شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۰۴۱۱۸
تاریخ انتشار: ۰۵ دی ۱۳۹۹ - ۲۱:۵۲
شوشان / رحیم قمیشی:

ساعت ۱۰/۲۲ دقیقه شب سوم دیماه ۱۳۶۵.....
داغ همیشه به جا مانده و تلخ ترین شکست ما در مقابل عراقی ها..
سطح رودخانه اروند پر بود از جسد شهدا مخصوصا غواص ها....۶۰۰۰ شهید به روایت اماری منطقی تر ظرف دوسه ساعت.....
میگن بعداز عملیات و شکست رزمندگاه ، شهید صیاد شیرازی به محسن رضایی میگه:ما که به تو گفتیم عملیات لو رفته وعراق خیلی وقته منتظره و همه فرمانده ها و دیده بانها هم میدونستند و گوشزد کرده بودند آخرش هم گوش ندادید و فاجعه درست کردید.

و کارشون به بحث و جدل میکشه و محسن رضایی محکم میزنه تو گوش شهید صیاد شیرازی.

دور و بریهای صیاد حمله میکنند به سمت محسن رضایی. ولی صیاد میگه اروم باشید این سیلی در مقابل اینهمه خون جوان چیزی نیست........

عملیات کربلای 4

سمفونی عشق 

نمی توانم بنویسم.
نمی شود نوشت.
آمدم فقط عذرخواهی کنم از حکایتی ناتمام.
حکایتی که تنها می خواهم تمامش کنم...

غواص ها که می رفتند، اسماعیل فرجوانی، فرمانده هم با آنها رفت و خودش از اولین شهدا شد. 
با وجود اینکه عراق از عملیات با خبر شده بود ولی غواص ها موفق شدند خط را آن طرف رودخانه ی خروشان اروند، با همه موانع زیادش بشکنند. 
ساعت 11 نیمه شب سعید جهانی از پشت بیسیم فریاد زد "پس چرا نمی آیید؟"
چه صدایش رسا و پر هیجان بود! 
ما که ابتدای نهر جُرُف (جزیره مینو) منتظر همین پیام بودیم، قایق ها را روشن کردیم و با همه توان گاز دادیم.
رسیدیم. 
خط شکسته شده بود. رفتیم داخل منطقه. همه ی هدف ها را گرفتیم. نیمه شب ساعت یک و دو بود که آخرین هدف را که جاده آسفالته مهمی بود را هم گرفته بودیم. 
گردان جعفر طیار هم پشت سر ما وارد شد.
با همه شهدایی که دادیم، همه خوشحال بودیم!
اما صبح... 
صبح ورق برگشت. از همه طرف تیر و گلوله های خمپاره بود که می آمد. ما آنجا تنها بودیم!
هیچکس از بالا نمی گفت چه کار بکنیم. 
فقط دیدیم در منطقه ای بزرگ و غریب، خیلی تنهاییم. 
بچه ها یکی یکی می افتادند. وسیله ای برای عقب بردن شهدا نبود. 
برای پانسمان مجروح ها چیزی نبود.
برای دل های ما که گرفته بود، مرهمی نبود. 
عراق لشکر لشکر نیرو آورد، بیسیم های ما بی جواب ماند!
اسماعیل! دیدی بچه ها بعد از تو هم تا توانستند ایستادند.
خدایا! دیدی بچه ها کم نگذاشتند.
اما شوخی که نبود. چند هزار نیروی تازه نفس عراقی، ما 200 - 300 نفر بیشتر نمانده بودیم. خسته، از آب گذشته، تیرها و مهمات مان رو به اتمام، شهدا کنارمان، مجروح ها پیش مان، بیصدا... هیچ عقبه ای نبود... جز خدا!
امیر صالح زاده کد و رمز را گذاشت کنار و پشت بیسیم گفت ما که رفتیم پیش شهدا، خداحافظ...
نیروهای جدیدی از دور می آمدند، قلی داد می زد نزنید، شاید اینها نیروهای کمکی باشند که دارند می آیند... ولی نبودند. 
عراقی بودند!

حتی یادآوری اش هم سخت است
نوشتنش خیلی سخت تر...
رفتم پیشانی بچه های مجروح را یکی یکی بوسیدم
نمی توانستم کاری برایشان بکنم!
ساعت 10 صبح هنوز مقاومت می کردیم.
هنوز امیدوار بودیم کمکی برسد...
رادیو هیچ نمی گفت، حتی مارش هم پخش نمی کرد.
هیچکس از پشت بیسیم نمی گفت چه کار کنیم.
تا آخرین دقیقه ها فقط می گفتند منتظر باشیم...
عراقی ها بالای سرمان رسیده بودند.
و فقط تیر خلاص می زدند...
به مجروح ها، به شهدا، به زنده ها، به غواص ها...
هیچکس نمی خواست عقب برود.
با دعوا و گریه تعدادی را راضی کردیم به آب بزنند بروند و بگویند که چه شد.
بگویند بچه ها واقعا ایستادند تا آخرش
فقط تعداد کمی شان رسیدند!

نمی دانیم چه شد
31 سال گذشته
نمی خواهیم بدانیم چه شد!
ما با خدا معامله کرده بودیم
ماندن مجروح ها خیلی سخت بود
دست عراقی های خشمگین
که ماندند...

فردا عراقی ها می گفتند "حصاد الاکبر" داشتیم، یعنی دِروی بزرگ! 
غلط کردند...
ولی راستش درو هم کردند! 
هر چه خوشه های خوش رنگ و پر بار بود چیدند... داس شان را که می کشیدند چندین خوشه می افتاد.
ما با خدا معامله کرده بودیم!
نه شهدا خم به ابرو آوردند، نه مجروح ها، نه ما که اسیر شدیم. هیچکدام پشیمان نشدیم...
ما با خدا معامله کرده بودیم.
ولی...
آنها که گفتند عملیات را شروع کنیم
آنها که گفتند برویم کارمان به چیزی نباشد
آنها که ماندند
آنها که گزارش می دادند
آنها که جانشان مهم بود
آنها که جزو استوانه ها بودند
آنها که برای کشور لازم بودند
آنها که نظام و حکومت لازمشان داشت
آنها چه؟
آنها هم با خدا معامله کردند؟!
آنها به اندازه همان بچه های 16 ساله، خدا را شناختند؟!
حتی آن لحظه ای که برای تیرباران کنار خاکریز گذاشتنمان
نگفتیم نکُشید
به خدا نگفتیم...
ما با خدا معامله کرده بودیم

حالا نمی توانم حتی به آن روزها فکر کنم.

نمی توانم بنویسم...

4 دی ماه 1396

پایان
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار