شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۱۰۶۹۰
تاریخ انتشار: ۱۸ مهر ۱۴۰۲ - ۱۳:۴۰
شوشان ـ مجتبی حلالی :

اگر بخواهم همین ابتداء سخن، کلاس گذاشته و از پایتخت نشینی بگویم، آری باید اظهار کنم که بالای 20 سال است که خانواده ام ساکن کرج شده و در یکی از خوش آب و هوا ترین شهرهای کشور زندگی می کنند و اگر بخواهم دردمندانه بنویسم، باید بیان کنم که 20 سال است از خانواده ام دورم. اگرچه سالی یک یا دوبار چند روزی را نزد گرامی شان سفر کنم و یا بلعکس آنها قدم مبارک و پر خیرشان را بر چشمانم نهاده و به اهواز عزیمت کنند. اما هیچ وقت، جای آن لحظات که هرگاه دلم بخواهد برای کوتاه مدت هم که شده سر بزنم و حضورشان را حس کنم، نخواهد گرفت. 

همین دوری و اشتیاق مادرانه سبب شده بود تا هربار بی خبر و غافلگیر کننده حرکت کنم، تا آن موقع که زنگ خانه را بزنم و مادر سوپرایز شود. ذوق کند، از صمیم قلب بخندد و جیغ و هورا سر دهد. خاطرم هست پس از آنکه سوار اتوبوس اهواز به شیراز شدم و برای خدمت سربازی راهی می شدم، مادر فقط گریه می کرد. ده ها متر دور شده ام و هنوز بهمراه پدرم کنار اتوبان ایستاده و رفتنم را تماشا می کردند. پس از آن شنیدم پدرم هم وقتی وارد خانه شده مخفیانه اشک ریخته.  
یک هفته گذشت و گفتند بروید لباس های خود را مرتب و اصلاح کنید و سپس برگردید. بی سر و صدا و بی هیچ گفته ای برگشتم و وارد خانه شدم. تقریبا ساعت 3 بامداد بود. رفتم بالای سر مادرم. آرام بیدارش کردم و هر دو گریه کردیم.  

آخرین بار اما شرایط فرق کرد. احساس کردم که شوک بر او وارد شده، جیغ و اشک همزمان بود. گویی ضربان قلب و فشار بر او وارد آوردم. مادرم ضعیف تر شده، مادرم توان سابق را ندارد. اینها را چین و چروک های صورتش نشان می دهند. او لاغرتر هم شده. همچنین پدرم. او هم سن و سالی سپری کرده و لاغرتر و ضعیف تر شده.  

دوری و دلتنگی. معنای دلتنگی بی شک در دوری است و نه در وصال.  درد دوري، عشق و دوري، دوري و انتظار، انتظار و تپش قلب، قلب و خواستن، خواستن و خواستنت.
دبستانی بودم. با شلوار ورزشی آبی رنگ که 3 خط با رنگهای زرد و قرمز و سفید کنارش دوخت شده بود. تیشرت استقلال نیز با تبلیغ موتوژن به تن کرده بودم. دهه شصتی ها موتوژن را خاطرشان هست.  خانه ما زیباشهر بود. پشت خانه مان بازار جمعه برپا می شد. برو و بیایی برقرار است و از صبح علی الطلوع تا دم ظهر ادامه می یافت. من بهمراه برادر و دوستانم برای تفریح هم که شده در بازار می رفتیم و می آمدیم. قیمت می گرفتیم. شیطنت می کردیم و به گمان خود فروشندگان را سرکار می گذاشتیم.  

بی ام ایکس. چشمانم به دوچرخه بی ام ایکس قرمز رنگ افتاد. چشم دید و دل خواست! مردی بهمراه فرزندش که دوچرخه دیگر برایش مناسب نمی آمد، در کناری ایستاده و قصد فروش دوچرخه را داشتند. قیمت گرفتم. 800 تومان. این رقم در دهه 70 برای خود ارزشی داشت. به سمت خانه دویدم. مامان و بابا. خواهش. چنین دوچرخه ای در بازار است و می خواهمش. هر دو مخالفت. گریه کردم. قهر کردم. حمام خانه مان نشیمنگاه داشت و بالای آن یک طبقه بود که فاصله اش با سقف تقریبا یک متری می شد. من از شدت ناراحتی و قهر خودم را به زور کشاندم آن بالا. راه برگشتی نداشتم، مگر آنکه پدرم به کمک بیاید.  

یکی دو ساعت گذشت و پدرم خندان وارد شد و گفت بیا توو حیاط کارت دارم. ناز و قهر کردم و به کمک او پایین آمدم. و با دوچرخه بی ام ایکس مواجه شدم. محکم پدرم را به آغوش کشیدم و می دانم که همین ذوق و آغوش محکم برای پدر کافی بود و همچنان هم هست. از قهر و ناراحتی ام بود؟ نمی دانم! اما غافلگیر شدم. و من اکنون صاحب یک دوچرخه بی ام ایکس هستم. دو برادر بزرگتر هم دارم، متعلق به آنها هم خواهد بود. همان دوچرخه امروز دست کم 2 تا 3 میلیون تومان قیمت دارد و اگر حد وسط را بگیریم می شود: حدودا 3 هزار و 100 برابر. زیبا نیست؟
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار