شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۰۶۳۱۴
تاریخ انتشار: ۳۱ تير ۱۴۰۰ - ۱۵:۱۰
شوشان - غلامرضاجعفری:

نگاهت می‌کنم، چاره ای نیست. باید نگاهت کنم، باید تو را ببینم، تو را که هر دقیقه از من دورتر می‌شوی.باز می‌گردم به یادها،به خاطره‌ها. بودن‌های ما وقتی به چشم‌هایت خیره ‌می‌شوم. کسی اما باور نمی‌کند بر من، بر ما چه می‌گذرد؟!

تو می‌دانی، تو باور می‌کنی. تو سالهاست ما را، مرا و تو را می‌شناسی؛ همانی که من تو را و خود را شناخته‌ام.

به اتفاق حرکت می‌کنیم، به نیزارها می‌رسیم. نیزاری که پیش از من و تو بوده؛ و در قرار طبیعت به قاعده باید بعد از من و تو باقی بماند، تو گویی که فرزندی پس خاک سپردن دیروز‌هایش به زیستن ادامه دهد؛ نیزار اما به بودنی بی‌قرارتر از ذات مرگ بدل شده، مبتلا به داغ سوزان نیستی‌! شعله‌هایی که از آفتاب گر گرفته و تن نیزار را از سبزی مداوم به تیرگی خاکستر هل می‌دهند.

نیزارها، پرنده‌های فصلی، بومی، ماهیان آشنا،نا آشنا. بلم‌های رقصان، بلم‌های گیج، منگ،ملنگ. رقص‌های آبی، بر روی آب، زیرآبی. با تو، بدون تو. بر کدام خط رودخانه نوشته می‌شویم؟ در کجای هور استخوانهایت باقی است؟ بقایت درون کدام نی ناله می‌سازد؟

حالا باید به یادها رجوع کنم، به خاطره‌ها و به یاد بیاورم در این رودخانه روزی کوسه رقاصی می‌کرد، روزی در سبیل‌های بوشلمبو معرفت رودخانه جاری بود، جاموس‌ها می‌خندیدند و نتیجه لبخندشان سرشیر شیرین بامدادی بود. روزگاری که مادرم نان می‌پخت و داغ داغ بر سفره می‌گذاشت ودر سرشیر سپید سپید سپید غرق می‌شدیم، خیره می‌شدیم! نه انگاره امروزمان که خستگی در هیئت مهی غریب تنپوش‌مان شده و صدا ناله‌ای است مواج بر تن زخمی رود.

خسته‌ایم، خسته از مرور یادها، از سیل نامهایی که نیستند، از هجوم ارواح، دلتنگ چیزهای گمشده،کوسه‌های کارون، ماهی بنی، بوی داغ ماهی صبور، سبیل مواج بوشلمبو، انتظار چاپ عکسهای سفید و سیاه، نگاه نمکین همسایه ها، سقف خانه‌های شرجی گرفته، ستاره‌های درخشان تابستانی، بادهای غران بهاری که‌ فسوت الواوی می‌گفتند و خنده تا لب شط میرقصید.
خسته‌ایم، خسته از روایت رنج، از مرگهای مکرر، از تلاشی هور، از تشنگی آسمان و زمین و جاموس، از عدمیت جزمی ماهیها و پرنده‌ها،از ناله کشدار مادرها، خسته از بیهودگی انتظار، دختران دم بخت، بخت‌های له شده؛ خسته از این همه انسان فراموش.

دیگر روایت نمی‌کنم، بس است، روایت بس است، راوی باطل اباطیل است، قصه ذات ابلیس است، قیاس، نفس عزازیل!  دیگر از مرگ نمی‌گویم، از خس خس سینه‌های مادرانه چیزی نمی‌گویم، از مرگ درخت، مرگ نیزار، مرگ هور چیزی نخواهم سرود؛ در سرزمینی که حتی جماداتش رو به زوالند.

باید دوباره بخوابم، دوباره چشم ببندم، شاید برای روایت نان داغ و سرشیر سپید بهانه ای پیدا شد، شاید که جاموس های اهوازی را در باغ‌های پسته راه دهند. 

نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار