شوشان - نويد قائدی:
امروز مصمم تر از قبل كوله بارم را بستم تا به آغوش نور هجرت كنم تا بعد ها نگويند كه نور بود و تو با تاريكی خو گرفته بودی.
تابلوهای راهنمای مسير گويا نبود و راهنمايان زنده هم مسير را اشتباه به من می گفتند.
چندی نگذشت در جنگلی تاريك و سرد که درختانی انبوه داشت خود را تنها و گم شده يافتم.
هر چه رفتم چیزی نمایان نبود جز تاريكی و درختان انبوه و مرغانی كه از لابلای درختان آواز ترس می خواندند، گویی مرا برای به سوی مرگ می خوانند.
کمی كه بيشتر رفتم و چشمانم به تاريكی عادت كرد و مردمك چشمم که فراخ تر شد ديدم در اين جنگل تاريك زندگی جاری است که بايد اول مهيای ديدن باشی تا ببينی.
مقابل مسير حركتم شبهی بلند قامت راه مرا سد كرد و با اشاره گفت كه بايد بيراهه بروی چون اين راه راست برای ديگران رزو شده است.با ترس مجبور شدم تغيير مسير دهم.
هنوز چندمی به بيراهه نرفته بودم كه چند نفر را به دار كرده بودند و تنها و بی جان بر تنه درختان معلق بود.، به چه جرمی نمی دانم شاید گرسنگان آن ها لخت کرده اند و کشته اند.
هوا مه مانند بود و جلوتر که رفتم ريل آهن و ایستگاه متروکی پيدا شد به انتظار نشستم شايد قطار بيايد و مرا با خود ببرد،بعد از ساعت ها انتظار قطار آمد تا خواستم سوار شوم مامور خشن قطار به ظاهر من نگاه کرد و گفت غریبه ای و از من بليط خواست،چون نداشتم گفتم ايستگاه بعدی تهيه می كنم ، پوز خندی زد و گفت اين قطار ايستاه ديگری ندارد.
نا اميد و بعد از ساعت ها معطلی به راه ادامه دادم، در مسير خواب تعدادی از كلاغ ها را بهم زدم از شدت عصبانيت به من بد و بيرا می گفتند،چون سالها بود در اين كنج خلوا و عزلت آرام خوابيده بودند و كسی خوابشان را بهم نزده بود.
چند قرم آنسوتر آدمی كه تنش درخت شده بود و فقط سری شبيه آدميزاد داشت به من خيره شده بود و به من پوزخند می زد و می گفت غریبه گم شده ای؟ها ها ها
در ادامه ميان کج راهی تاريك كلبه ای زيبا نمایان شد كه دختركی زیبا زیر نور شمع با تن و لباسی فاخر که بوی عطرش در هوا پیچیده بود، با خوشحالی آواز می خواند و می رقصید،بنظرم این دختر کدخدای جنگل باشد.
آنسوتر از كلبه دختر و در انتهای جنگل تاریک گرگ های سفيد زوزه سر می دادند و در انتظار غریبه های گمشده ی خارج شده از جنگل بودند تا بدنشان را بدرند و به زندگی آن ها پایان دهند چون راز این جنگل باید همیشه مخفی بماند.