلق است، پدرش به سختی توان سير كردن شكم فرزندانش را دارد...نسبت قومی با او ندارم، چند روزی مرخصی گرفتم تا پی درمان او باشم ...
- هزينه اش؟!
- با خودم...
بر دلم تحسين همت بلند اين جوان بود و بر دستانم شرمی كه قلم را روی برگ پذيرش به حركت در آورد: " رايگان "
فردا روز، عمل شد و از اقبال خوبش لنز مرغوبی كه از قبل داشتيم و مناسبش بود در چشمش گذاشتم.
ذهنم مشغول او بود و فكرم در گرو روح بزرگ انسانهايی گمنام و امروز عصر كه پانسمان از چشمش برمی دارم.
پانسمان را برداشتم، آرام و با ترس چشمانش را باز كرد سری در اطاق گردانيد و بعد آن نگاهی به من و نگاهی به جوان همراهش کرد و گفت:
آقا معلم داريم می بينيم، داريم می بينيم!
اشك آقا معلم سرازير شد، با سر و چشم نگاهی به سقف انداخت و زير لب خدا را شکر کرد. آن گاه پسرك را بغل كرد و سرش را بوسيد.
موقع رفتن گفت: خدا رو شكر كه شما رو سر راه ما گذاشت تا چشم اين پسر....
اشتباه می كرد، در اين وانفسايی كه كمتر خبر خوبی از جايی مي رسد، خدا او را سر راه معلمش گذاشته بود تا منجی چشم پسرك باشد.