شوشان - دکتر محمد دورقی :
برای یک لحظه فکر کردم همین الان است که بلند شود و با آن دست لرزان از عصبانیت که مثل یک آجر زمخت و پت و پهن بود یک کف گرگی حواله سینه ام کند و نقش زمینم کند۰ چشمهایم را می بندم و صدای شترق اش را هم در خیال می شنوم و می بینم که چطور در اثر آن ضربه روی آن موزاییک های یکی در میان سیاه و سفید چپه شده ام و دارم با صورت کشیده می شوم روی زمین و در آخر سالن سرم به انبوهی از مترسک های پوشالی می خورد و کپه ای از قوطی های زنگ زده کمپوت و کنسرو آوار می شوند روی سر و صورتم۰ گزه و سوزش صورتم را هم حس می کنم ۰ اما وقتی چشم باز می کنم توی دلم خدارو شکر می کنم که این کار را نمی کند،فقط جلو می آید و صورت گر گرفته اش را می چسباند به صورتم و از فاصله نزدیک زل می زند توی چشمهایم و به من اجازه می دهد لحظاتی توی رگ های خونی چشم های از حدقه درآمده اش سیر و سیاحتی بکنم۰ چه مرگم شده بود؟چرا موقعی که دوان دوان آمد طرفم کاری نکردم؟ می توانستم حداقل بلند شوم،تکانی به خودم و آن قوطی ها بدهم و پرنده ها را فراری بدهم۰ نمی توانستم؟! چه قشقرقی راه انداخته بودند پرنده ها دور و برم! خفه و محو می گویم :" آقا باور کنید عمدی نبود۰عادتی این کار رو کردم۰"
اما نمی توانم با این جمله او را از جوش و خروش بیاندازم۰ رگ گردنش مثل مارمولکی که برای شکار حشره ای خیز برداشته است از زیر پوستش می زند بیرون. عربده می کشد: " مگه تو قیم پرنده هایی نسناس!؟ آخه تو رو سننه که اینا چی می خورن! تو قاتق نونی یا قاتل جون؟! " بقیه حرف هایش را نمی شنوم. دوار گرفته بودم .
توی این چند دقیقه که این مرد عصبانی یقه ام را چسبیده بود و مرا کشان کشان از وسط مزرعه تا این سالن بزرگ آورده بود در ِ یخچالمان ده، بیست باری توی سرم باز و بسته شده بود و از قفسه های خالی اش بهت نگاه زنم و التماس چشمان سعیده و زهره دو طفل معصومم ریخته بود توی دلم و قلبم را چنگ زده بود۰ هنوز آن کت پاره پوره که تعداد زیادی قوطی زنگ زده از آستین ها و جلوی سینه اش آویزان بود تنم بود و بوی خاک و زنگار قوطی ها دلم را آشوبی کرده بود۰
آن مرد عربده کشان بلند می شود و می رود به سمت اتاقک های شیشه ای انتهای سالن ۰ در یکی از اتاقک ها را باز می کند و سرک می کشد و با عربده ای ملایم تر می گوید : " جعفر! زنگ بزن مهندس بیاد تکلیف این آقا رو روشن کنه! خدا ندار ما را سر کار گذاشته ." برگشت طرفم و از همان جا خره کشید : " بشین تا مهندس بیاد! تو به فکر شکم زن و بچه هاتی یا شکم پرنده ها؟! " نشستم۰ گفتم نادره آخه این دیگه چه کاریه؟! و ژست پاره کردن گرفتم که روزنامه را از دستم قاپید. گفت: به خاطر این دو تا طفل معصوم برو .خوب بالاخره این هم یه نوع کاره. از بنایی و کار سنگین بهتر نیست؟! نمی دانستم. تصور خاصی از آن نداشتم. باید چه کار می کردم؟! کمی موهن و مسخره به نظر می رسید۰ به مردم چی بگم؟! بگم به عنوان یه مترسک توی یه مزرعه استخدام شده ام. نادره گفت شاید قراره سوتی چیزی بهت بدن. بغل یه مزرعه توی اتاقک نگهبانی می شینی و فرت و فرت سوت میزنی و پرنده ها رو فراری میدی .هر دو خندیدیم.
