شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۱۰۹۰۴
تاریخ انتشار: ۰۳ دی ۱۴۰۲ - ۱۵:۲۳
شوشان ـ  مهری کیانوش راد :

مولانا از داستانی کوتاه ،  درخت ستبری می سازد ، که هر شاخه اش ، میوه ای متفاوت نثار  جوینده ی حقیقت  می کند.
مولانا در دفتر اول مثنوی ، داستان گفتگوی پیامبر (ص )  را با زید شرح می دهد.
گفت پیغمبر صباحی زید را /
کیف اصبحت ای رفیق با صفا.
گفت عبدا مومنا باز اوش گفت /
کو نشان از باغ ایمان گر شکفت؟

در اصول کافی ، ج ۳ ،  کتاب ایمان و کفر ، ص ۹۲ ، ش ۲ ، از اسحق بن عمار ازامام جعفر صادق (ع) آمده است :
پیامبر (ص) در مسجد جوانی رنگ پریده را دید. پرسید : شب را چگونه گذراندی ؟
جوان گفت : در حال یقین .
رسول خدا فرمود : برای هر یقینی نشانه ای است حقیقت یقین تو چیست ؟
جوان گفت :یا رسول الله همان یقین من است ، که مرا غمناک کرده و شبم را به بی‌خوابی کشانده است .روز گرم را به روزه و جانم از آن چه درآن است به تنگ آمده است .گویا عرش الهی را می بینم
به توصیف اهل بهشت و جهنم پرداخته و ...
از پیامبر دعا برای شهادت خواست.پیامبر(ص) دعا کرد.
جوان در اولین جنگ به همراه پیامبر و دهمین نفرِ در آن جنگ ، به شهادت رسید.
در اصول کافی ذکری از نام جوان نیست.
علامه محمد تقی جعفری در تفسیر مثنوی ، ج ۲ ،  نام جوان را حارثه ذکر می کند.
مولانا داستان را با نام زید ، که شاید نام عامی مانند عمرو باشد - شروع می کند و آن چنان به این داستان وسعت بخشیده،  که در بر دارنده ی  مفاهیم عالی عرفانی بسیاری می شود.
در مثنوی ، داستان زید ، داستان انسان هایی است ، که دیده به حقیقت گشوده و کشف و شهودی را تجربه کرده اند،  اما هنوز خامی به کمال نرسیده هستند ، چون کودکی شگفت زده از دیده های خود ،
می خواهند همه ی جهان را از یافته های خود پر کنند ، نمی دانند، نمی شود در دهان کودک ، لقمه ی  نان گذاشت. چون قابلیت هضم نباشد ، موجب خفگی می شود.
در مثنوی بعد از دیدار پیامبر(ص) با زید  و طلب نشانه های یقین ، زید زبان به سخن می گشاید و کشف اسرار می کند ، پیامبر بر او نهیب می زند تا راز مردم را آشکار نکند  :
هم چنین می گفت سرمست و خراب /
داد پیغمبر گریبانش به تاب .
گفت هین درکش که اسبت گرم شد/
عکس حق لایستحی زد ، شرم شد.
زید مست باده ی شهود خویش ، تسلیم نمی شود و باز سخن می گوید .
نهیب دوباره ی پیامبر(ص) آغاز می شود ، تا راز پنهان مانده ی حقایق  آشکار نشود .
مولانا از زبان پیامبر دلیل پنهان ماندن راز ها را آشکار می کند.
غیب مطلوبِ حق آمد چندگاه /
این دهل زن را بران ، بر بند راه .
حق همی خواهد که نومیدان او /
زین عبادت هم نگردانند رو .
رمزگشایی نکردن حقیقت درونی انسان ها و جایگاه آنان در روز رستاخیز ، لطف خداست تا رحمتی بر بندگان باشد ، فرصتی که دوباره به سوی حق روآورند و بین خوف و رجا رندگی کنند.
ستار العیوب بودن پروردگار ، امید را در انسان زنده نگاه می دارد. ترس از گذشته و خطاهای خود و امید به لطف و بخشش پروردگار ، یعنی خوف و رجا ،
دو بال پروازی که تا انسان زنده است ، تعادل را در زندگی ایجاد می کنند.
وحشت نابخشودگی ، یاس و نومیدی را برای انسان به ارمغان می آورد و مغرور شدن به اعمال خود ، انسان را تا مرز سقوط پیش می برد.
