شوشان - رحیم قمیشی:
محمد جان
اگر کسی به شما گفت میفهمد چه میکشید، دروغ میگوید.
اگر کسی گفت میداند بیکاری چیست.
اگر کسی گفت میداند ۵۰ درجه گرما و بیآبی یعنی چه، دیگر پشت سرش نماز نخوانید، او یک دروغگوست.
اگر کسی گفت میداند کشاورزی زیر آفتاب ظهر تابستان کوت عبدالله، شادگان و سوسنگرد
اگر کسی گفت خانه بدون کولر یعنی چه
اگر کسی گفت صبوری شما را میفهمد...
بدانید دروغ میگوید. باور نکنید.
دوست عرب و صبورم، "محمد فریسات"، یک پایش را از بالای زانو در جبهه از دست داد، هیچوقت شکایتی نکرد، با همان وضع مجروحیت شدیدش اسیر شد، یک روز ندیدم به فکر برود، با همان یک پایش در اردوگاه ورزش میکرد و به ما روحیه میداد. با چوبهای دور ریختی برای خودش عصای زیر بغلی درست کرده بود و بالا تا پایین اردوگاه را تندتر از ما قدم میزد.
چون عرب خوزستانی بود استخبارات بغداد احضارش کرد، بردش در سلولهای وحشتناکش، میخواست ببیند مبادا اصل و نسبش عراقی بودهاند. فکر کردیم سر به نیست شد.
چند ماه بعد دوباره پیدایش شد. همانطور پر روحیه.
میخندید و میگفت چقدر کتک خورده، اکثر ضربههای چوب و کابلشان را روی پای قطع شدهاش میزدهاند تا بیشتر درد بکشد، اما کم نیاورده بود...
در تمام مدت اسارت یک کلمه بر علیه مقامات و رهبران کشور تحویل عراقیها نداد. عراقیها به خوزستانیها میگفتند عربستانی، اما محمد که برای ما ترجمه میکرد، عربستان را میگفت "خوزستان"، کتک میخورد و میخندید.
آنقدر در عراق بدون پا قدم زد که وقتی آمد ایران و پای مصنوعی برایش گذاشتند، آنرا مسخره میکرد، یک پایی حاضر بود مسابقه دو بدهد.
چند هفته پیش زنگ زد به من.
میگفت رحیم، ماشینم را در مسیر خانه پارک کردهام روبروی بهشت آباد، خجالت میکشم بروم خانه.
صدایش گرفته بود و به زحمت صحبت میکرد.
گفتم محمد چه شده؟
پسرش ازدواج کرده بود. اما به هر جای ممکن سرزده، به هر کسی رو زده بود، یک کار ساد هم برایش پیدا نکرده بود...
میگفت نگهبانی باشد، کارگری ساده، طرح اقماری باشد، یک ماه کار کند سه روز مرخصی بیاید! حاضر است، اما نیست.
میگفت دیگر خسته شده...
گفتم محمد چرا برایش زن گرفتی؟
میگفت دیپلمش را گرفته بود، گفتم خدا فراموشش نمیکند!
اما انگار کرده بود...
مردم خوزستان انگار همه فراموش شدهاند.
کسی میداند بیکاری مطلق چیست؟
کسی میداند دستفروشی هم نتوانی بکنی
کسی میداند سرمایه نداشته باشی
در کنار پالایشگاهها و چاههای نفت، در کنار پتروشیمیهای بزرگ، فولاد و سدهای بزرگ کشور، در کنار بهترین زمینهای حاصلخیز کشور، هیچ جایی نتوانی مشغول شوی، چه زجری دارد.
محمد بریده بود.
خجالت میکشید برود خانه.
از پسرش خجالت میکشید، از همسرش، از عروسش.
نمیدانم این روزها با بیآبی چه میکشد.
میدانم نمیتوانم درکش کنم...
گفتهاند خشکسالی بوده
انگار تنها خوزستان خشک بوده!!
او پایش را برای آبادی کشورش داد و هیچ نگفت
چهار سال مفقود ماند در عراق
بارها به انفرادی رفت و یکبار آخ نگفت
کابلها خورد و هیچ نگفت
اما این روزها روزگارش سخت شده...
روبروی بهشت آباد اهواز پارک میکند
و به خدا میگوید
این چه قسمتی بود...
خوش به حال آنها که آرام خوابیدهاند
و این روزها را نمیبینند...
محمد جان
ما مردم ایران درکت نمیکنیم
اما همه کنارت هستیم
کنار تو و همشهریهای مظلومت
کنار تو و هم استانیهای درد کشیدهات
که هزار وعده شنیدند
و عمل ندیدند...