آگهی روزنامه واضح نگفته بود. دو سه بار زیر و رویش کردم چیزی دستگیرم نشد. حقوق مکفی اش اما حسابی وسوسه ام کرده بود. صبح زود روزنامه به دست رفته بودم به آدرسی که توی آگهی نوشته شده بود. فکر کردم توی این واویلای بیکاری حتما تا حالا خیلی ها زودتر از من خودشان را به آنجا رسانده اند. از موقعی که پدر مرحومم دارفانی را وداع کرد دیگر نرفتم سراغ پرنده فروشی. نادره می گفت برکت نداره. می گفتم شغل پدریمه شغل دیگری بلد نیستم۰ می گفت پرنده فروشی خیلی قدیمیه! در آمد نداره. کی تو این دور و زمونه پرنده می خره ؟! خارج شهر بود. به زور جایش را پیدا کردم. یک سوله بزرگ آبی رنگ و یک ساختمان آجری نوساز کنار یک مزرعه بزرگ که بوته های عنابی رنگ نورسی داشت۰ نفهمیدم چی توی آن کاشته بودند. با خودم گفتم اینجا که چیزی جز بوته های نورس نداره نمی توانستند یک مترسک از این مترسک های معمولی وسطش بزنند؟!
نگهبان دم در ساختمان آجری گفت برو داخل سوله بشین تا مهندس بیاد! آمد۰ جوان بود و خوشرو. گفت که گیاه خاصی کاشته اند که مصارف صنعتی دارد. بذرش از خارج وارد می شود و خیلی گران است۰ گفت همه راه ها را امتحان کردیم تا این بوته های نورس را از شر پرنده ها حفظ کنیم اما نتوانستیم۰ لبخند زد: " نمی دونم! شاید این بوته ها خیلی خوشمزه هستند که پرنده ها مزرعه های دیگه رو ول می کنند و یک راست میان اینجا! " ابزار کارم را هم نشان داد. گفت هم می تونی از سوت استفاده کنی هم از کت. و یک کت رنگ و رو رفته نشانم داد که تعداد زیادی قوطی از جاهای مختلفش آویزان بود. سوت را انتخاب کردم. خجالت کشیدم آن کت عجیب و غریب را تنم کنم.
روز اول، دور تا دور مزرعه راه می رفتم و بی وقفه سوت می زدم. مزرعه خیلی بزرگ بود. دم دمای ظهر که شد حس کردم از بس سوت زده بودم گلویم خشک خشک شده است.از طرفی پرنده ها هم به صدای سوت عادت کرده بودند و ترسی از آن نداشتند. با خیال راحت در چندمتری من می نشستند و به بوته ها نوک می زدند و ریشه آنها را از خاک در می آوردند و می خوردند۰
رفتم سراغ آن کت قوطی دار. یک تکان کوچک که به خودم می دادم آنقدر سر و صدا داشت که پرنده های بیچاره وحشتزده پر می کشیدند و چرخ زنان از آنجا دور می شدند۰ دیدم از سوت زدن بهتر است. خوبی اش این بود که می توانستم در فاصله فروکش کردن وحشت پرنده ها گوشه ای بشینم و نفسی تازه کنم۰
خوبی دیگرش این بود که با هر نوع تکان یک نوع صدا از آن قوطی ها بلند می شد و پرنده ها نمی توانستند به آن صداها که هر دفعه یک جور است عادت کنند و با بی تفاوتی در کنار من بشینند و لجوجانه به آن بوته ها نوک بزنند۰اما وقتی که به آن پرنده های هراس زده ای که هول هولکی به زمین نوک می زدند و بانگرانی اطراف شان را می پاییدند نگاه می کردم دلم می گرفت۰ بیچاره ها برای یه ریزه غذا چه عذابی می کشیدند.
