پدرِدختر بچه از بدبختی و بیکاری و ۵ بچه قد و نیم قد گفت و حالا مصیبت بزرگتر بیماری و از کارافتادن کلیه های همسر بود ، گویا دیالیز دیگر چاره درمان نیست ، و اگر در یک هفته یا حداکثر تا دو هفته ، پیوند کلیه نگیرد ، جانش را از دست می دهد و ...
محمدرضا تصمیمش را گرفت ، همان لحظه !و شاید مأمور خدا به آن تصمیم بود.
شوشان - فاضل خمیسی :
راضی نیست خبر منتشر شود ، اما بخاطر امید بخشی به اجتماع و انعکاس یک پیام انسانی در انبوه گزارشات اختلاس و قتل و خیانت ، روشنایی این قصه واقعی که در حدود دوهفته پیش اتفاق افتاد میتواند ، نشان دهد بشریت تمام شدنی نیست ،
شاید فضیلت ها را باید در اعمال و رفتار کسانی جست که حاضر به پیدا شدن نیستند ..
درد شکم محمدرضا او را به بیمارستان گلستان اهواز کشاند ، معرفی نامه پزشک جهت سونوگرافی دستش بود ، که در گوشه محوطه بیمارستان چشمش به دختر بچه ای افتاد که گریان و مضطرب کنار مردی خسته و بلاتکلیف که بنظر می آمد پدرش است ، افتاد . درد و درمان خودش را فراموش کرد ، جلو رفت و احوالی پرسید ، دخترک که اشک روی چهره اش شیاری از خواهش و تمنا ایجاد کرده در حالی که صورتش را به پای پدرش میچسباند ، با صدای خفه ای گفت : «عمو! دکتر گفت مادرم می میرند». کلمه ی عمو و اشک دختر و واژه مادر ، محمدرضا را منقلب کرد ،
پدرِ دختر بچه از بدبختی و بیکاری و ۵ بچه قد و نیم قد گفت و حالا مصیبت بزرگتر بیماری و از کارافتادن کلیه های همسر بود ، گویا دیالیز دیگر چاره درمان نیست ، و اگر در یک هفته یا حداکثر تا دو هفته ، پیوند کلیه نگیرد ، جانش را از دست می دهد و ...
محمدرضا تصمیمش را گرفت ، همان لحظه !و شاید مأمور خدا به آن تصمیم بود.
و شایستگی آنرا داشت که مأموریت خدایی را به نحو احسن به انجام برساند .
پیوند کلیه از محمدرضا به مادر پنج فرزند به سرعت انجام گرفت و گویا حتی بخشی از هزینه ها را محمدرضا خود شخصاً پرداخت کرد .
آری ، محمدرضا داودی ساکن روستای سلمان داوود شهرستان شوش و دانشجوی تربیت بدنی که خود در خانواده ای مستضعف از نظر مالی اما غنی از معنویت و معرفت رشد یافته بود ، با اهدا کلیه اش بدون هیچ چشمداشت در این وانفسای دنیوی درسی از عشق و ایثار را رقم زد ، محمدرضا نشان داد او عابری متصل به خدا بود ..