شوشان - رحیم قمیشی:
اردیبهشت سال ۱۳۶۵ دو سه ماه پس از تصرف فاو در عملیات والفجر هشت، کار پدافند آن منطقه را به لشکر ما یعنی لشکر ۷ ولیعصر "عج" سپرده بودند.
عراق دیوانهوار فاو را میکوبید و انواع و اقسام بمبارانهای شیمیایی، موشکباران و گلولهباران از زمین و هوا و دریا در یک منطقه کوچک زمینی و بدون عوارض طبیعی برای حفاظت از جان نیروها را داشت، و ما روزانه دهها شهید و مجروح میدادیم.
موسی اسکندری مسئول ستاد لشکر مرا فرستاده بود آنجا کمکش باشم.
موسی خودش ۸ ماه بعد در عملیات کربلای چهار شهید شد. دلش گنجینهای بود از مشکلات آن روزهای جنگ.
صبور بود و بسیار آرام. خیلی حیف شد شهید شد. برعکس من معمولا چیزی نمیگفت و هیچوقت شکایتی هم نمیکرد.
بعد از یکی دو هفته، از اوضاع و احوال منطقه فاو برایش گزارشی فرستاده بودم.
امشب آن گزارش را در کاغذهای قدیمیام پیدا کردم.
گزارش هنوز برایم تازگی داشت.
خوبست آنهایی که دوران ۸ سال جنگ را برگ زرین مدیریت خود میدانند، و دائما ادعا میکنند مدیریت آنها میتواند حلال همه مشکلات کشور باشد، ببینند چه خبر بوده در اوج همان مدیریتشان!
نوشته بودم:
آقا موسی دیروز یکشنبه ۷ اردیبهشت روز خیلی سختی بود و خیلی خسته کننده! آدم از کار خسته نمیشود، از بی نظمی و از در هم ریختگی خسته میشود... روز گذشته آخرین رتورگ سکانیها خراب شد و مجبور شدیم دست به دامن جهاد سازندگی شویم برای قایقهایمان.
پریروز نیمه شعبان بود و قرار گذاشته بودیم به بچهها بستنی و نوشابه خنک برسانیم، ولی تدارکات آب را هم نتوانست به آنها برساند، آقای کلولی (فرمانده محور) خیلی ناراحت بود. یخ بسیار بسیار کم است. بسیاری از نیروهای گردان سلمان بی غذا ماندهاند، نیروهای جدیدی که فرستادهایم به خط، نه فانوس دارند و نه تانکر آب.
بچههای مسجد سلیمان رسیده و به خط منتقل شدهاند، فرماندهشان ولی هنوز نرسیده!
برادر اسکندری!
ساعت دو (نیمه شب) است و هنوز خوابم نمیآید، ساعت چهار هم باید بروم سکانیها (قایقرانها) و نیروها را برای انتقال به غرب اروند آماده کنم (اگر نیروها تا آن موقع رسیده باشند) ماشینها برای جابجایی کافی نیستند، نیروها بشدت خسته هستند، میدانم فردا هم باز مشکل آب و یخ را داریم، مشکل تهیه ماشین برای گردان امام حسین را داریم، و مشکل سرگردانی نیروهای گردان سلمان را.
قصد داشتم بنشینم و برنامهای بریزم، ولی به نظر شما با این اوضاع و احوال و با این اوصاف، امکان برنامهریزی هم هست؟!
برادر موسی تو خودت میدانی، مسئله چیست و مشکل کجاست...
کاش ما نمیدانستیم!
فعلا از دست ما چه کاری برمیآید؟
آقا موسی من تنها دعا میکنم و مصرانه و عاجزانه از خدا میخواهم، همینکه کارها روبهراه شد و جابجاییها به سامان رسید، برویم گوشهای، کار کوچکی را قبول کنیم که بدانیم چیست و بدانیم میشود انجامش داد و همان را مشغول شویم...
برادر موسی
ببخشید اگر بخاطر خستگی و بیخوابی گزارشم را کمی تند نوشتم.
خداوند به شما توفیق روز افزون عنایت کند.
برادر کوچکتان
رحیم
(البته من متن گزارش را بسیار کوتاه کردم)
هشت ماه بعد یعنی دی ماه سال ۱۳۶۵، موسی در میانه عملیات کربلای چهار خودش را رساند وسط محاصره به ما، تا شاید جان چند نفر را نجات دهد و همانجا شهید شد. من برای چند سال به سلولهای عراق منتقل شدم. عظیم محمدی، علیرضا اسکندری و بسیاری از کسانی که دلشان مالامال از ناگفتهها بود شهید شدند.
و وقتی که از عراق برگشتم همه چیز عوض شده بود!
سرداران پیروز، درجاتشان بر شانههایشان برق میزد، داستانها از مبارزات جانانه و مدیریتشان ساخته بودند.
و اینکه «آنها» بزرگترین حادثه تاریخ کشور را رقم زدهاند.
و مردم اینکه مردم چه میدانند!
فداکاری دیدنی شهدا در خطوط درگیری و زیر اتش سنگین عراق و جانبازی جوانان رشید در سختترین شرایط را، چه کسی میتواند منکر شود؟
معامله نوجوانها و جوانهای آن روز را با خدا، و صبوری خانوادههایشان را، چه کسی میتواند فراموش کند؟
اما آیا آنها که امروز سنگ جنگ را به سینه میزنند همانها هستند...
آیا مدیریت جنگ هم واقعا جهادی و خالصانه بود و علمی؟
آیا نمیشد جنگ را با شهدا و مجروحان و آسیب دیدگان کمتر به پایان برد؟
حتما روزی باید بررسی شود.
اما کی؟!