آن مرد از جوش و خروش افتاده بود.داشت آهسته بین اتاقکهای شیشه ای و در ورودی سوله قدم می زد۰ تا مهندس را دید دوباره گر گرفت۰ مهندس گفت : " چی شده آقا کریم؟! " چندتا از کارگرهای مزرعه داخل سوله آمده بودند و به من و مهندس و آن مرد عصبانی نگاه می کردند. مرد با پوزخند به من اشاره کرد: " آقا, پرنده فروش بوده قبلا۰ دلش بحال پرنده ها می سوزه۰ یادش رفته برای چه کاری اومده اینجا. مثل حضرت سلیمان پرنده ها رو دور خودش جمع می کنه و بهشون غذا میده! " مهندس لبخند کنترل شده ای زد که فقط نوک سبیل مرتبش را کش داد۰ گفت: " ما اینجا به یه شمر نیاز داریم نه حضرت سلیمان!" کارگرها خندیدند و کریم به آنها تشر زد. مهندس آمد طرفم. موجی از شرمندگی در من راه افتاد۰ کت هنوز تنم بود . قوطی ها دوباره صدا کردند. گفتم : " فقط همین سه چهارتاست؟!" نادره گفت : بله! فقط همین هاست۰
دو سه روزه هیچ پولی نداریم تو خونه. خواست یکی از نان ها را توی نایلونی بپیچاند و به من بدهد قبول نکردم. گفتم بگذار برای صبحانه و نهار خودت و بچه ها. من دارم میرم سر کار اونجا شاید چیزی گیرم اومد برای خوردن. به زور، یکی از نان ها را توی جیبم گذاشت۰ گفت : "خدا کنه جور بشه۰" مهندس گفت: " می خوای کار کنی یا نه؟! " با بغض گفتم بله آقا! باور کنید خیلی محتاج این کارم. بچه هام تو خونه غذا ندارند۰ گفت ولی اینجوری نمیشه! تو قرار بود پرنده ها رو فراری بدی نه اینکه جشنواره غذا راه بندازی براشون! گفتم قسم می خورم به بوته ها کاری نداشتند. یه تیکه نون داشتم همون رو ریز ریز کردم جلوشون انداختم. گفت می دونی اگه بقیه پرنده ها هم بفهمند یه آدم خوش قلبی مثل تو توی این مزرعه پیدا شده که نونشو سخاوتمندانه با اونها قسمت میکنه، چی میشه!؟" سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم۰
مهندس ادامه داد: اگه نمی تونی پرنده هارو فراری بدی لا اقل این مزرعه رو پاتوق اونها نکن رفیق! " دوباره کارگرها خندیدند و دوباره باز هم شعله های سرکش خشم توی نگاه کریم شعله ور شد. گفتم نمی خواستم اینکار رو بکنم. همش از رو عادته که اینکارا رو می کنم. آخه من... من قبلا... نگذاشت حرفم را کامل کنم. گفت می دونم! می دونم! تو قبلا پرنده فروش بودی، به پرنده ها هم علاقه داری؛ اما اگه بخوای اینجا کار کنی باید شغل قبلی ات را فراموش کنی و این عادت و علاقه را بذاری کنار.گفتم چشم آقا! قول میدم. گفت تو باید بفکر اون دو تا پرنده کوچولوی خودت باشی که تو خونه چشم انتظارت هستند.
حرف مهندس مثل یک ذغال گُر گرفته، افتاد تو قلبم. تصویر صورت های رنگ پریده و نگاه مات ِ سعیده و زهره، آتشم زد. مهندس گفت فکر کن پرنده ها دشمن خونی ات هستند. فکر کن باعث میشن که بچه هات بدون غذا بمونن. بلند شو برو سر کار ببینم چه کار می کنی! بلند شدم. دنیایی از انگیزه بودم. تصاویر بچه های معصومم لحظه ای از جلوی چشمهایم دور نمی شد. خودم را به مزرعه رساندم و طوری تکان محکمی به خودم و آن کت دادم که حتی پرنده های مزرعه های مجاور هم از وحشت پرکشیدند. مهندس دم درسوله ایستاده بود.به حرکات بی وقفه ام در آن کت نگاه می کرد و لبخند می زد. چند دقیقه بعد رفت داخل سوله. من اما یک ساعت تمام بی وقفه در آن مزرعه بزرگ می چرخیدم. سوت می زدم و به خودم تکان می دادم۰ صدای در هم خوردن قوطی ها گیج و منگم کرده بود۰ حالت تهوع گرفته بودم۰ از نفس افتاده بودم اما همچنان بدن کرخت شده و بی حسم را تکان می دادم و سوت می زدم. وقتی به انتهای مزرعه رسیدم و خواستم دور دیگری بزنم زانوهایم از ضعف و گرسنگی به لرزه افتادند و چشمهایم سیاهی رفت. دیگر نه نای تکان خوردن داشتم و نه سوت زدن. یکی از کارگرها دوان دوان خودش را به من رساند و گفت: چه کار می کنی مرد؟! تو که داری خودتو هلاک می کنی. یه استراحتی به خودت بده.
با این کاری که تو کردی فکر کنم پرنده ها تا یک هفته هم این دور و برا پیداشون نشه.گلویم خشک بود و عرق از سر و صورتم می بارید. وقتی آن کارگر رفت،دور از چشم بقیه کارگران روی خاک نشستم و از یادآوری تصویر دو پرنده ی معصوم خودم و آن پرنده های وحشت زده،بی صدا اشک ریختم.
بندر ماهشهر - تیرماه ۹۴