حق همی خواهد که هر میر و امیر /
با رجا و خوف باشند و حذیر .
این رجا و خوف در پرده بود /
تا پس این پرده ، پروده شوند.
چون دریدی پرده  کو خوف و رجا /
غیب را شد کرّ و فری  بر ملا.
روزی که پرده ها کنار روند ، ایمان داشتن هنر نیست و فایده ای برای انسان ندارد.
یومنون بالغیب می باید مرا /
ز آن ببستم روزن فانی سرا .
بار دیگر مولانا از زبان پیامبر دلیل تفاوت انسان ها و رمز سکوت  را برای زید شرح می دهد :
گفت پیغمبر که اصحابی نجوم /
رهروان را شمع و شیطان را رجوم.
هر کسی را گر بُدی آن چشم و زور /
کاو گرفتی ز آفتابِ چرخ نور .
ظرفیت انسان ها متفاوت است .
پدیده های هستی نیز چندگانه عمل می کنند ، اصحاب پیامبر چون ستاره ای روشن ، راهنمای انسان ها می شوند و شهاب یا نور هدایتگری  صحابه ی پیامبر باعث رانده شدن شیاطین و نابودی وسوسه های شیطانی ، شیطان می شود.
انتخاب انسان ها باعث تفاوت آنان می شود، چون ظرفیت وسیع شد ، شایسته ی دریافت کمال می شوند. کسی چون پیامبر(ص) با ظرفیتی والا  مستعد دریافت وحی شده و از طریق وحی، نورانی به نور حق می شود :
چون شما تاریک بودم در نهاد /
وحی خورشیدم چنین نوری بداد.
اما توان نگریستن در خورشید برای همه میسر نیست. عین القضات نیز معتقد است :
" شیخ چونان آینه است که" آفتاب جمال حق "در آن تابیده است ، مرید هرگز نمی تواند جرم آفتاب را مستقیم بنگرد ، ولی می تواند آن را به سهولت در آینه ی پیر تماشا کند."
به اعتقاد مولانا  نیز "  پیامبر  واسطه بین نور حق و مردم است ، تا توان دیدن آن نور را ، خلق ضعیف داشته باشند:
زان ضعیفم تا تو تابی آوری /
که نه مرد آفتاب  انوری.
مولانا هشدار می دهد : ناامید نباید بود ، هر انسانی می تواند شایستگی رسیدن به مراتب بالاتر کمال را داشته باشد.
باید  دل را از بیماری خطا دور کرد تا تحمل دریافت جلوه ی حق را داشته باشیم ، بعد از تزکیه،  قلب شایسته ی استقرار خدای رحمان  می شود :
تخت دل معمور شد پاک از هوا /
بر وی الرحمن علی العرش استوی .
مولانا دوباره زید را مخاطب قرار داده تا او را نصیحت کند ، که راز بیشتری را آشکار نکند ، اما در می یابد از زید اثری نیست ، از جسم خود گریخته و فقط کفش،  که نمادی  از جسم مادی اوست برجا مانده است( اشاره ای به شهادت جوان به خواسته ی خودش و  دعای پیامبر (ص) :
زید را اکنون نیابی کاو گریخت /
جست از صف نعال و نعل ریخت.
نی از و نقشی بیابی نه نشان /
نی کهی یابی  به راه کهکشان .
داستان موسی و شبان به یاد می آید ، زمانی که شبان بعد از سرزنش چوپان و پیام خاص خداوند ، رو به چوپان می آورد و می گوید :
هیچ آدابی و ترتیبی مجو /
هر چه می خواهد دل تنگت بگو .
و شبان پاسخ می دهد:
من ز سدره ی منتهی بگذشته ام /
صد هزاران ساله زان سو رفته ام .
تازیانه بر زدی اسبم بگشت /
گنبدی کرد و ز گردون برگذشت.
درون مستعد کمال جو ، به اندک اشاره ای  راه را می یابد و رهرو راه  کمال می شود.
رهایی زید از جسم مادی ، رستاخیز را به یاد مولانا می آورد، عدم و زندگی قبل از تولد را به یاد مولانا می آورد، سرپیچی از پذیرش معاد را به یاد مولانا می آورد و به یاد انسان می آورد ، که این ناسپاسی و عدم پذیرش حق در انسان ، ریشه ای دیرینه دارد:
حمله آرند از عدم سوی وجود /
در قیامت هم شکور و هم کنود .
