شوشان - محمد دورقی :
شب هنگام جسد خون آلودش را از توی صندوق در آوردند و دراز به دراز ، پای بنرها ، کنار تلی از پوسترهای نیمه پاره ی آکنده از وعده های خیالی،روی آسفالت سرد اوایل اسفند ماه انداختند.نفس های آخرش را می کشید. دو گیسوی بلندش که تا هور امتداد یافته بودند از آخرین بارش زمستانی هنوز خیس بودند . بدنش عطرعتیق اصالت می داد و بر چانه و گونه هایش نقش های عربی خالکوبی شده بود . لباس های بلند و خاک آلودش هنوز بوی قهوه و قرنفل می داد. چشمانش هنوز نیمه باز بود و عتاب آلود و خسته به اطراف نگاه می کرد. دختران بلند قدش با شال های سبز کمرنگ بر سر، خشکیده لب و بی رمق ، دور تا دورش ایستاده بودند و در بهت و سکوت اشک می ریختند.وقتی چند لحظه بعد متاثر از جراحت های عمیق چشمانش را بست و دستانش از دو سو بر زمین رها شدند بالای سرش ایستادیم و هر کدام چیزی گفتیم.
یکی گفت زنده می شود .نگران نباشید باید نفسش بدهیم. یکی جای دوازده زخم را بر بدنش نشان داد و گفت کار از کار گذشته و امیدی به بهبودی اش نیست. دیگری با اشاره به جیب های مقتول گفت بی انصاف ها قبل از اینکه او را بکشند دار و ندارش را هم غارت کرده اند. یک هفته بود که تعدادی از فرزندانش برای جلوگیری از قتلش تمام تلاششان را کرده بودند.می دانستند اگر نجنبند و مردم را آگاه نکنند مادرشان به قتل می رسد برای همین با هر چه توان در حنجره داشتند فریاد زدند و مردم را از احتمال این قتل فجیع آگاه کردند اما عده ای دیگر از فرزندانش به طمع پول با قاتل اهلی همراهی کردند و شریک این جنایت شدند .
یهوداهای معاصر اورشلیمی با وسوسه پول قاتل، مادر را بر فراز تپه جُلجُتا برده و به دار آویخته بودند. حالا آن فرزندان که به دفاع برخاسته بودند با گلوهای خراشیده و غمی قندیل بسته درژرفای نگاه ، تسلیم قضای ناقاضیان و قدر ِ غدّاران شده بودند و از اینکه نتوانسته بودند مادر را نجات دهند افسوس می خوردند. سحرگاه اسفندی بوی زُهم فریب می داد. همدستان طمعکار قاتل، سرمست از فتحی نابرابر تا طلوع سپیده کنار جسدش پایکوبی کردند و عابران مغموم سر تکان دادند و رفتند تا به تکمیل خواب چندین ساله خود بپردازند.آفتاب فردا از شرق شرمساری طلوع خواهد کرد و ما ، شب پرستان بی همت، از سنگینی خجلت، به سایه های سستی پناه خواهیم برد.