با درجاتی از جنون
-که مندرجات قلب من است-
در جشنوارهی اندوه میرقصم؛
چون باد،
به جرم رهایی، محکوم.
چون یاد،
به رسم فراموشی، مرسوم.
من ...
کارونم؛
رودی که دیگر به سرزمین موعود خویش نمیرود.
من ...
هامونم؛
دریایی که امواجش در یادها فروخفتهاند.
من ...
ایرانم؛
آغوش زخمی مادری که فرزندانش
از او به تیمار دیگری میگریزند.
اما چه مویه بگویم بر این سفرهی آمادهی مرگ
وقتی که رویش سادهی برگ
جواز انقراض مرا ابطال میکند!
از دستهای خونینم گاهی
بارقههای آگاهی میچکند.
و در چشمهای تاریکم یک چند
برقی با شکوه شرقی من پیوند میخورد.
در عبور از سکوتی
-که سرشار از سکتههای مکرر است-
به هیات حیات بازمیگردم.
شهرام وردک