شوشان - سید ابراهیم آلرضا :
اپیزود اول :
آفتابِ بهمن طلوع نکرده، جاده منتظر رهگذران همیشه است. سرما استخوان می سوزاند؛ کارگران دل به راه میسپارند، سرنوشتی دیگر رقم میخورد، روز از نو روزی از نو. جاده نگاه میکند، مرگ، سرابگونه به کمین نشسته. سفیر، قلب مسافران را نشانه گرفته، می شمارد یک...دو... سه. به ده که می رسد خون می پاشد! جاده غروب میکند.کارگران در ژرفای سراب غرق می شوند، چراغ خانه خاموش میشود. اینجا خرمشهر است!
اپیزود دوم :
گرمای خرداد، سفیر بساطش را پهن کرده انتظار میکشد، امروز دوشنبه است! رهگذران در مرور زندگی، از روزمرگی عبور میکنند. سرنوشت آبستن تراژدی تلخی است. ثانیهها از هم پیشی می گیرند، تا اذان راهی نیست! این طرف روبروی سفیر یک نخل ایستاده، نگاه می کند. سفیر وِرد میخواند، میشمارد یک...دو...سه. به چهل و سه که می رسد زمین می لرزد، فارغ می شود، خاک روی خون رهگذران به دنیا می آید، کمر نخل می شکند؛ اینجا آبادان است!
اپیزود سوم :
شرجیِ شهریور، رنگِ آسمان آبیِ متمایل به خاکستری است. آفتاب توان طلوع ندارد، زمان کندتر از همیشه میگذرد. جاده گویا در انتظار سوگ بزرگی است، چراغ خانه خاموش، امید رنگِ زنگ به خود گرفته است. سرنوشت، راوی همان حکایت همیشگی است روز از نو روزی از نو! کبوتران صلح دل به جاده می سپارند، جاده غمگین است، مسافران غمگین تر. سفرهی سفیر پهن است، انتظار امانش را بریده، هنگام بزرگ نزدیک میشود، جاده صیحه میکشد. سفیر میشمارد یک...دو...سه. به شانزده که می رسد جیغ می کشد. مرگ دود می پاشد، خاک یزله می کند، شرجی عرق شرم می ریزد، شرافت رنگ میبازد؛ اینجا شوشتر است!
اپیزود چهارم :
هوا متمایل به مهر است، نسیم خنکی میوزد. نه سرما شلّاق میزند، نه گرما میتازد. سرنوشت همچنان رقم می خورد! چراغِ خانهها خاموش، پدر نیست، مادر رفته، برادر و خواهر در سفرند. اینجا همه چیز تلخ تر، سیاهتر، آسمان بیستاره تر، بدونِ ماهتر است، شب بوی تعفن میدهد! بساط سفیر امّا در همه حال پهن است، نشسته است، انتظار میکشد به جاده نگاه می کند، نگاه می کند...نگاه می کند. دود میپاشد، خاک میبارد، زلزله میکند. اینجا خوزستان است!
اپیزود آخر
مادرِ ایران، از دیرباز آبستن اتفاقات گوناگون بوده است. غمی نبوده که نخورده باشد، دردی نبوده که نکشیده باشد، داغی نبوده که ندیده باشد. امّا به حکم مادری صبوری کرده است. من نمیگویم، تاریخ گواهی میدهد!
قامت مادر، امروز اگر چه خمیده امّا مثل نخل استوار و همچنان به آینده امیدوار است. باشد که بیمهری به مام ایران به پایان برسد و رنگ شادی، رنجِ غم از سیمای پُرمهرش بزداید.