نمی خواستم خبرش را بخوانم، نمی خواستم خبرش را ببینم، و شاهد خنده های مرگ در چهره جوانی باشم که قمه اش از نیش شیطان سرختر بود.
شوشان - غلامرضا جعفری:
خبرش را پیشتر شنیده بودم، هر کجا را نگاه میکردی کسی به تو میگفت دیدی، خبرش را دیدی و تو هر لحظه در پی گریز بودی.
نمی خواستم خبرش را بخوانم، نمی خواستم خبرش را ببینم، و شاهد خنده های مرگ در چهره جوانی باشم که قمه اش از نیش شیطان سرختر بود.
نمی خواستم صدایش را، نگاهش را، قمه اش را و آن سر بریده مبهوت را ببینم که مرگ در جامه برادر و همسر عجیب و غریب میخندد.
بسیاری خواندند، دیدند، گفتند و در تماسی با اهل و عیال سراغ ناهار آنروز را گرفتند، تو اما ویرانه ای در گوشه فتاده ماندی و مرگی مجنون از نگاه مرد قمه به دست از گوشی تلفنت بیرون پرید و قهقه ای مستانه زد و سری که می توانست در آیینه به جمال زنانه خود نگاه کند در دست جوانی می چرخید، جوانی که در توهم قهرمان بودن روزهای تلخی در برابر خود خواهد داشت؛ خاصه که خشم خداوند گریبان گیر و پاسخ پرسشی چنین مهیب-بای ذنب قتلت- سخت عاقبت سوز است.
درست فهمیدید من عرب اهوازی هستم، از همین خاک، از همین جنس اما نه آنچنان که گمان میکنید! و امروز داغدار خاکی خونینم. خاکی که از وفور خونهای ریخته داغتر از جهنم است و برای ما که در اینجا نفس میکشیم قصه ها به سادگی ریختن باران و برف پایان نمی پذیرد.
و خون همیشه خون، همیشه خاک، همیشه آب و جریان جاری زندگی در سرزمینی که مردمش مهربانتر از آبهای بارانند و گاه طوفانی جاهل نامشان را کدر میکند، بی آنکه فرصت گفتن داشته باشند.
همچنانکه امروزمان چنین است و به هر کجا نظر میکنیم تل انباری از نگاه در برابرمان قد میکشد و این پرسش که شما هم در خانه تان قمه دارید؟! و ما در خانهمان به جز قران و کتاب و اندکی صدای فیروز و عبدالحلیم و ام کلثوم چیزی نیست. البته گاهی پاواروتی و بوچلی و … اما قمه!!!
باور کنید یا نکنید، مهم حقیقت است. و حقیقت را در میان لحظه هایی مجنون پیدا نخواهید کرد.