شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۰۴۵۲۱
تاریخ انتشار: ۲۳ بهمن ۱۳۹۹ - ۲۰:۲۸
شوشان - فاضل خمیسی:

شنیدم مریض و در بستر افتاده ، میگفتند حالش زیاد خوب نیست و اگر به ملاقاتش میروی شاید در نگاه اول او را نشناسی!

این شناخته نشدن برای همه ی ما دیر یا زود اتفاق میافتد مهم آنست که «خویش» را گم نکنیم . صبر کردم که از وقت ناهار بگذرد و هنوز عصر نیامده به دیدارش روم ، از او خاطرات زیادی داشتم ،  از هر منظری بزرگ محله مان بود ، سبیل و هیکل پهلوانی و وضعیت مالی بهتر نسبت به سایر همسایه ها جایگاه مطلوبی به او میداد .

حالا پیرمردی سالخورده ، بیمار ، رنگ پریده و رنجور روی یک تخت خواب مندرس   در انتظار «رفتن» نفس ، نفس میزد .
 
سلام که کردم رویش را بسویم برگرداند ، چشمانش هیچ رنگی نداشتند مثل اینکه مرگ از آنها شروع شده بود ، مرا نشناخت ! انگار نه انگار دوماهه پیش کلی با هم  خوش و بش کرده و سراغ تک ، تک فامیل و خانواده را از من پرسیده بود ، همیشه به حافظه ی آقا مرتضی غبطه میخوردم ،گویا الان از آن همه حافظه فقط خیالی مانده بود.

دستم را روی پایش  که گذاشتم ، پوست بود و استخوانی که حرف‌ها از روزگار داشت .  پوست خشک بدون گوشتش باعث شد که استخوان پایش را بدون واسطه لمس کنم و این لمس چقدر چندش آور بود .

نوجوان که بودیم چقدر دوست داشتیم مثل آقا مرتضی جنتلمن بشیم ، خوش تیپ و خوش مشرب ، اما حالا به خودم یادآوری کردم وقتی از پیشش رفتم حتماً دستانم را آب و صابون خوب بشورم حس میکردم تکه هایی از پوست و استخوان پایش به کف دستانم چسبیده است ، انگار قطعات بدنش برای یک دوره ای موقت سرهم بندی و الان تاریخ این سرهم بندی تمام شده و زمان متلاشی شدن آغاز شده بود!

برای او  از آن همه دولت و مکنت فقط خس ، خس نفسی مانده و فکر کنم غریبانه ترین حالت آنست که در میان آشنایانت کسی را نشناسی و آنها هم بجز خاطره با الان تو ، بیگانه باشند ، و «حالای» آقا مرتضی این آینده را برای همه ما ترسیم میکرد .  هیچ ساعتی در اتاق نبود  و تمام شرایط برای یک انتها فراهم شده است.

چشمان بی رنگش  را به سقف اتاق دوخت ، انگار منتظر معجزه ای بود ، او الان نه نماینده قوم و نژادی خاص ، نه پهلوان محله و نه پدر خانواده بود ، او همه ی ماها بود با دلتنگی هایی که به دوش داریم ...

تمام اتاق ساکت بود ، یهو «معجزه»رخ داد ، آقا مرتضی کف  دو دستش را بهم زد و با صدای واضح مثل اینکه میخواست کتابی را در یک کلمه خلاصه کند ، با فریاد خفه ای گفت : «حیف»! حیف دوم را نیمه گفت! بجای اینکه سکوت اتاق با «حیف گفتن» آقا مرتضی بشکند ، چندین برابر سنگین تر شد .

نمیدانم ، افسوسش بخاطر چی بود ، شاید بخاطر رفتارهایی که کرده و حالا دیگر مجال اصلاح آنها نیست و یا بدلیل کارهایی که باید انجام میداد و هر روز امروز و فردا میکرد  اما میدانم ، آقا مرتضی از بعضی چیزها پشیمان است...
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار