شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
إسْمع ، إفهم يا .... ، پیرمردی که در لحد و کنار مُرده کفن پوش به او پرسش و و پاسخ هایی تلقین میکرد که گویا قرار است در برزخ و قیامت مورد بررسی قرار دادشده و چنانچه آن مُرده احتمالاً پاسخی را فراموش کرده باشد در آن لحظات پایانی این یادآوری میتواند راه نجاتی برای او باشد ، در تلقین مذکور سوال و جوابی در رابطه با خدمت به مردم ، کمک به همنوع ، فایده گرایی اجتماعی شنیده نمیشود ، همه اش نوعی اسم بردن است ، مثل همه سؤالاتی که در درس جغرافیا و تاریخ میپرسند.شاید اگر مقرر میشد که یک مُرده چقدر به مسؤولیت فردی و اجتماعی خویش پایبند بوده ؛ پاسخ به این سؤالات اینقدر آسان نبود ....
غروب بود و اذان و زمانی فاقد تاریخ ،
خانمی قوز کرده با شالی زرد رنگ وارد کافه شد ، چهره اش بلاتکلیف زشتی الان و زیبایی گذشته بود .. تاب ایستادن نداشت،
میگفت دو روزه غذا نخورده !
منهم بلاتکلیف یاری رساندن و طرد کردنش!
غروب بود ، سیطره سیاهی شب هنوز کامل نشده ،بنابراین مریم قصه تلخ دیروز را دعوت به نشستن کردم ،
شامی به اختصار و قناعت خورد ، وقتی فهمیدم باسواد و دیپلمه است و بنا به گفته اش خواندن کتاب را بسیار دوست دارد اجازه خواستم که بپرسم چرا ، به این روز افتاده ، میل به حرف زدن نداشت .
ما در فرهنگ بومی خویش ضرب المثلی داریم که مضمونش اینست ؛ که وقتی شرایط زندگی به تو سخت آمد ، خوشی شب عروسیت را بیاد آر . این ترفندم جواب داد.
مریم از شب عروسیش و اینکه بخاطر کم آمدن شام مجبور شده بودند به تعدادی از مهمانان ساندویچ بدهند گفت ، شوقی مختصر به چهره اش برگشته بود ، وقتی از او پرسیدم شوهرت چطور آدمی بود ، با صداقت تمام گفت : او خیلی خوب وهمه اش تقصیر من است.
حالا دیگر میتوانستم بپرسم چرا !؟ مریمِ ۲۶ ساله ی مادر یک پسر ۵ ساله ، در پارک میخوابد و اعتیاد دارد.
او یک ریز از پسرش میگفت ، از اینکه امسال باید به پیش دبستانی برود ، اما حرفهایش گویا در خیال بودند چون بعد از یکماهگی تولد پسرش ،خبری از او نداشت..
- تو که میگفتی شوهرت آدم خوبیست ، پس چرا طلاقت داد؟ اونهم زمانی که تو برایش یک پسر زاییدی؟
- حق داشت ، همان سال اول ازدواج باردار شدم ، همسرم میگفت باید ۵ پسر و دو دختر برایش بدنیا بیاورم . اما مزاحمت های پسرخاله ی نامردم! نگذاشت شیرینی زندگی ام ادامه پیدا کند ، از همان شب ازدواجم رهایم نکرد ، خلاصه !فریبم داد .
در ماه هشتم بارداری ام بودم ، که یه روز شوهرم سرزده از کارش به منزل برگشت و او را در منزلمان دید ، کار به دادگاه و شکایت کشید ،صدور حکم قطعی طلاق زمانی بود که پسرم تنها ۳ روز داشت .
پسرم را ازم گرفته و با سرافکندگی به خانه پدری برگشتم . حالا تنها سر پناهم پسر خاله ام بود ، او مرا معتاد به شیشه کرد و بعد از حدود ۵ ماه مثل یک سگ بیمار در خیابان و پارک ها رها کرد .
ملامتم محلی از اعراب نداشت ، در عرض ۵ سال خانمی نو عروس و یک مادر که برای خودش یک زندگی محترمانه و آبرومندی آغاز کرده ، کنون با دندانهای ریخته شده از مصرف مواد مخدر شب ها مجبور است در کنار مردان بدتر از خودش بخوابد ، و برای تأمین مصرفش حاضر است تن به هر کاری بدهد ، بنا به گفته ی خودش ساعتی نیست که آرزوی مرگ و نیستی نکند .
وقتی از کیف مندرس و پاره پوره اش دفتری بیرون آورد و اشعاری که برای پسر و زندگی اش سروده ،قلبم بدرد آمد ، میگفت تا الان دفتر شعرش را نشان کسی نداده !
وقتی میخواست برود احساس کردم او بجز حرفهایی که پارک و کوله باری به او آموخته دارای ادبیات گفتاری بسیار وزین و محترمانه ای است که شاید از کتاب خواندنش بدست آورده باشد : ممنون از لطفتون و به حرف دلم گوش دادید ...