شوشان - زمان بابادی شوراب :
حکایت :
روزی فرد روستایی که تعریف شهر و امکانات آن را شنیده بود، به هوس بهتر شدن زندگی تصمیم به ترک روستا و نقل مکان به شهر را گرفت.
اسباب و اثاثیه خود را جمع و روی خرش گذاشت و یک راس بز که زنگوله بزرگی به گردنش آویز بود را به دم خرش بست و به همراه زنش به راه افتاد.
در مسیر از دور چهار نفر دزد زرنگ با هم شرط بستند که هرکدام یک قلم از مال وی (بز، الاغ، زن و لباس ها) را غارت کنند.
روستایی به زور بازو و چوبی که دستش بود، خیلی مغرر بود و می گفت من با چوبم صد دزد هم حریف هستم.
دزد اول آمد بزش را برد و زنگوله بز را به دم الاغ بست که متوجه نشود، دزد دوم که خود را به شکل پیرمرد متین که لباس درویشی به تن پوشیده و کشکولی به همراه داشت و دائم ذکر می گفت، در آورده بود، در مسیر روستایی قرار گرفت و به او گفت آقا بدعت آورده ای، زنگوله را به گردن بز می بندند نه به دم خر.
روستایی متوجه شد که بزش را دزد برده، ناراحت شد، دزد دوم به وی گفت من یک نفر را دیدم که با یک بز از آن طرف می رفت، در این محل اتراق کن، من حواسم به زنت هست، او را به من بسپار، با الاغت سریع تر برو، دزد را بگیر.
روستایی باتوجه به ظاهر مرد به او اعتماد کرد و زنش را به وی سپرد، روستایی سوار بر خر تا شب منطقه را پی زد و چیزی پیدا نکرد، به محل اتراق خود برگشت، زن، و مرد درویش را ندید.
دزد سوم شب به مرد روستایی رسید و علت نگرانی را سئوال کرد، مرد ماجرا را به او گفت.
دزد سوم گفت دزدان از شهر اطراف آمده اند، یک شهر در چند فرسخی شمال اینجا وجود دارد، اگر زود حرکت کنی، آنها را پیدا خواهی کرد.
روستایی به ذوق پیدا کردن زنش، پی آدرس دزد سوم حرکت کرد، الاغ را که به علت سواری و گرسنگی نای حرکت نداشت، در محل رها کرد تا سریعتر حرکت کند و تا نزدیک صبح به شهر راه پیدا نکرد.
صبح مرد بظاهر نابینایی را کنار چاه آبی می بیند، که کنار چاهی ایستاده و دائم با صدای بلند تقاضای کمک می کرد.روستایی پس از سلام نشانه های مال خود را به او گفت و از او سئوال کرد شما پیرمرد درویشی را ندیدی که زن من به همراهش باشد؟
دزد چهارم گفت من هم مشکلی دارم اگر آن را برایم حل کردی آدرس پیرمرد درویش را به تو خواهم گفت، من انگشتری گرانقیمت و یادگاری دارم که در این چاه افتاده و توان یافتن آن را ندارم، کمک کن آن را پیدا کنم تا من هم کمکت کنم و آدرس آن مرد درویش را به تو دهم.
روستایی قبول کرد، لخت مادر زاد شد و به داخل چاه رفت، وقتی سرش زیر آب رفت دزد چهارم لباس های او را برداشت و از محل گریخت، روستایی که برای بهبود وضع خود نیت شهر را کرده و به این وضع افتاده بود، دیوانه شده و در بیابان چوب خود را در هوا تاب می داد و داد می زد: "شّلَم و کورَم، زن و مالم را می جورم"
حقیقت :
مردم کشور ما سال ۵۷ شاه خائن را از کشور خارج کرده و کشور را به دست انقلابیون متدین و معتمد سپردند، به امید اینکه آخرت و دنیای بهتر برای خود و مستضعفین جهان رقم بزنند.
مرحله به مرحله مشکلات پبش آمده را تحمل کردند و امید خود را از دست نمی داده و در مسیری که انقلابیون به آنها نشان می دادند، حرکت کرده وگام بر می داشتند.
ولی متاسفانه هرچه جلوتر رفتند، اوضاع بهتر که نشد بلکه روز بروز بدتر هم می شد، طوری که مسئولین و انقلابیون که قرار بود با راه و روش مدیریت پاکدستان و اعتدال مشکلات جهان را حل کنند، در تهیه مرغ و تخم مرغ مورد نیاز مردم کشور خودشان نیز وامانده اند.
مدیریت ضعف مدیران ناتوان، خیانت در امانت عده ای از وکلای مردم و وطن فروشیبرخی از مدعیون وطن پرستی، کشور ثروتمند ایران را به سمت فقر برده تا حدی که بدلیل فقر،دیگر غیرت مردم از جامعه در حال رخت بستن است و دیگر کمتر کسی به فکر آخرت خود است، حتی برادر بدلیل مشکلات خود در فکر برادر خود نیست و بدنبال حرص مال دنیا دیوانه وار می چرخد.