در عدم افسرده بودی پای خویش /
که مرا که برکَنَد از جای خویش.
به یاد انسان می آورد ، که همه ی تلاش و جان کندن انسان برای رسیدن به  مقام های دنیایی سرابی بیش نیست ،  ترس از بی پناهی و تنهایی باعث چنگ زدن به ریسمانی پوسیده می شود ، که در نهایت نومیدی را نصیب انسان می کند :
ور تو دست اندر مناصب می زنی /
هم ز ترس است ، آن که جانی می کنی.
هشدار می دهد ، که راه کمال را باید جای دیگری جستجو کرد  :
هر چه جز عشق خدای احسن است /
گر شکر خواری است ، آن جان کندن است.
برای رنج روح بی نهایت طلب انسان ، جز عشق خدا شفایی  نیست.
هشدار می دهد ، برای انسان جویای حقیقت ، شب ظلمانی دنیا فرصتی است ، تا تو شه ی روز روشن آخرت را مهیا کند :
در شب تاریک جوی آن روز را /
پیش کن آن عقل ظلمت سوز را .
در شب بَد رنگ ، بس نیکی بود /
آب حیوان جفت تاریکی بود.
دنیایی که به ظاهر بدرنگ و تاریک است ، راهی است ، که انسان را به کمال می رساند ، بسیار زیبایی ها و نیکی ها در آن پنهان است، آب حیات بخش زندگی حقیقی در دنیا نهفته است ، انسان باید جستجو کند . مهم ترین سلاح انسان تقوا است.
تقوا به انسان کمک می کند ، تا راه را به سلامت طی کند در سخت ترین آزمایش های زندگی اگر تقوا باشد ، شکستی نیست،  گلگونه ای که در شرایط دشوار زندگی ، چهره ی سوخته ی   انسان را سرخ گونه و زیبا می کند :
گر سیه گردد ز آتش روی خوب/
کاو نهد گلگونه از تقوی القلوب .
تقوی تعادل جسم و روان آدمی است، اکسیری که در پرتو آن ، ظرفیت فهم هدایت الهی میسر می شود ، همان حقیقتی که باید باشد ، تا انسان بشنود و عمل کند:
"ذالک الکتاب ، لا ریب فیه ، هدی للمتقین."
باشد که تقوی و تعادل جسم و روح ، راه گشایِ جستجوگران حقیقت باشد.

_______________
ذکر چند نکته :
 الف : نگارنده داستان را ازاصول کافی  ۴ جلدی ، ابی جعفر محمد بن یعقوب  کلینی رازی
مترجم : شیخ محمد باقر کمره ای  ، نقل به معنا نموده است.
۲ -داستان  به نقل از علامه محمد تقی جعفری ، در ج ۲ ، تفسیر مثنوی ، ص ۶۳۸  چنین آمده است.
قال حارثه حین ساله النبی (ص) ما حقیقت ایمانک ؟
قال عزفت بنفسب عن الدنیا ، فاظمات نهاری ...
هنگامی که پیامبر اکرم از حارثه پرسید : حقیقت ایمان تو چیست ؟
حارثه گفت : نفس خود را از دنیا کنار زدم ( از دنیا اعراض نمودم ) روز را تشنه و شب را با بیدار ی گذراندم ، گویی به طور آشکار ا به عرش خداوندی می نگرم ، اهل بهشت را می بینم که یکدیگر را زیارت می کنند و دوزخیان را می بینم که با یکدیگر در حال ستیزه هستند.
پیامبر فرمود : هرکس بخواهد به بنده ای بنگرد که قلب او را خدا ن نورانی ساخته به حارثه بنگرد .
نهایه ج ۱ ص ۱۵۹ و کشف المحجوب و همچنین التصوف - تاج الاسلام ابوبکربن محمد کلابادی، ص ۲۳ داستان را به حارثه نسبت داده اند.
در برخی از روایات بدون ذکر نام شخص خاصی ، با تفاوت هایی جزیی ، داستان ذکر شده است.
ب : ج ۱ ، ص ۵۲۳ ، تفسیر دکتر محمد استعلامی نیز حارثه بن سراقه آمده است.
 سخن عین القضات از کتاب : خاصیت آینگی ، نجیب مایل هروی ، ص ۸۴
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار