شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
با خود کلنجار رفتم که بنویسم یا نه!
تصمیمم را گرفتم فقط به این دلیل که او اهل فضای مجازی نیست و اصلاً این مطلب را نمیخواند و نمیخواهم غمی بر غمهایش بیافزایم...
چهره اش آنقدر مردانه بود که ناخودآگاه به او اعتماد میکردی، پا به سن و بنا به
گفته ی خودش و شناختی قدیمی که از او داشتم روزگاری برو و بیایی داشت
سبیل هایش آنقدر پرپشت و متراکم بودند که با شانه ی کوچکی شانه اشان میکرد غرور مردانه اش باعث شده بود که در سخت ترین شرایط میگفت : خدایا شُکر!
چند وقتی میدیم با موتورسیکلتی به
مغازه های اطراف سر میزند، وقتی رد میشد دستی تکان میداد..
تا امروز عصر...
پیاده و تکیده با پوشه ی سبز رنگی زیر بغل! داشت لنگ لنگان رد میشد ، حواسش به هیچکس نبود ! ناخودآگاه صدایش کردم ، مثل گذشته با محبت و لبخندی پاسخم داد و در کنار هم نشستیم .. از خیلی چیزها پرسیدم و به شوخی از سبیلش تعریف کردم ..
صدایش غمی مردانه پیدا کرد و سفره ی دلش را باز شد:
بخاطر عائله ی سنگینی که داشت و بخاطر اهمالش در بیمه نمودن خود و نداشتن درآمد ، چند وقتی بصورت قسطی موتورسیکلتی را به مبلغ ۲۵ میلیون تومان خریده و بصورت پیک موتوری برای
مغازه ها کار میکرد، هنوز ۲۰ روزی از خرید موتور و کارش نگذشته که دو روز پیش وقتی داشت ، بسته ای را تحویل مغازه داری میداد ، از خدا بیخبری موتورش را به سرعت باد به سرقت برده! و پوشه ی سبز هم محتویات شکایتش بود...
داشت از این میگفت که حتی برای ثبت شکایتش مجبور به قرض کردن شده است...
زیر چشمی میدیم که مرتب دستش را به سبیلهایش میکشد ، با خود گفتم : در این وضعیت هم مواظب سبیلش است تا اینکه چشمان پر از اشکش را دیدم که مثل جوی بر سبیلش جاریست و او داشت آنها را پاک میکرد ... مجالی برای دلداری نداشتم ، فقط وقتی داشت میرفت بهم گفت:
ترا خدا، نگو من گریه کردم، اما خودت میدانی زندگی سخته...