شوشان ـ مجتبی حلالی :
اپیزود یکم: سالها پیش و در اواخر دهه 80 مصوبه ای توسط دولت وقت ابلاغ شد که همه آگهی های ادارات دولتی به روزنامه ایران واگذار شود.
در دفتر روزنامه کارگروه تشکیل شد و قرار برآن گذاشتیم تا رایزنی برای جذب آگهی های بخش خصوصی و دستگاه های غیر مشمول مانند شهرداری ها و دانشگاه های آزاد و اتحادیه و تعاونی ها را آغاز کنیم. طرح نیز موفقیت آمیز بود.
با مجمع اتحادیه های یکی از شهرستان های شمالی خوزستان هماهنگ کردم تا برای دیدار و گفتگو نزدشان بروم. هوا سرد و بارانی بود. 7 صبح به سمت 4 شیر حرکت کردم. باران نم نم و سوز سرما در آن بهمن ماه صورت و دستانم را خشک کرده بود.
صدای رانندگان بر آسمان بود. فلان شهر یک نفر. ثانیه هایی زودتر از من دختری دانشجو رسیده بود و تعارفی معمولی هم کرد که شما بفرمایید اما زودتر رسیده بود. قانونا او باید می رفت.
کمتر از 10 دقیقه تاکسی بعد هم مسافرین را تکمیل کرد و براه افتادیم. ابتدای راه و حوالی شیبان بود که شاهد یک تصادف و ترافیک شدید و جمع شدن مردم بودیم. همان تاکسی با خودرویی سنگین برخورد کرد و اتفاقی ناگوار رخ داد.
به فاصله کمتر از 10 ثانیه دیرتر رسیدن، از آن حادثه گریختم. قویا معتقدم دعا و چشم براهی مادرم بود. دوستی می گفت: به این دست موارد می گویند تعارف مرگ.
اگرچه بسیاری مواقع این عزیزان و افرادی هستند که حضور ما برایشان پر اهمیت است و همان چشم براهی و انتظار سبب می شود بسیاری حوادث و مرگها از بین بروند. چه بسیار رخدادها و حوادث و واژگونی ها که سرنشین جان سالم به در برده است. به این دلیل که چشم براهی چشم به در دوخته تا به خانه بازگردد.
دومین اپیزود: قرار بود یکی از مدیران استان خوزستان تغییر کند. شایعه این تغییر هر روز جدی تر می شد و به همین دلیل یک از دوستان تقریبا روزانه طی تماس هایی جویا می شد که چه می شود؟ می رود؟ چه کسی جایگزین می شود و از این دست گفتگوها.
یکی از دوستان دیگر هربار گلایه می کرد که فاصله گرفته ای و نیستی و سر بزن و هم را ببینیم. و هربار چشم و بزودی! تنها پاسخم بود.
چند روزی از تماس ها گذشت. صبح حوالی 9 زنگ زد و اینبار هر دو کنار هم بودند و از تغییر و تحول آن مدیرعامل پرس و جو کردند. بالای 10 بار خواستم بگویم گوشی را به ایرج بده احوالش را بگیرم. در دلم گفتم خودم زنگ می زنم. نشد.
گذشت. غروب آمد. خبر فوتش را دادند. در فوتبال. قلبش گرفت و رفت. به همین سادگی. و تمام.
اپیزود سوم: در محل کار سعی کرده ام با همه همکاران رابطه مطلوب، همراه با صمیمت و شوخ طبعی داشته باشم.
امین اولین روزش بود که در محل کار حاضر می شد. سلام کرد و پرسید: سرویس ها کجا هستند؟ با شوخی زیاد آدرس را به او دادم و همان خنده ها آغاز صمیمت هر دوی ما شد.
رفته رفته صمیمیت بیشتر شد و هربار که هم را میدیدم برای دقایقی گفتگو می کردیم. همواره پیراهن مشکی به تن داشت و ابتداء فکر می کردم بر اساس علاقه مندی است، لیکن برای از دست دادن برادر بزرگترش بود. نزدیک به یکسال گذشته بود اما غصه آن از دست دادن برایش هضم نمی شد.
زندگی را دوست نداشت. غمگین بود. دائما آه می کشید. درد دل فراوان داشت. تنها نصیحت من اما همین بود، سخت است، سنگین است و پر درد. ولیکن زندگی همین بوده و هست. جدایی ها، از دست دادن ها، رها شدن ها، خلاءها همه و همه ی هر آنچه قلب را درهم می شکند، روال عادی زندگی همه مان است. اصل مواجه ما با از دست دادن هاست.
آرام نمی شد. اینکه مادری چشم براه دارد. اینکه خانواده و دوستان و همکارانی دارد. هیچ کدام آرام بخش نبود.
4 شنبه 26 اردیبهشت ماه دیدمش. به آغوش کشیدمش. حال و احوال کردم. شوخی کردم. خندید و رفت. همان خداحافظی های آخر هفته. به امید اینکه شنبه می آید و حضور و این دیدن های لحظه ای تداوم خواهند داشت. 5 شنبه اما در خواب به خواب ابدی رفت. و تمام.
فراموشی. خاصیت آدمی فراموش کردن است. اینکه با از دست دادن ها بلا تردید به فراموشی رهسپار خواهیم شد و این نقیصه همان نقطه قابل تامل است که هربار از آن غافل شده ایم و ما را از بازگشت به درون باز می دارد. دقیقا عمق وجودی مان در پس همین فقدان ها و از دست دادن هاست.
تلخ و دردناک است، فقدان و از دست دادن ها مدتهای طولانی آدمی را نا امید و غمگین می کند، لیکن درس و نوری نیز در پی خود بهمراه دارد. فقدان ها و از دست دادن ها بدون تردید چشم و دل مان را روشن می کنند به اینکه مسیر چه بود؟ اینکه که هستم و چه می کنم؟ از دست دادن ها به وجودمان عمق می بخشند، اگر درک و آگاهی درستی از زندگی، اعمال و رفتارمان کسب کنیم.