شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
همیشه از این ترسیده ام که پیر شده و بنا به روایت معروف معصوم (ع) که میفرماید:
«در میانسالی و پیری دو خصلت در انسان جوان و زنده میشوند : طمع و آرزوی بیشتر ماندن در دنیا » گرفتار این دو خصلت گردم ، هر چند که این دو حالت ممکن است بدلیل غفلتِ آدمی در هر مرحله ای از زندگی او را گرفتار کند اما گویا ابزار این «غفلت» ، حیرت و سردرگمی بیشتر انسان در زمانی است که باید زمان استقرار و سکون باشد!
حیرتِ از چگونگی زیستن ، انتظارات و هوای نفس و شرایط زمان و مکان، آدمی را ممکن است بین غفلت و آگاهی قرار داده و فرصت انتخاب یک تصمیم خوب را از او بگیرد!
بگذریم ! ...
نمیدانم چرا این مطلب از دیشب تا حالا جلوی چشمانم رژه میرفت و چرا معصوم(ع) به «حیرت» در میانسالی اشاره ای نداشته است .
من این حیرت را چند سال پیش در یک واقعه ی دردناک در مسجد آذربایجانیهای مقیم اهواز با گوشت و پوست مشاهده کردم.
ظهر تابستان اهواز، گرم و نفس گیر ، نمیدانم چه شد که با نیت قبلی قصد خواندن نماز ظهر و عصر را در مسجد آذربایجانی ها را کردم ، از وقت نماز گذشته اما درب مسجد باز بود ، داخل مسجد، خلوت، نیمه تاریک و خنک بود ، فقط آقایی با محاسن سفید با چفیه و دشداشه نشسته و دستانش را بشکل دعا بطرف آسمان و سقف گرفته و بدون توجه به اطراف با
هق ، هق های بلند، ملتمسانه از خدا «چیزی» میخواست ،
نمازم تمام شد ، اما دستان و
اشک های پیرمرد دامن خدا را رها نمیکرد ، همانطور مشغول دعا و گریه بود ، کنجکاو شده کنارش نشستم ، از او خواهش کردم کمی آرامتر و آرامش پیدا کند ! با وقار و پُرهیبت بنظر میرسید ، وقتی دید منهم بخاطر گریه های او گریسته و همنوا با او شده ام از غم و اندوهش گفت:
پنج ماه پیش دختر ۱۷ ساله ام را بر خلاف میل و مخالفت شدیدش ، او را به پسر برادرم دادم ، پسری سرکش و بدقلق که از همان روز اول بنای کتک و توهین را با دخترم گذارد ، دخترم دو بار قهر آمد و با تشر و دعوای من مجبور به بازگشت به خانه ی شوهر شد ، کسی تو خونه جرأت نداشت روی حرف من حرف بزند.
هفته پیش دوباره دخترم بصورت قهر آمد و از کتک ها و کبودی بدنش گفت و منهم بی اعتنا و بخاطر روابط صمیمی که با برادرانم داشته و نمیخواستم بخاطر دخترم این روابط دستخوش خرابی گردد با غرور گفتم ، دفعه ی آخرت باشد که قهر میکنی و به خانه ی من می آیی و به او گوشزد کردم اگر شوهرت سرت را هم برید حق اعتراض نداری ، ... دخترم ناامید از خانه ی پدری با گفتن اینکه دیگه «تحمل این زندگی را ندارد» به خانه ی شوهرش برگشت و ای کاش برنمی گشت!!
او روز بعد خودش را آتش زد و الان با هشتاد و پنج درصد سوختگی در بیمارستان طالقانی بستری و دکترها امروز از او قطع امید کردند!!
میگفت میداند که دخترش مثل فرشته پاک و بی تقصیر بود و در واقع قربانی غرور و تعصب او شده بود پیرمرد شدیداً احساس گناه و عذاب وجدان میکرد ! ... گفتم خیلی مواقع دکترها در بیان نظر «خدا» را نمی بینند ! خدا را چه دیدی شاید بخاطر این دعا و گریه ها که داشتی دخترت خوب بشه !
منزلشان در یکی از روستاهای اطراف شهرستان هویزه بود ، شماره تلفنش را گرفتم تا احوالی از ایشان و دخترش داشته باشم ، سه، چهار روز بعد بعد به شماره ای که داشتم زنگ زدم ، جوانی پاسخم داد ، خودم را معرفی و سراغ دختر ِبستری و پدرش را گرفتم ، فرزند بزرگ پیرمرد بود ، تشکر کرد که تماس گرفتم و گفت اکنون در مراسم فاتحه ی خواهرش است و حال مزاجی و روحی پدر نیز اصلاً
مساعد نیست ، صدای جیغ زنی از پشت گوشی شنیده میشد ...